eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
569 دنبال‌کننده
24هزار عکس
5.6هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
من از دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ که به اسارت نیروهای بعث در آمدم تا شهریور سال ۱۳۶۹ که دوسال بعداز قبول قطعنامه ۵۹۸ بود آزاد شدم. و مدت ۸ سال و ۴ ماه اسیر دشمن بودم. شهریور سال ۱۳۶۹ یک روز نیروهای عراقی بلندگوی اردوگاهها را روشن کردند و اعلام کردند جناب صدام حسین گفتند که می خواهند اسرای ایرانی را یک طرفه آزاد کنند و بفرستند به ایران و نگفتند که در قرارداد ۵۹۸ تبادل  اسرا ذکر شده است. وصدام با این نوع صحبت می خواست که بگوید یعنی من دارم در حق شما اسرا لطف می کنم و خیلی مرد هستم  که شما را آزاد می کنم. و دنباله ی اون خبر کلی دیگه حرف زدند که برای ما اسرا زیاد مهم نبود که چه می گویند. خلاصه با شنیدن این خبر بچه ها کلی خوشحالی کردند. و شروع کردند به صلوات فرستادن.  و بالا و پایین پریدن و شب تا صبح از خوشحالی خواب نداشتند. از اون روز به بعد درب زندانها را باز کردند و بچه ها آزاد بودند تا در محوطه زندان رفت و آمد کنند و حتی موقع غذا که می شد بچه ها در حیاط زندان دور هم جمع می شدند و سفره پهن می کردند و غذا می خوردند. و دیگر عراقیها کار به کار اسرا نداشتند. عراقیها هم می گفتند: (انا مسلم= یعنی ماهم مسلمانیم) دین رسمی عراق تسنن مالکی هستند و شیعه هم داشتند ولی نمی دونم اینایی که زندانبان ما بودند اهل کدام مذهب بودند. قطعنامه که قبول شد عراقیها رفتاراشون کم کم با اسرا بهتر شد و بعداز پنج روز از طرف صلیب سرخ آمدند و ما را از زندانها آزاد کردند. و مارا با اتوبوس بردند شهر موصل بعد با قطار آوردند شهر بغداد از بغداد هم ما را سوار اتوبوس کردند آوردند لب مرز ایران که مرز خسروی بود از سمت گیلان غرب و کردستان به طرف کرمانشاه آمدیم و بعد از کرمانشاه ما را با هواپیما به تهران آوردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در بین جمعیت مادرم را می دیدم که نقل و شکلات بر سر جمعیت می پاشد و خوشحالی می کند ولی نمی توانستم در بین جمعیت حاضر در خیابان صدایش بزنم و اورا در آغوش بگیرم. (شادی روح حاج عباس احمدی و فاطمه باقری پدر و مادر جانباز آزاده محمد احمدی ) پدر و مادری که هشت سال سرود انتظار سرودند تا فرزند دلبندشان پس از سختیهای اسارات به آغوش گرم خانواده بازگردد. هشت سال انتظار ........!!!!!!!!! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
‍ ‍ ما قبل از اینکه به جبهه اعزام شویم در بسیج محل آموزشهای مقدماتی را دیده بودیم بخاطر همین آمادگی رزمی تا حدودی داشتیم و پس از ثبتنام به جبهه اعزام شدیم. زمانیکه با هواپیما به دزفول رسیدیم و راه پله برقی هواپیما نبود که نیروها پیاده شوند از راه پله های ماشینهای آتش نشانی کمک گرفتند تا نیروها پیاده شوند. و مارا به پادگان دو کوهه بردند. ما به عنوان نیروهای پیشتیبانی یا جایگزین بودیم که اگر در عملیات فتح المبین نیرو لازم داشتند سریع ما را بفرستند برای کمک به رزمنده هایی که در خط مقدم جبهه بودند. این عملیات در ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز عملیاتی یازهرا "سلام الله علیها" آغاز گردید و با اهداف باز پس گیری منطقه خوزستان و تا دهم فروردین عملیات با پیروزی نیروهای اسلام به اتمام رسید و وقتی عملیات تمام شد ما را بردند در خط مقدم جبهه تا خط نگهدار باشیم و جایگزین نیروهایی که برای تجدید قوا به عقب بر می گشتند کردند تا مراقب تحرکات دشمن باشیم که مباد که مجدد حمله کنند. بعداز عملیات فتح المبین ما در خط مقدم جبهه خط نگهداربودیم. عملیات بیت المقدس در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ با رمز عملیاتی یا علی ابن ابیطالب "علیه السلام" برای