eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.5هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
10.8هزار ویدیو
35 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
با سلام خدمت شما بزرگواران #قصد داریم ان شالله از امروز #کتاب_راز_درخت_کاج(زندگی نامه شهیده زینب
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل اول..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین هر سال که به فصل بهار نزدیک می شدیم خانه ما حال و هوای دیگری پیدا می کرد از ادب اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و ماش و رشاد شاهی را می کاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دور آنها را با رویان های رنگی تزیین می کردن و روی تاقچه ها می گذاشتم به کمک بچه هایم همه خانه را از بالا تا پایین تمیز می کردیم فرش ها، پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم در این روزها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک می کردند بهار آن قدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر می شد خرید عید هم برای بچه ها عالمی داشت گاهی وقت ها می دیدم که بچه هایم لباس ها و کفش های نویسان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند همه این شادی ها با شروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا می گذشت اما هنوز خبری از زینب نبود زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود او معمولا نیازهایش را به جماعت در مسجد می خواند همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه بر می گشت آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است با گذشت چند ساعت نگران شدم به مسجد رفتم نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند .آشوبی به دلم افتاد هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد یعنی زینب کجا رفته است زینب دختری نبود که بی اطلاع من بی جایی برود و خبری هم ندهد بدون اینکه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان مانده باشد او باید تا آن ساعت به خانه بر می گشت مادرم و دختر بزرگ ترم شهلا و پسر کوچک ترم شهرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود اما نمی خواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شود او مرتب زیر لب دعا می خواند ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---