هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش.
یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم.
همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند.
صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و باز هم یک جمعه ی دیگر ...
نمیدانم از چهارده قرن پیش تا امروز که جهانمان خالی از حضورِ توست ، این چندمین بار است که کسی دارد برای تو از دلگیریِ جمعه های نبودنت میگوید ...
سالهاست ، نامت را فریاد زده ایم و دوری ات را اشک ریخته ایم ...
پس کِی زمان آن فرا میرسد که چشمانمان لبریز از شوقِ دیدنِ رخسارِ محمدی و هیبت حیدری ات بشود ؟
میدانی هزار و چهارصد سال است دل خوش کرده ایم و جمعه ها را به بهانه ای انتظار میکشیم و هربار دمِ غروب ، دوباره با بغض چشم به جاده های نبودنت میدوزیم ؟
عهدها و ندبه هایمان کافی نبود تا اینهمه چشم انتظاری را بر ما ببخشی و باز گردی ؟
من اگر وفا دار نباشم در عهد و پیمانم با تو ، خوب میدانم که بعید است از تو که مهربان نباشی نسبت به دردِ نبودنت که در سینه ام سنگینی میکند ....
اگر هنوز آنقدر مخلص نبوده ایم که چشمانمان بتواند نورِ الهیِ وجودت را ببیند ، آنقدر عاشق هستیم که دلهایمان با شنیدنِ نامت آرام بگیرد ....
این جمعه هم نیامدی آقا ....
🌴✨🌴✨🌸✨🌴✨🌴
☀☀☀
#خطبه_۴۱
(پس از جنگ صفین در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود)
🔹اى مردم وفا همراه راستى است، كه سپرى محكم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. آن كس كه از بازگشت خود به قيامت آگاه باشد خيانت و نيرنگ ندارد.
امّا امروز در محيط و زمانه اى زندگى مى كنيم كه بيشتر مردم حيله و نيرنگ را، زيركى مى پندارند، و افراد جاهل آنان را اهل تدبير مى خوانند.
چگونه فكر مى كنند خدا بكشد آنها را چه بسا شخصى تمام پيش آمدهاى آينده را مى داند، و راه هاى مكر و حيله را مى شناسد ولى امر و نهى پروردگار مانع اوست، و با اينكه قدرت انجام آن را دارد آن را به روشنى رها مى سازد، امّا آن كس كه از گناه و مخالفت با دين پروا ندارد از فرصت ها براى نيرنگ بازى، استفاده مى كند.
🌴🌴🌴
May 11
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هیجدهم 🌹
می کشیدندم روی خاک روی پیکرم بچه ها، روی جنازهٔ عراقی ها، ولی می بردندم جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتم کردند و انداختندم کنار دو جنازه، که پتویی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم غواص اند و حتم از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود. پیچیدم به خودم و با دو غلت رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم ، افسر پیش دستی کرد و برش داشت و من بگویم که دلم شکست که نادر و مجید دراز کشیده اند کنار هم و چشم های نادر هنوز باز بود و من به خودم و خدا می گفتم :چرا؟ چرا چرا؟ چرا زود تر از من بلند نگفتم. حسرت و آه را به گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدم به صورت خودم و نتوانستم نگویم؟ چرا بی ما؟
افسر دستور داد بلندم کنند و ان ها نکردند و همان طور کشیدندم روی زمین و حالا یگرجلوی لباس غواصی ام کاملاً پاره شده بود انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ می کشیدند و غر می زدند و اگر عصبی می شدند، مشتی هم به من می زدند. رسیده بودم به جادهٔ آسفالت و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده می شدم. در یک فرصت کوتاه بر گشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی ام زده بیرون.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
به خدا گفتم :بس ام است دیگر!
و لب گزیدم و پشیمان شدم که چنین حرفی زده ام و متوجه همهمه ای شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبر نگارها بودند با دوربین ها و سرو شکل تروتمیز شان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان ،
عراقی ها سریع دویدن ورفتند یک برانکارد آوردن و مرا همان طور دمر انداختند روی برانکارد وجلوی خبر نگارها قیافهٔ حق به جانب گرفتند. خبر نگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعدها فهمیدم که گفته، البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قوربا غه ای. و تاکید کرده که ارتشی ام.
رگباری از کاتیو شای خودی ریخت دور و برشان و زمین و زمان هزار تکه شد وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی. همه فرار کردند از ترس آمدن کاتیوشا های بعدی و فقط من ماندم و برآنکاردم و یک دنیا تنهایی. به برآنکارد گفتم:باز معرفت تو! سر طرف آسمان بلند کردم و به خدا گفتم: بدت، نیاد، دیگر! بعضی وقت ها خیلی کم می آورم. به برانکارد گفتم: چه می شد اگر می توانستی یک کلام باهام حرف بزنی؟
وکاتیوشاها باز آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ها ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم و به خدا گفتم :غلط کردم بابا. دیگر کم نمی آورم... خوب شد حالا؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نوزدهم 🌹
دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان.
مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده.
فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