باز پس گیری خرمشهر آغاز شد. وتا سوم خرداد ۱۳۶۱ این عملیات به طول انجامید و در نهایت به لطف پروردگار یکبار دیگه جبهه ی حق علیه باطل پیروز شد. وقتی عملیات بیت المقدس شروع شد حدود چهل روزی بود که در جبهه بودم و روز اول عملیات در خط مقدم جبهه بودم. در عملیات بیت المقدس من با یک سری از نیروهایی که درست نمی شناختمشون باهم  رفتیم جلو تا رسیدیم به توپخانه دشمن، آنجا به بالای ران پای چپم یک تیر اثابت کرد و احساس کردم پایم یک تکانی خورد و یک دفعه متوجه شدم شلوارم رنگ قرمز به خود گرفته است، فهمیدم پایم مجروح شده، شروع کردم به زجه زدن و داد و فریاد کردن که آی من تیر خوردم، یکی دوتا از بچه ها آمدند طرفم گفتند: بابا چیزی نشده اینقدر سرو صدا می کنی، بعضیا چندتا تیر می خورند سرو صدا نمی کنند تو یک تیر خوردی اینقدر شلوغ کردی؟!. بعد یک چفیه به بالای ران پایم بستند که جای زخم خونریزی نکند و مرا بردند در یک سنگری گذاشتند تا جانپناه داشته باشم. عراقی ها هم از آن طرف پاتک کرده بودند و با گلوله مستقیم نیروهای ما را می زدند. یکی از رفیقام که در بسیج باهم بویدم و از تهران به جبهه آمده بود و همدیگر را می شناختیم می گفت: من بدون تو نمی روم باید باهم برگردیم. منم می گفتم: من پام و نمی تونم تکون بدم تو برو این عراقی ها با گلوله مستقیم تو راهم میزنند برگرد برو تا تو را نکشتند. اینقدر اصرار کردم تا راضی شد برگردد عقب و من آنجا در سنگر تک و تنها ماندم و فقط هم من مجروح شده بودم و اگر رزمنده ی دیگری هم مجروح شده بود بیرون سنگر من ندیدم. بعداز اینکه به توپخانه دشمن رسیدیم و من از ناحیه پا مجروح شدم در سنگری جان پناه گرفته بودم تا در تیرس دشمن نباشم و همرزمانم رفتند و من با همان پای مجروحم تنها ماندم بعداز ظهر نیروهای عراقی آمدند سر وقتم و چشمانم را بستند و اسیرم کردند و مرا سوار ماشین کردند و با خودشان بردند و سر راه چند نفر دیگر از بچه های رزمنده که حدود ده بیست نفری بودند اسیر کرده بودند چشمان  آنها را هم بسته بودند سوار ماشین کردند و ما را اول به خرمشهر و بعد هم به شهر بصره عراق انتقال دادند.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعداز اینکه برگشتیم ایران ما را به حرم امام خمینی "رحمت الله علیه" بردند آنجا هنوز ساخته نشده بود و فقط یک ضریح آهنی داشت که به شکل مربع های کوچک بود و فضایی بسیار ساده و بدون تجملات داشت. وقتی رسیدیم پای ضریح سینه هایمان سنگین از درد فراق بود و ما فرزندان جان بر کف خمینی پس از سالها اسارت حالا باید جای خالی رهبر و مقتدایمان را می دیدیم و چشمانمان از این داغ بارانی بود و به پهنای صورت اشک می ریختیم و دوست داشتیم چشم باز می کردیم و یکبار دیگر صدای امام و صورت نورانی امام را می دیدیم و می شنیدیم. اما حیف که چنین چیزی میسر نبود. بعداز حرم امام و استقبال مردم از آزادگان ما را بردند دیدار رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای. ایشان تازه یکسالی میشد که رهبر شده بودند. و رفتن ما در این دیدار در اصل یک نوع تجدید میثاق با جانشین حضرت امام خمینی " رضوان الله تعالی علیه" و آرمانهای مقدس انقلاب بود. و آن روز هم یک روز به یاد ماندی بود و دیگر در این سالها قسمتم نشد که برای دیدار رهبر بروم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عکس   در بازار تهران  استقبال از آزادگان 🌹 🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد فرزند اول ما بود و خیلی پسر آرام و فهمیده و با معرفتی بود. همیشه پیشانی مادربزرگش را می بوسید و به ایشان محبت می کرد و حرمتش را حفظ می کرد و خیلی خانواده دوست بود و به بزرگ و کوچک احترام می گذاشت. محمد دوران کودکی و نوجوانی خود را در زادگاهش در روستای دستجرد جرقویه اصفهان سپری کرد و در سن بیست سالگی به مدت