زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت اول.
سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای #مش کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود.
مش هایی که سفیدی #موهای سرم رو کمتر به رخم می کشید!
دستم رو لای #موهام بردم و یه تکانی دادم.
روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد.
تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم.
انگار تمام #خاطرات عمر گذشته جلوچشم هام رژه رفت!
چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین #خاطرات...
یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو #سشوار کشیده بودم و کلی #آرایش و ...
البته موهایی که چند برابر حالا بود!
مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و #کتونی های ساق بلند ...
روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون..
مامانم اومد و گفت کجا....
گفتم با #تینا و بهار میریم بازار شام دوربزنیم.
گفت زود برگرد و رفت ...
منم راه افتادم بیرون ...
از در که اومدم بیرون سر کوچه #پیام و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ...
زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ...
بی #اهمیت به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد.
برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ...
چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه....
بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند.
یه بار یکی اومد #متلک بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست.
بعد از آن کلی با مهدی #دعوا کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟!
گفت من نگفتم و ...
ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه #همسایگی که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم!
زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون.
منم خودم راه افتادم طرف بازار شام.
سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود.
دختر #زیبایی که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی اومد...
یه دوری زدیم و کلی هر و کر،
بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه.
#حوصله غر غر نداشتم...
کنار میدان اسبی ایستادم تا #تاکسی بیاد سوار شم.
همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین #گشت_ارشاد جلوم ایستاد!
وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم.
تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند.
و یکی گفت: این چه وضعیه ...
گفتم چطور؟
ادامه دارد....
#داستانک
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f