❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بیت المال
احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا #علی!!
به هر قیمتی باید برم #جلو .. دیگه عقلم کار نمیکرد .. با مجوز بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا .. اما اجازه #ندادن جلوتر برم !!
دو هفته از رسیدنم می گذشت .. هنوز موفق #نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن!!
آتیش روی خط #سنگین شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه ..
توپخونه خودی هم حریف نمیشد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن ... ارتباط بیسیم هم قطع شده بود!!
دو روز تحمل کردم .. دیگه نمیتونستم .. اگر زنده پرتم میکردن وسط #آتیش، تحملش برام راحتتر بود .. ذکرم شده بود .. علی علی ..
خواب و خوراک نداشتم .. طاقتم #طاق شد .. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم !!
یکی از بچههای سپاه فهمید .. دوید دنبالم ..
- خواهر .. خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار .. با توئم پرستار ..
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه .. با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری #سرت رو انداختی پایین؟
فکر کردی اون جلو دارن #حلوا پخش میکنن؟
رسما #قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش میکنن .. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. میخوام برم حلوا خورون #مجروحها ..
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ .. توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و .جنازه سوخته بچهها هیچی نیست ..
بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده میزننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن !!
- بیت المال .. اون بچههای تکه تکه شده ان .. من هم ملک نیستم .. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ..
و پام رو گذاشتم روی #گاز .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. حتی جون خودم ......
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | وَ جَعَلنا
و جعلنا خوندم .. پام تا ته روی پدال گاز بود .. ویراژ میدادم و میرفتم !!
حق با اون بود .. جاده پر بود از لاشه ماشینهای سوخته... بدنهای سوخته و تکه تکه شده ..
آتیش دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ..
تازه منظورش رو می فهمیدم .. وقتی گفت : دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا میدادن .. آتیش خیلی دقیق بود!!
باورم نمیشد .. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ..
تا چشم کار میکرد شهید بود و شهید ..
بعضیها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشمهای پر اشک فقط نگاه میکردم .. دیگه هیچی نمیفهمیدم .. صدای سوت خمپارهها رو نمیشنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز میزدن!!
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم ..
غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضیها بیدست .. بیپا .. بیسر ..
بعضیها با بدنهای سوراخ و پهلوهای دریده .. هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم ..
بالاخره پیداش کردم .. به سینه افتاده بود روی خاک .. چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بیرمق، پلکهاش حرکت میکرد .. سینهاش سوراخ سوراخ و غرق خون .. از بینی و دهنش، خون میجوشید .. با هر نفسش حباب خون میترکید و سینهاش میپرید!!
چشمش که بهم افتاد .. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط .. هنوز میخندید!!
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند .. چشمهاش پر از اشک شد .. محو تصویری که من نمیدیدم .. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم .. پرش های سینهاش آرام تر می پشد .. آرام آرام... آرامتر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بر میگردم
وجودم آتش گرفته بود .. میسوختم و ضجه میزدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای نالههای من بین سوت خمپارهها گم میشد ..
از جا بلند شدم، بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین میکشیدم .. بدنم قدرت و توان نداشت .. هر قدم که علی رو میکشیدم، محکم روی زمین میافتادم .. تمام دست و پام زخم شده بود .. دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش .. آخرین بار که افتادم .. چشمم به یه مجروح افتاد !!
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش .. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن .. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن .. تا حرکتشون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می پکرد ..
دیگه جا نبود .. مجروحها رو روی همدیگه میذاشتم .. با این امید .. که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن .. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی .. اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه!!
آمبولانس دیگه جا نداشت .. چند لحظه کوتاه .. ایستادم و محو علی شدم!!
کشیدمش بیرون .. پیشونیش رو بوسیدم ..
- برمیگردم علی جان .. برمیگردم دنبالت ..😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خون و ناموس
آتیش برگشت سنگینتر بود .. فقط #معجزه مستقیم خدا ... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند .. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا #کمک ..
بیمارستان خالی شده بود .. فقط چند تا مجروح .. با همون برادر سپاهی اونجا بودن .. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا #پرید .. باورش نمیشد من رو #زنده میدید ..
مات و مبهوت بودم ..
- بقیه کجان؟ .. آمبولانس پر از مجروحه .. باید خالی شون کنیم دوباره #برگردم خط ..
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ..
- دیگه خطی نیست خواهرم .. خط سقوط کرد .. الان اونجا دست دشمنه .. یهو حالتش جدی شد ..
