eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ شهید حسین فصیحی خیلی اخلاق شوخی داشت وقتی قرار شد هم اتاقی شویم به من گفت: یک چیزی به شما می گویم نه نگو؛ گفتم: چشم؛ گفت: ببین اگر می خواهی اینجا بهت خوش بگذرد هر چه که من گفتم: نگو نه دروغ می گوید! گفتم: باشد قبول. گفت: از الان بهت بگویم من به شوخی به این بچه رزمنده ها گفتم پدرم آخوند است و دوتا هم زن دارد. حالا که تو هم طلبه ای به همه می گویم ایشان شاگرد پدرم هستن تو هم باید قبول کنی تا به تو هم خوش بگذرد. اینجا بیای پیش من باشی من این حرفها را میزنم حالا میل خودت است. من هم چون آنجا غریب بودم از خدام بود یک آشنایی داشته باشم هر چه شهید فصیحی می گفت می گفتم چشم. و هر چی هم به بچه ها می گفت تائید می کردم و می گفتم: راست می گوید. گاهی شهید حسین فصیحی خودش هم  آخوند می شد و منبر می رفت و برای بچه ها روضه عُمَر را می خواند و با این روش حسابی بچه رزمنده ها را می خنداند و روحیه ی آنها را شاد می کرد که به دور از خانه و کاشانه هستند کمتر دلتنگ شوند و برای رفتن به خط مقدم جبهه انرژی مثبت داشته باشند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یه پسر جوونی تو مقر ما بود خیلی پررو و بد دهن بود و مُدام به من و همرزمم علی هاشمپور حرفای ناجور میزد. علی هم عصبانی میشد و باهاش درگیر می شد و کار به کتک کاری می رسید. یبار به علی گفتم: علی کتک که فایده نداره میخای یه کاری کنم که دیگه جرات نکنه حرف بی ربطی بزنه!!؟ علی گفت: چی تو فکرته؟ گفتم: ایندفعه اگر اومد اذیت کرد تو سرشو سفت بگیر زیر بغلت و نزار تکون بخوره تا بگم؛ اون پسر جوون تو اون گرمای جنوب موهای فرفری و بلندی داشت. منم یه قیچی تیزی داشتم فردای اون روز مجدد اومد و شروع کرد حرفای ناجور زدن؛ علی هم اینبار بجای کتک کاری سرشو زیر بغلش گذاشت و منم با قیچی افتادم به جون موهای فرفریش و حسابی زیر خجالتش در اومدیم و موهاشو چنان مدل به مدل زدم و کلکلی کردم که دیگه جرات نکنه بد دهنی کنه؛ وقتی موهاشو کوتاه کردیم گذاشتیم بره؛ بعد رفته بود سر آئینه دیده بود خیلی ضایع است تو مقر با این سرو مو راه بره؛ و اونجا آرایشگاه و ماشین نبود که موهاشو درست کنه بخاطر همین مجبور شده بود یه کلاه بافتنی پیدا کنه و روی سرش بزاره؛ و چون هوا گرم بود هر کس میدیدش بهش میگفت: مگه دیوونه شدی!!؟ دیوونه چرا تو گرما بافتنی سرت گذاشتی!!؛ از اون به بعد دیگه به ما حرف زشت نزد و هر وقت ما رو می دید می گفت: با شما نمیشه طرف شد بد بلایی به سرم آوردید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
😂 سلامتی راننده صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید. پسرخاله زن عموی باجناق یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت! لگد بر یزید! بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود. این، رو دست خدا باد کرده! از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکبار سعید خیلی از بچه ها کار کشید... فرمانده دسته بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابی کتکش زدند من هم که دیدم نمی توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... همه بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما نماز خواندیم..! گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398