هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
🍃🌸همیشه پدر شهیدان، مرحوم آیت الله احمد جنیدی در نامه هایش این دعا را تکرار می کرد :
الهی! به کرامت و بزرگیت قسمت می دهیم که رزمندگان را هر چه زودتر پیروز بگردان و صدام را نابود گردان، مرگ بر آمریکا،
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.
🔰معرفی چهار شهید #دفاع_مقدس
🌷 #شهید_عبدالحمید_جنیدی
🌷 #شهید_رضا_جنیدی
🌷 #شهید_نصرالله_جنیدی
🌷 #شهید_محمد_جنیدی
💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆 چهارشنبه ۹۸.۰۶.۰۶
⏰ ساعت ۲۲:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
☀☀☀
#خطبه_۳۹
(پس از شنيدن تهاجم يكى از افسران معاويه، نعمان بن بشير به عين التّمر، سرزمين آباد قسمت غربى فرات و كوتاهى كوفيان در سال 39 هجرى در كوفه فرمود)
🔹1.نكوهش كوفيان
گرفتار كسانى شده ام كه چون امر مى كنم فرمان نمى برند، و چون آنها را فرا مى خوانم اجابت نمى كنند. اى مردم بى اصل و ريشه، در يارى پروردگارتان براى چه در انتظاريد آيا دينى نداريد كه شما را گرد آورد و يا غيرتى كه شما را به خشم وا دارد
🔹2.علل شكست و نابودى كوفيان
در ميان شما به پاخاسته فرياد مى كشم، و عاجزانه از شما يارى مى خواهم، امّا به سخنان من گوش نمى سپاريد، و فرمان مرا اطاعت نمى كنيد، تا آن را كه پيامدهاى ناگوار آشكار شد، نه با شما مى توان انتقام خونى را گرفت، و نه با كمك شما مى توان به هدف رسيد.
شما را به يارى برادرانتان مى خوانم، مانند شترى كه از درد بنالد، ناله و فرياد سر مى دهيد، و يا همانند حيوانى كه پشت آن زخم باشد، حركتى نمى كنيد. تنها گروه اندكى به سوى من آمدند كه آنها نيز ناتوان و مضطرب بودند، «گويا آنها را به سوى مرگ مى كشانند، و مرگ را با چشمانشان مى نگرند».
مى گويم: («متذائب» يعنى مضطرب، از «تذاء بت الرّيح» يعنى وزش باد گوناگون و مضطرب گشت، و ذئب (گرگ) را ذئب ناميدند چون در رفتن اضطراب دارد).
🌴🌴🌴
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
اخمم را بلابد در نور منور دید که گفت: خب بابا بچه که زدن ندارد. همه شان افتاده اند تو کانال ها و دارند برای عراقی ها پبسی باز می کنند. شانه ام هنوز از گل جدا نشده بود و هنوز فکر می کردم بدنم با سیم خاردار یکی شده وبه این سادگی جدا نمی شود. که نمی شد هم. درد نمی گذاشت.
گفتم: آخ! گفتم :نس است دیگر! گفتم :اصلاً نمی توانم باشد بعد.
علی گفت:کدام بعد؟ و رو چرخاند، انگار که گفته باشد مگر نمی بینی چه خبر است؟ گفتم :صبح به بچه ها بگو بیایند با برانکادر ببرندم.... گفت:اگر خیلی اذیت شدی، می خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببردت؟یک وقت خجالت نکشی آ؟ گفتم :مزه نریز! بلند شو برو با کلت منور به آن ور آب خبر بده که جط شکسته شده... بلند شو دیگر! گفت :پاک قایق ها یادم رفته بود.
محکم زد تو پیشانی وبلند شد و رو به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد تو آسمان و من زیر همان نور سبز و سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندیم. با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودن تو اروند. گل صورتم نمی گذاشت خوب ببینم. با پشت دستم گل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و آتش ضدهوایی ها که به جای هواپیما ها می رفتند طرف قایق ها و.... چی بگویم؟!
علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت. گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت: کنج امالرصاص سقوط نکرده. عراقی ها دارند با توپ بیست و سه آب را می زنند. گفتم :اینجا چی؟ بچه ها را می گویم.
