eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸شهریور سالروز شهادت دومرد خدایی ساده زیست شهیدان رجایی وباهنر باید الگوی دولت مردان باشد امام خمینی (ره) شاد کنید روح مطهر همه شهداراباذکرصلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
💠گروه 🌹بخش هفدهم 🌹 یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک! سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید. رفت سمت راست کانال. فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی... و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها مانده‌اند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد. گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه. به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید. احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد. گفت:نچ. گفت:نمی شود. گفت:نمی توانم. گفتم:تنها راه ما.... گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون.... گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم. ساکت نگاهم کرد. ادامه دارد ...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه... یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟ احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم! احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم. ادامه دارد...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه... یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟ احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم! احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم. ادامه دارد...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش. یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم. همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند. صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم. پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و باز هم یک جمعه ی دیگر ... نمیدانم از چهارده قرن پیش تا امروز که جهانمان خالی از حضورِ توست ، این چندمین بار است که کسی دارد برای تو از دلگیریِ جمعه های نبودنت میگوید ... سالهاست ، نامت را فریاد زده ایم و دوری ات را اشک ریخته ایم ... پس کِی زمان آن فرا میرسد که چشمانمان لبریز از شوقِ دیدنِ رخسارِ محمدی و هیبت حیدری ات بشود ؟ میدانی هزار و چهارصد سال است دل خوش کرده ایم و جمعه ها را به بهانه ای انتظار میکشیم و هربار دمِ غروب ، دوباره با بغض چشم به جاده های نبودنت میدوزیم ؟ عهدها و ندبه هایمان کافی نبود تا اینهمه چشم انتظاری را بر ما ببخشی و باز گردی ؟ من اگر وفا دار نباشم در عهد و پیمانم با تو ، خوب میدانم که بعید است از تو که مهربان نباشی نسبت به دردِ نبودنت که در سینه ام سنگینی میکند .... اگر هنوز آنقدر مخلص نبوده ایم که چشمانمان بتواند نورِ الهیِ وجودت را ببیند ، آنقدر عاشق هستیم که دلهایمان با شنیدنِ نامت آرام بگیرد .... این جمعه هم نیامدی آقا .... 🌴✨🌴✨🌸✨🌴✨🌴
غروب جمعہ دلم بوے یار مے گیرد افق افق دل من را غبار مے گیرد نہ با زیارت یاسین دلـــم شــود آرام نہ با دعاے سماتم قرار مے گیرد... 🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻
☀☀☀ ۴۱ (پس از جنگ صفین در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود) 🔹اى مردم وفا همراه راستى است، كه سپرى محكم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. آن كس كه از بازگشت خود به قيامت آگاه باشد خيانت و نيرنگ ندارد. امّا امروز در محيط و زمانه اى زندگى مى كنيم كه بيشتر مردم حيله و نيرنگ را، زيركى مى پندارند، و افراد جاهل آنان را اهل تدبير مى خوانند. چگونه فكر مى كنند خدا بكشد آنها را چه بسا شخصى تمام پيش آمدهاى آينده را مى داند، و راه هاى مكر و حيله را مى شناسد ولى امر و نهى پروردگار مانع اوست، و با اينكه قدرت انجام آن را دارد آن را به روشنى رها مى سازد، امّا آن كس كه از گناه و مخالفت با دين پروا ندارد از فرصت ها براى نيرنگ بازى، استفاده مى كند. 🌴🌴🌴
💠گروه 🌹بخش هیجدهم 🌹 می کشیدندم روی خاک روی پیکرم بچه ها، روی جنازهٔ عراقی ها، ولی می بردندم جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتم کردند و انداختندم کنار دو جنازه، که پتویی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم غواص اند و حتم از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود. پیچیدم به خودم و با دو غلت رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم‌‌ ‌، افسر پیش دستی کرد و برش داشت و من بگویم که دلم شکست که نادر و مجید دراز کشیده اند کنار هم و چشم های نادر هنوز باز بود و من به خودم و خدا می گفتم :چرا؟ چرا چرا؟ چرا زود تر از من بلند نگفتم. حسرت و آه را به گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدم به صورت خودم و نتوانستم نگویم؟ چرا بی ما؟ افسر دستور داد بلندم کنند و ان ها نکردند و همان طور کشیدندم روی زمین و حالا یگرجلوی لباس غواصی ام کاملاً پاره شده بود انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ می کشیدند و غر می زدند و اگر عصبی می شدند، مشتی هم به من می زدند. رسیده بودم به جادهٔ آسفالت و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده می شدم. در یک فرصت کوتاه بر گشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی ام زده بیرون. ادامه دارد..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه به خدا گفتم :بس ام است دیگر! و لب گزیدم و پشیمان شدم که چنین حرفی زده ام و متوجه همهمه ای شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبر نگارها بودند با دوربین ها و سرو شکل تروتمیز شان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان ، عراقی ها سریع دویدن ورفتند یک برانکارد آوردن و مرا همان طور دمر انداختند روی برانکارد وجلوی خبر نگارها قیافهٔ حق به جانب گرفتند. خبر نگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعدها فهمیدم که گفته، البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قوربا غه ای. و تاکید کرده که ارتشی ام. رگباری از کاتیو شای خودی ریخت دور و برشان و زمین و زمان هزار تکه شد وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی. همه فرار کردند از ترس آمدن کاتیوشا های بعدی و فقط من ماندم و برآنکاردم و یک دنیا تنهایی. به برآنکارد گفتم:باز معرفت تو! سر طرف آسمان بلند کردم و به خدا گفتم: بدت، نیاد، دیگر! بعضی وقت ها خیلی کم می آورم. به برانکارد گفتم: چه می شد اگر می توانستی یک کلام باهام حرف بزنی؟ وکاتیوشاها باز آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ها ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم و به خدا گفتم :غلط کردم بابا. دیگر کم نمی آورم... خوب شد حالا؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه 🌹بخش نوزدهم 🌹 دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان. مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده. فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین. ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه ژنرال خونسرد نشان می داد و بی توجه، اما تمام حواسش به من و به حرف های مترجم بود ژنرال به چیزی شک کرد ومن هم شک کردم. پیش خودم گفتم :اشتباه کردم وقبل از اینکه مترجم چیزی بپرسد، پیش دستی کردم و گفتم :ستوان یکم غواصی از لشکر 16 زرهی قزوین. مترجم پرسید :نیروی غواص و لشکر زرهی؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ گفتم من پیشتر مربی شنا بودم. برای آموزش غواصی از ارتش مامور شدم به لشکر انصار الحسین. مترجم پرسید :آن چراغ قوه ها، آن ها را چرا حمل می کردید؟ گفتم :برای اینکه وقتی رسیدیم به سنگر های شما، بتوانیم غذا وآب و... افسر استخبارات فریاد زد و مترجم مضطرب گفت:دروغ می گویی. شما با آن چراغ قوه ها به نیروهای عقبهٔ خودتان علامت می دادید. این طور نیست؟ گفتم: اخرمیان آن همه منور و انفجار و سروصدا چطور می شود.با یک چراغ قوه، آن هم با آن فاصله...ماهر عیدالرشید هنوز خونسرد بود مترجم ابرو گره کرد و گفت هدف بعدی کجاست؟ گفتم وظیفهٔ ما رسیدن به خط اول شما بود. هدف بعدی را به ما نگفتند. مترجم متعجب پرسید:تو چه فرماندهی هستی که از هدف بعدی خبر نداری؟ گفتم :فرمانده غواص ها یکی دیگر بود، کریم مطهری. من فقط مربی غواصی آم. آن هم مامور از ارتش. حرف هایم را می گفتم ونمی گفتم و خواب و گیجی نمی گذاشت حواسم را کامل جمع کنم و خیلی آنی ماهر عبدالرشید فریاد زد: دروغ می گوید. بلند شد آمد طرف من وپاروی صورتم گذاشت ومحکم فشار داد ومن فریاد کشیدم :یا حسین! با اشارهٔ او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شدهٔ سر وصورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله می کرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند . ژنرال پُکی به سیگارش زد با فارسی دست و پا شکسته دستور داد برای اماممان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفر مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مرده است خمینی. وما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود. سیزده چهارده ساله و خیلی جدی وحتی می شود گفت خیلی مردانه. ژنرال کلت اش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقهٔ پسر وگفت اگر شعار ندهد، مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنچه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت: ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها کوچک تری؛ ولی از همه شان مردتری بزرگ تری. واین اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود؛ اما انگار خودش هم به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر وجوان را بشکند. گفت :از من چیزی بخواه! پسر فکرکرد و گفت:فقط یک لیوان آب. ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان می‌داد از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه مان انتظار داشتیم آنش را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج وواج نگاهش می کردیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