شما هم هر چه سریعتر سوار آمبولانس شو برو #عقب .. فاصلهشون تا اینجا زیاد نیست .. بیمارستان رو #تخلیه کردن .. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه #سقوط می کنه !!
یهو به خودم اومدم ..
- #علی .. علی #هنوز اونجاست ..
و دویدم سمت ماشین .. دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد ..
- میفهمی داری چه کار میکنی؟ .. بهت میگم خط سقوط کرده ..
هنوز تو #شوک بودم .. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد .. جا خورد .. سرش رو انداخت پایین و #مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریعتر برو عقب .. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود .. بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده .. بیان دنبالمون .. من اینجا، پیششون میمونم ..
سوت خمپارهها به بیمارستان نزدیکتر میشد .. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ..
- بسم الله خواهرم .. معطل نشو .. برو تا دیر نشده ..
سریع سوار آمبولانس شدم .. هنوز حال خودم رو #نمیفهمیدم ...
- مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون!!
اومد سمتم و در رو نگهداشت ..
- شما نه .. اگر همهمون هم اینجا کشته بشیم .. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان .. دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره .. جون میدیم .. ناموس مون رو نه ..
یا علی گفت و .. در رو بست!!
با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید ..
پ.ن :
شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد .. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
زن_زندگی_آرامش🌻
✅هی داریم میکوبیم به این در. لذا خانما تو زندگی دو کار میکنند: - یکی اینکه می طلبن. چجوری می طلبن؟
خب بریم سراغ ادامه مطالب آموزشیمون
ـ
ببینیم خانم ها چطور باید از همسرشون چیزی را طلب کنند
چطور باید ارتباط خودشون را با همسر قوی کنند
و...
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۶
🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)،
خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه...
🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اساماس زد...
🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟
تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه،
🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانمها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!!
پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر #تو⁉️
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
10
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۶
🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)،
خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه...
🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اساماس زد...
🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟
تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه،
🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانمها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!!
پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر #تو⁉️
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
11
الان این زن چجوری پیداش شده؟
👈تو که زندگی رو شروع کردی، هی با #طرز #درخواست_کردنت دور شدی... دور شدی.. دور شدی.. دور شدی.. دور شدی!!
❗️حالا اینقدر دور شدی که دیگه دیده نمیشی، و اولین خانمی که از کنارش عبور کنه دیده میشه.
🔅پس اگه خانمی دید پای زنی تو زندگیش پیدا شده، سیلیشو اول باید به خودش بزنه،
مردکُشیش رو کرده، برا همینم مرد دیده شیرینی #تامین_کنندگی از این بدست نمیاد، رفته سراغ اون زن .
👈پا رو شکوه مرد گذاشتن...
آخ که اگه ما زندگی کردن رو درست بشناسیم،
💯پس خانم درسته تو با فشار آوردن به درخواستت رسیدی اما مرد دور شد. اینم ببین.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
12
🔰یه دسته از خانمها هم هستند که نمی طلبند،
به دو دلیل :
➖ یکی اینکه میگن:
"خودش باید بفهمه"، من نمیرم غرورمو بشکونم.
خانمی میگفت :
خودش نباید بفهمه از کی منو خونه مامان نبرده؟
اون نباید بفهمه عید بعدش چیزی بیاره؟
اون نباید بفهمه تعطیلاته باید یک سفری ببره؟
اون نباید بفهمه خستم یک ماشینی بگیره؟
گرسنم یک چیزی بخره؟
اصلا درخواستشون رو نمیگن... انتظار دارن خودش بفهمه.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
13
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه :
می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خودمون رو خراب کنیم؟
حالا چون نمی طلبند پس آروم هستن؟ نخیر!
روی حالت و رفتارشون داره اثر میذاره، با این اثرشون دارن مرد رو پایمال میکنن،
دیدید؟!!
+ گاهی آقاعه میگه تو چته؟
- زن: هیچی ..
+ حالا ناراحتی ولش کن ..
- نه هیچی ..
+ هممم !!
یعنی خانم چه بطلبه چه نطلبه محصول چیه؟
•°پایمال کردن مرد°•.
💯👌✔️این میشه اون مشکل عمده زن ... که داره فوج فوج به سمتش مصیبت میاد.
اون انتظار و گمانهایی که میکرد دیگه تو زندگی یافت نمیشه .
راه درست کجاست؟ آیا اصلا مسیری هست که ما بریم و این اتفاق، اتفاق نیفته؟
ادامه دارد....
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
14