پنج ماه به کردستان اعزام شد تا در جبهه حق علیه باطل مدافع حق و حقیقت اسلام و انقلاب باشد و با کردهای جنایتکار و کومله های خونخوار و منافقین کور دل مقابله کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد پس از پنج ماه که به کردستان رفته بود به مدت ده روز به مرخصی آمد و ما در آن مدت به محمد پیشنهاد ازدواج دادیم و او نیز قبول کرد برای همین امر ما به اتفاق محمد به روستای دستچاه به منزل عمه ی محمد رفتیم تا دخترش را برای محمد خواستگاری کنیم. پس از خواستگاری دختر عمه اش را نامزد و سپس به عقد محمد در آوردیم و بعد از آن محمد سه روز در منزل نامزدش مهمان بود. بعد به دستجرد آمد و کارهایش را کرد و خداحافظی کرد و به اهواز و خرمشهر اعزام شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد پس از اینکه به اهواز اعزام شد به یگان دریایی رفت و در قسمت قایقرانی خدمت می کرد و به موقع عملیات رزمندگان را به آن طرف رودخانه انتقال می داد و از آن طرف هم مجروحان را می آورد. محمد حدود هفتاد روز در جبهه جنوب بود و زمانی که می خواستند با پنجاه نفر از همرزمانشان که از روستاهای همجوار بودند و حدود سیصد نفر هم از اصفهان بودند به مرخصی بیاند دشمن این نیروها را شناسایی کرده بود و در خرمشهر بر سر آنان بمب می ریزد و همه را به شهادت می رساند و آن روزها همه جا شهید آورده بودند و خانواده های بسیاری را داغدار عزیزانشان کرده بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی تهران بودم و هنوز به جبهه اعزام نشده بودم یک کتاب عربی به قیمت ده هزارتومان خریده بودم. اون کتاب جملات عربی را به فارسی آموزش می داد. مثلا نوشته بود ( ماء شِرب=یعنی آب خوردنی) ، منکه این جمله رو از اون کتاب عربی یاد گرفته بودم وقتی اسیر دست عراقیها شدم حسابی تشنه ام شده بود و هر به پنج دقیقه خیلی عطش می کردم و فکر می کنم بیشتر بخاطر جراحت پایم بود که دهانم خیلی زود به زود خشک می شد. من هم رو به عراقیها می کردم و با همون یک کلمه ی عربی که یادم مانده بود می گفتم ماء شرب نداری ؟؟ اوناهم کمی آب می دادند می خوردم. البته کمی عربی کتابی بلد بودم ولی چون عراقیها به زبان بومی محلی خودشان صحبت می کردند من حرفهایشان را دست و پا شکسته می فهمیدم. زمانیکه پایم مجروح شده بود تیری که به پایم اثابت کرده بود از آنطرف پایم خارج شده بود و فقط جای تیر بصورت یک حفره بر روی ران پایم باقی مانده بود و خون لخته شده بود. و همان موقع یک باند داشتم و پایم را بستم چون نمی توانستم پایم را تکان بدهم از صبح تا بعدازظهر پایم سِر شد و بی جان و یخ زده بود و من کنار سنگر خوابیده بودم یک وقتی بلند شدم و هر طور بود خودم را کشان کشان رساندم به یک روزنه ای که بیرون سنگر را ببینم چه خبر است و در فکر این بودم که شب بشود و فرار کنم و برگردم عقب بسمت نیروهای خودی، ولی وقتی به سختی توانستم بیرون سنگر را ببینم دیدم کنار هر سنگری یک تانک ایستاده و اصلا راه فراری وجود ندارد. و با خود می گفتم با وجود اینهمه عراقی چطور می تونم فرار کنم. بعداز ظهر که شد یواش یواش پایم گرم شد و آروم گرفت و دیدم می تونم کم کم یک تکانی به پایم بدهم. که نیروهای عراقی آمدند و اسیر شدم. برای همین وقتی اسیر شدم از ترس اینکه عراقیها مرا نبرند درمانگاه هایشان و پایم را قطع نکنند با همان پای مجروح و بی جان هر طور بود کشان کشان راه می رفتم که بلایی سرم نیاورند مثلا اگر دو متر می خواستم راه بروم با یک پا راه می رفتم و آن یکی که زخم بود را روی زمین می کشیدم و گاهی اسرا کمکم می کردند و زیر بغلهایم را می گرفتند که راه رفتن برایم آسانتر شود. عراقیها اینجور می گفتند که صدام حسین گفته با اسیرا بد رفتاری نکنید. و حالا من نمیدونم بخاطر این حرف صدام بود یا نه در مسیری که مارا به خاک عراق انتقال می