گفت زنده ها؟ گفت:سی وچهار نفری اگر بشویم... می گویی چه کار کنیم؟ کفتم:کریم؟ سر تکان داد. گفتم :طوراش شده؟ گفت:ندیدمش.... نمی دانم.
سرمای آب داشت دندان هایم را می لرزاند. حرفم را سعی کردم بی لزه و صدای دندان ها بزنم. خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی. معطل نشو! جلد باش! بلند شد برود، برگشت. گفت :مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گقتم پتو
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتواورد وانداخت روی پاهایم تا سینه وسایه وار از کنارم گذشت ورفت.
آب داشت بالا می آمد واین را وقتی متوجه شدم که دیدم پتوم تو آب نشسته. آب آن قدر بالا آمد که احساس کردم یک تکه چوبم روی موجی بازیگوش. به خودم گفتم:اگر این طور پیش برود،از ساحل کنده می شوم وآب بر می دارد می بردم. راهی هم نبود جز خورشیدی ها وحلقه کردن دست هایم دور آن ها و انتظار. همین کار را هم کردم. شانس آوردم که خورشیدی ها مثل میخ فرو رفته بودن توی لجن های ساحل و کنده نمی شدند؛وگرنه معلوم نبود آن یک ساعتی را که باید منتظر پایین آمدن آب می شدم، چی کار باید می کردم آب که برمی گشت طرف خلیج فارس تا باز من بتوانم روی ساحل بمانم و منتظرنیروی کمکی وامدادگری، بیاید. به خورخورشیدی نگاه کردم ویادم آمد امیرطلایی را، آنجا نبود. دست هایش را گذاشته بودم همین خورشیدی و حالا امیر آنجا نبود، آب او را با خودش برده بود. باورم نشد. هرچی سر چرخاندم ندیدمش. صداهم زدم، بلند و شاید با بغض که امید!... کجایی؟ دیدم نیست و شرم کردم. اگر گذاشته بودمش تو ساحل، اگر توانسته بودم... خدایا!
وتا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت میرفت پایین وقایق ها... ان قایق ها.... از آن ده قایقی که قرار بودبیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل، به ساحل نزدیک من، کمی آن ورتر صدای موتورش خوشحالم کرد و قوتم داد که سر بلند کنم وببینمش و ببینم سه نفر ترفرز، تو ساحل و هر سه با لباس خاکی و چفیه و پیشانی بند. سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست. با صورت افتاده بودر وی موتور قایق سوراخ شده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش شانزدهم 🌹
گفتم:چی کار می کنی؟ و دیدم کیست. چشم باز کردم و دیدم صورت بی نورش به علی منطقی میزند. برای همین بود که سعی کردم هشدار بدهم بگویم:علی! گفت :جان بخواه! انتظار داشتم بگوید:کیست که بدهد! اما دست انداخت زیر بغلم که بلندم کند. گفتم :ای... ای... چی کار می کنی پسر؟ گغت:خیلی پنچری؟ گفتم:کم نه. فقط دستم... همین دست راستم سالم مانده. گغت:یعنی بلندهم نمی توانی بشوی؟
گفتم :اگر مواظبم باشی...
علی بند کلاشش را انداخت دور گردنش و دست های سردش را برد زیر کتفم و محکم کشید بالا. گغت:حاجی توهم که خیلی ورزشکاری! زورم بهت نمی رسد. چی کارت کنم؟ و بیشتر زور آورد و گفت:غلط نکنم یک تانکر آب اروند را زده ای تورگ.
می خواست نبازم، حتی به قیمت گفتن حرفی که ممکن بود پنج دقیقه پیش خونم را به جوش بیا ورد. گغتم: هوف ف ف... گفتم :کم بلبلی کن، بگوببینم از بچه ها چه خبر! گفت:همه سلام دارند خدمتتان. قرار است نامه هم برایتان بنویسند... تلفن... که می بینید... نمی شود. ولی خب...
