#طنز_جبهه
🔴تکبیر
🔶سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
🔶طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
🔶یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
⏪منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران
#طنز_جبهه
🔴پسرخاله زن عموی باجناق
🔶یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
🔶آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅
⏪منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران
#طنز_جبهه
🔴شفاعت
🔶خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.
🔶در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!
⏪منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران
•••❀•••
#طنز_جبهه『°•.≼😂≽.•°』
توی سنگر هرکس مسئول کاری بود.😎
یکبار خمپارهای آمد و خورد کنار سنگر؛ به خودمان که آمدیم؛ دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.🥺
نمیتوانست درست راه برود.
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچهها انجام دادند...😇
کمکم بچهها به رسول شک کردند...🤨
یک شب چفیه را از پای راستش بازکردند و بستند به پای چپش...🤫
صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید!🤭
سنگر از خنده بچهها رفت روی هوا...😂
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده...😬
خیلی شوخ بود؛ همیشه به بچهها روحیه میداد؛ اصلابدون رسول خوش نمیگذشت.😌
#شهید_رسول_خالقی
ٵللِّھُمَ؏َـجِّلِلِوَلیڪَالفَرج°•🌱📿•°
یا ابا عبدلله الحسین🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#طنز_جبهه
🔴به خدا بندری هستم.
🔶در یکی از عملیات ها که گردان رزمندگان هرمزگانی شرکت داشت زخمی شدم .فک و صورتم جراحت برداشته بود و قادر به صحبت کردن نبودم.از طرفی چون پوست سبزه و هیکل درشتی داشتم .پرسنل بیمارستان صحرایی تصور می کردند اسیر عراقی هستم و درست و حسابی تحویلم نمی گرفتند.
بعضی از پرستارها چنان نگاه شماتت باری بمن می کردند که نفس در سینه ام حبس می شد.
🔶خلاصه از این وضع به تنگ آمده بودم دست آخر با اشاره زیاد قلم و کاغذی برایم آوردند با عجله نوشتم؛ به پیر به پیغمبر من ایرانی ام اهل استان هرمزگان و جمعی فلان گردان هستم !!
زنده باد یاد شهدا
🍃🌸🍃🌸🍃 #خاطرات_ناب_شهدا ✨ #یَا_رَفِیقَ_مَنْ_لارَفِیقَ_لَہ ✨ ❣️خون زيادے ا
#شهدا
🕊
#طنز_جبهہ😁
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊
سالروز شهادتت مبارک 🌷
#طنز_جبهه
#لبخند_بزن_رفیق😌👌
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رمز بدیم...
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده.😂
#شهید_مصطفے_صدرزاده🕊🌹
#سیدابراهیم🌸🌈
··|🗣😂|··
🗒 #طنز_جبهه 😁
رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت:
تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین ...
.
.
.
منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان!😂
#خنده_حلآل😅
#هفته_بسیج
نغمه فصیح
در اردوگاه
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود.
یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی 🐴 از راه دور، به گوش رسید.
این را هم مدّتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده.
سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش دررفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه. 😂
سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم....نعم....فصیح...فصیح
طنز جبهه
#طنز_جبهه😂🤣
یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت
و دعا بود.
برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.
ما هم اهل شوخے بودیم😉
یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ.
گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄
خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش.
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌
ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐
یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون😂😂😂
#رفیق شهیدم🌹
💔
پشت میکروفن 🎤😁
شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.
مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن همهمه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید: آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟
که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید:
“ پشت میکروفوووون ”
حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده تمام شد😂😂😂
#طنز_جبهه