دادند با ما بد رفتاری نکردند و فقط چشمهامونو تا آخر مسیر بسته بودند. روزهای اول اسارت پنج روزی ما را به جاهای مختلف بردند. اول ما را به زندان شهربصره بردند و بعد به زندان هارون الرشید درشهر بغداد انتقال دادند که اونجا خوب جایی نبود و واقعا سخت می گذشت و جای ناجوری بود. و یک جایی بود که بهش می گفتند اردوگاه الانبر که مثل یک مرغداری بود که در شهر رمادی استان الانبار بود. در اردوگاه الانبار یادم هست حدود چهارصد تا پانصد نفراسیر بودیم که مارا به آنجا بردند و یک سمتش افسرای ارتش بودند و سمت دیگر بسیجیا و سپاهیا بودند. و اردوگاههای شهر موصل که از چهار زندان کوچک و بزرگ تشکلیل شده بود، که تا آخراسارت من در همان زندانهای موصل ۳ و۴ بودم و سالهای سخت اسارات را با یاری خدا پشت سر گذاشتم. اوایل که تازه اسیر شده بودم و هنوز عملیات بیت المقدس تمام نشده بود یکبار سرو صدایی بلند شد که بچه ها می گفتند: چی شد چی نشد!؟ من هم به یه حالت جدی گفتم: خرمشهر آزاد شد. بچه ها هم که باورشون شده بود کلی خوشحالی کردند. ولی خب بعداز مدتی واقعا خرمشهر آزاد شد. و الحمدلله که باعث خوشحالی تمام مردم ایران شد. و اگر ما دربند دشمن اسیر بودیم و سختی می کشیدیم خدارا شکرگزار بودیم که خرمشهر آزاد شده بود. و زحمات بچه های رزمنده به فتح و ظفر رسید. در زندان روزهای اول من اصلا گرسنه نمی شدم و اصلا میلم به غذا نبود، هر وقت غذا می آوردند من سهمیه ی خودم را نمی خوردم و بقیه اسرا می خوردند و خیلی کم اشتها شده بودم. موقع غذا که می شد مثلا یه چیزی شبیه یه درب قابلمه بزرگ و بر می داشتند پر از برنج می کردند و دورتا دورش خورشت می ریختند و می آوردند در زندان و می گفتند باید چندتا چندتا سر یک ظرف بنشینید و غذا بخورید اینجور نبود که برای هر نفر یه ظرف جداگانه بیاورند. وگاهی این بعثیهای عراقی هم بودند، من هم این وضعیت را که می دیدم کلا بی اشتهام می شد و میلی به غذا نداشتم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد فرزند اول ما بود و خیلی پسر آرام و فهمیده و با معرفتی بود. همیشه پیشانی مادربزرگش را می بوسید و به ایشان محبت می کرد و حرمتش را حفظ می کرد و خیلی خانواده دوست بود و به بزرگ و کوچک احترام می گذاشت. محمد دوران کودکی و نوجوانی خود را در زادگاهش در روستای دستجرد جرقویه اصفهان سپری کرد و در سن بیست سالگی به مدت پنج ماه به کردستان اعزام شد تا در جبهه حق علیه باطل مدافع حق و حقیقت اسلام و انقلاب باشد و با کردهای جنایتکار و کومله های خونخوار و منافقین کور دل مقابله کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد پس از پنج ماه که به کردستان رفته بود به مدت ده روز به مرخصی آمد و ما در آن مدت به محمد پیشنهاد ازدواج دادیم و او نیز قبول کرد برای همین امر ما به اتفاق محمد به روستای دستچاه به منزل عمه ی محمد رفتیم تا دخترش را برای محمد خواستگاری کنیم. پس از خواستگاری دختر عمه اش را نامزد و سپس به عقد محمد در آوردیم و بعد از آن محمد سه روز در منزل نامزدش مهمان بود. بعد به دستجرد آمد و کارهایش را کرد و خداحافظی کرد و به اهواز و خرمشهر اعزام شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد فرزند اول ما بود و خیلی پسر آرام و فهمیده و با معرفتی بود. همیشه پیشانی مادربزرگش را می بوسید و به ایشان محبت می کرد و حرمتش را حفظ می کرد و خیلی خانواده دوست بود و به بزرگ و کوچک احترام می گذاشت. محمد دوران کودکی و نوجوانی خود را در زادگاهش در روستای دستجرد جرقویه اصفهان سپری کرد و در سن بیست سالگی به مدت پنج ماه به کردستان اعزام شد تا در جبهه حق علیه باطل مدافع حق و حقیقت اسلام و انقلاب باشد و با کردهای جنایتکار و کومله های خونخوار و منافقین کور دل مقابله کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398