☀☀☀ ۴۲ (پس از پايان جنگ جمل در 12.رجب سال 36.هجرى امام وارد كوفه شد، مردم به استقبال آمدند. آن حضرت وارد مسجد جامع شد دو ركعت نماز خواند و سخنرانى طولانى ايراد كرد كه بخشى از آن اين خطبه است.) 🔹اى مردم همانا بر شما از دو چيز مى ترسم: هوا پرستى و آرزوهاى طولانى. امّا پيروى از خواهش نفس، انسان را از حق باز مى دارد، و آرزوهاى طولانى، آخرت را از ياد مى برد. آگاه باشيد دنيا به سرعت پشت كرده و از آن جز باقى مانده اندكى از ظرف آبى كه آن را خالى كرده باشند، نمانده است. بهوش باشيد كه آخرت به سوى ما مى آيد، دنيا و آخرت، هر يك فرزندانى دارند. بكوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندى به پدر و مادر خويش باز مى گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسى، و فردا روز حسابرسى است نه عمل. مى گويم: («حذّاء» به معناى شتابان و «جذّاء» به معناى بريده از نيك و بد، كه برخى نقل كردند) . 🌴🌴🌴
❤️ 🌼بی تو دلمان خیر ندیده اسٺ بیا 🍃در لاڪ گناه خود خزیده اسٺ بیا 🌼هم بارش غصہ هایمان بی حداسٺ 🍃هم ڪارد بہ استخوان رسیده اسٺ بیا
🌴🌴🌴 ۴۳ (وقتى نماينده خود جرير بن عبد اللّه را در سال 36.هجرى به طرف معاويه فرستاد و معاويه پاسخى روشن نمى داد ياران امام گفتند، وسائل جنگ را مهيّا كن، فرمود) 🔹1.واقع نگرى در برخورد با دشمن مهيّا شدن من براى جنگ با شاميان، در حالى است كه «جرير»  را به رسالت به طرف آنان فرستاده ام، بستن راه صلح و باز داشتن شاميان از راه خير است، اگر آن را انتخاب كنند. من مدّت اقامت «جرير» را در شام معيّن كردم، كه اگر تأخير كند يا فريبش دادند و يا از اطاعت من سرباز زده است. عقيده من اين است كه صبر نموده با آنها مدارا كنيد، گر چه مانع آن نيستم كه خود را براى پيكار آماده سازيد. 🔹2.ضرورت جهاد با شاميان من بارها جنگ با معاويه را برّرسى كرده ام، و پشت و روى آن را سنجيده، ديدم راهى جز پيكار، يا كافر شدن نسبت به آن چه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده باقى نمانده است، زيرا در گذشته كسى بر مردم حكومت مى كرد كه اعمال او [عثمان ] حوادثى آفريد و باعث گفتگو و سر و صداهاى فراوان شد، مردم آنگاه اعتراض كردند و تغييرش دادند.  🌴🌴🌴
زنده باد یاد شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها
🌹بخش بیستم و پایان 🌹 پسرک داشت می گفت که بچهٔ یزد است وسال سوم راهنمایی، که آمدند ریختند توی اتاق وبا کابل و میل گرد افتادند به جان همه مان ومن فکر کردم:اگر می خواهند اعداممان کنند، پس چرا... و ضربه ای خورد به لبم ودر دل گفتم :ای نانجیب! وضربه ای دیگر به دست زخمی ام حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم :پس چرا اعداممان نمی کنید راحتمان کنید؟ همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود وما در تعجب بودیم که چرا این طور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند دست هایمان را از پشت می بندند و باز می زنند وبعد می برند می اندازندمان داخل خودروی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیدا ست. سر و صورت هایمان هنوز آغشته به گل های اروند بود و سر من روی پای محسن احمدی از پشت ساختمان های ابوالخصیب، نزدیک بصره که گذشتیم، صدای انفحار، رگباری و پرصدا و این خبر از حمله می داد. آن هم درست دوهفته بعد از حملهٔ ما و دروست هم اسم عملیات ما وفقط با یک شماره اختلاف :کربلای پنج. انگار محسن هم فکر به حملهٔ بچه ها می کرد که گره ابروهایش باز شد و لبش به لبخند نشست وتند نفس کشید. چشم دنبال هم فکر گرداند که دید هیچ کس متوجه او و شادی پنهانی اش واین لبخند عجیبش نیست. خون از زخم سرش، از پیشانیش جوشید واز کنار چشمش چکید روی صورت من. خیلی آنی متوجه من شد ودید آن آبروی بی گره وان لبخند را من هم دارم حس کردم او هم بوی نعنا را شنیده که لبخندش آرام تبدیل شد به خنده من هم خندیدم. یارب العالمین 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 با سپاس از جناب آقای حمید حسام نویسنده و برادر جانباز آقا محسن جامه بزرگ و برادر جانباز کریم مطهری و سه دوست آزاده که یک بار دیگر مارا به آن شب و آن روزها بردند وای کاش ماهم بوی نعنا را می شنیدم باز نویس داستان غواصان بوی نعنا می دهند توسط ادمین های گروه به یاد شهدا ، جناب میثاق و یا زینب و خانم خادم که در ارسال این داستان ما را یاری کردن گل اشکم شبی وا می شد ای کاش شهادت قسمت ما می شود ای کاش
شهدا افتادند تا مـــــا بلـــــندتر بایستیم پس بنـــــگر ڪہ ڪجا ایستاده اے اے رفیـــــق... 💐 معرفی شهید #دفاع_مقدس #شهید_محمود_شهبازی 🌏 زمینی شدن : ۱۳۳۷، اصفهان 💫 آسمانی شدن : ۶۱.۰۳.۰۲، عملیات بیت المقدس 💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆 دوشنبه ۹۸.۰۶.۱۱ ⏰ ساعت ۱۷:۰۰ 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند امشب در خدمت شهید هستیم. شهید کتاب معروف 📸 عکس های شهید از وب خبرگزاری برداشته شده.