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
فکر کردم: شاید این قایق بتواند مرا برگرداند سؤال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که غر زدم: لااقل خجالت بکش! غرزدم پس بچه ها؟ غرزدم :کریم هم نیست! غرزدم لااقل تویکی بمان... زنده بمان. و به خدا گفتم فقط تا وقتی بچه هایم نیروهایم بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا آمد حاج ستار ابراهیمی بود. مرادید. تا آمد چیزی بگوید، بی سیمچی اش صدازد:حاجی جان!... اینجا ست جنازهٔ برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد وگفت: نه. بی سیمچی گفت:آخرصمد... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید، صمد را هم ببرید، وسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت:زودتر بجنبید! باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید، تو با فرهاد همین جا بمانید و درخواست آتش کن! مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبصه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آن ها می شد فهمید؛ و گرنه صدایشان را من نمی شنیدم.برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم ودیدم دارد می آید، نه مثل همیشه، این بار مضطرب و در هم. امد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم :کجا بودی علی؟ گفت :مهماتمان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید. مگر نگرفته آید؟ گفت:تمام نیمه نیمه سنگین هایشان را فرو کرده آندتو بتون که کسی نتواند جابه جایشان کند. گفتم :یعنی هیچ کس نیست که برود؟ گفت:چپمان یک عده هستند فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چی کار کنیم با آن ها؟ گفتم اگر بچه های لشکر المهدی باشند. رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی وان ها بگویند یا حسین برو معطل نکن! برو تا دیر نشده!
علی رفت و خیلی زود برگشت. گفت:آن ها می گویند الله اکبر... خودی اند؟ یخ کردم گفتم درگیر شوید! امانشان هم ندهید لعنتی ها را! و از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیارند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخلشان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست، گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم :کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم. گفتم:خودش است. گفتم :یعنی باور کنم؟ کنار چندجنازهٔ دیگر بود. با آن قد بلند و در حالا خمیده اش. باز داد زدم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
کریم تکان خورد. دست هایش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهد چیزی به آن بگوید و نمی تواند. داد زدم:من اینجام کریم، اگر می توانی پاشو بیا پیش من! فاصله مان دوازده متر می شد و او خودش را غلتاند روی زمین و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گزاشت تو دست سرد تر و بی رمق تر من. گفتم :حرف بزن! دیدم نمی تواند تیر خورده بود گلویش و با این حال بی سیم مدام صدایش می زد:کریم کریم... سید. به گوشم؟... موقعیت.... ما فقط موقعیت را می خواهیم، کریم بی سیم را به سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و اب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.. سید هنوز فریاد می زد. می شناختمش فرمانده طرح وعملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم. کتف و شانه ام را از گل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهایم شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم :سیدسید... کریم! گفتم :موقعیت کربلا. ما ایجا... کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوشم را چسباندم به دهنش و او گفت:س س سرم را بگذار زززمین!
گلویش خرخرکرد و نتوانست بیشتر از این حرف بزند. حس کردم لحظهٔ اخراست. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم. جرئتم را به خرج دادم و با بغضولی گفتم:بگو اشهد ان لا اله الاالله و شهید اان... نمی توانست. خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم :نروی از پیشم،
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹 ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
من اینجا تنها... گفتم:بگو، هرطور که شد، حتی اگر نصفه نیمه، بگو دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات! واوگفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم ومن علی را دیدم وقوتی گرفتم وفریاد زدم :ایجا! محسن احمدی کنارش بود. علی آمد نزدیک وگفت :دارند قیچی مان می کنند. از جلو، عقب چپ، راست. تکلیف چیه؟ باید چی کار... گفتم این کیه؟ ودقیق شد وگفت :آه! این که کریم آقای خودمان است... کجا بود؟ گفتم همین الان دوجفت فین از همین دور وبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب می روی خرم شهر کریم را هم می بری. گفت :ولی من برای خودم یک عالم کار.... گفتم:حرف نباشد، سریع! گفت:پس شما؟ گفتم :من منتظر نیروی کمکی می مانم، معطل نکن دیگر، برو!
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
را گذاشت کنار من ورفت دوجین فین از پایی دوجنازه کند وآمد.قتی فین ها را پای هردوی شان دیدم،نفس راحتی کشیدم وگفتم :زودتر! علی گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد، کریم آقا! اگر من نبودم حالا کی خرت می شد، برت می داشت می بردت آن ور؟ و به من گفت:نامه یادت نرود، حاجی. تلفن هم زدی، زدی. و هر ود زدند به آب. هوا دیگر داشت روشن می شد و ازشلیک تیر روی آب معلم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند. کریم و علی را از لابهلای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و با این حال می رفتند، تا جایی که دیگر ندیدمشان.
به احمد گفتم :خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی! از نگاهش معلوم بود که خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته. این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و اورد جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نیم خیز شد و گفت:الان برمی گردم. اگر زنده ماندم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🎼 من یه ساله دلواپس محرمتم...
🎤 مــــداح: #حاج_حسین_سیب_سرخی
🌙 مناسبت: #استقبال_محرم
#⃣ ســـبـک: زمینه
🎧 #شور دلنشین و شنیدنی🖤
🎼 یه دیوونه که حالشو خدا میدونه
🎤حاج #عبدالرضا_هلالی
🌙 السلام_علیک_یااباعبدالله
🏴3 روز #تا_محرم #مداحی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 من یه ساله دلواپس محرمتم...
🎤 مــــداح: #حاج_حسین_سیب_سرخی
🌙 مناسبت: #استقبال_محرم
#⃣ ســـبـک: زمینه
🕊🕊🕊🕊 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🍃🌹🍃🌹
5d64be809c71e47af622ff01_-7988603484934137253.mp3
9.75M
🎧 #شور دلنشین و شنیدنی🖤
🎼 یه دیوونه که حالشو خدا میدونه
🎤حاج #عبدالرضا_هلالی
🌙 السلام_علیک_یااباعبدالله
🏴3 روز #تا_محرم #مداحی
🕊🕊🕊🕊 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🍃🌹🍃🌹
#معرفی_شهید
سید ابراهیم حسینی ، فرزند: سیدحسن و قزبس ، متولد: دهم خرداد 1341،#روستای_زرجه بستان از توابع شهرستان #آبیک ، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان سرباز ارتش عازم جبهه شد. بیست و هفتم مهر 1361، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
زندگینامه شهید سید ابراهیم حسینی
به عنوان سرباز ارتش عازم جبهه شد. بیست و هفتم مهر 1361، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
🕊🕊🕊🕊 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🍃🌹🍃🌹
☀☀☀
#خطبه_۴۰
(آنگاه كه شعار خوارج را شنيد كه مى گويند، لا حكم الا للّه در سال 37.هجرى در مسجد كوفه فرمود)
🔹سخن حقّى است، كه از آن اراده باطل شد آرى درست است، فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند زمامدارى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به زمامدارى نيك يا بد، نيازمندند، تا مؤمنان در سايه حكومت، به كار خود مشغول و كافران هم بهرمند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگى كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آورى مى گردد و به كمك آن با دشمنان مى توان مبارزه كرد.
جادّه ها أمن و امان، و حقّ ضعيفان از نيرومندان گرفته مى شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مى باشند. [در روايت ديگرى آمده، چون سخن آنان را در باره حكميّت شنيد فرمود]
منتظر حكم خدا در باره شما هستم. [و نيز فرمود:] امّا در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبى انجام وظيفه مى كند ولى در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهرمند مى شود تا مدّتش سر آيد و مرگ فرا رسد.
🌴🌴🌴
☀☀☀
#خطبه_۴۰
(آنگاه كه شعار خوارج را شنيد كه مى گويند، لا حكم الا للّه در سال 37.هجرى در مسجد كوفه فرمود)
🔹سخن حقّى است، كه از آن اراده باطل شد آرى درست است، فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند زمامدارى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به زمامدارى نيك يا بد، نيازمندند، تا مؤمنان در سايه حكومت، به كار خود مشغول و كافران هم بهرمند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگى كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آورى مى گردد و به كمك آن با دشمنان مى توان مبارزه كرد.
جادّه ها أمن و امان، و حقّ ضعيفان از نيرومندان گرفته مى شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مى باشند. [در روايت ديگرى آمده، چون سخن آنان را در باره حكميّت شنيد فرمود]
منتظر حكم خدا در باره شما هستم. [و نيز فرمود:] امّا در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبى انجام وظيفه مى كند ولى در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهرمند مى شود تا مدّتش سر آيد و مرگ فرا رسد.
🌴🌴🌴