eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 از مرجان های دست چین. 🔻 تصویرسازی های زیبا از بندگان دست چین شده ی خداوند. دختر آنچنان زیبایی به نظر نمی رسید ولی عجیب بر دل مینشست. و همین گره ذهنی ام شده بود!! باور کنید این به حدی بود که حتی میتوانستم، ذهن مادران پسر دار را که با دیدن رقیه، برقی در چشمانشان افتاده بود را بخوانم.. در حالی که با چادری و کیفی که معلوم بود گلهای برجسته اش کار دست است و با روسری اش ست شده، پشت سر میانسالش که به نظر لنگ هم میزد، با دخترانه خاصی وارد مسجد شد،آنقدر احترام به مادرش مشهود بود که اگر اغراق نکنم واقعا انگار یک یا پرنسس را همراهی میکرد.. و مادرش رضایت از رقیه را قرین با دعایی که ما نمی شنیدیم را به دست ملائکه می سپرد تا با خود برای اجابت بالا ببردند.. کنارش نشستم البته به بهانه پر کردن صف جماعت!! کیفش را که باز کرد، گویی واژه و در فرهنگ لغت است که برایم معنا میشد.. عطر گل از چادر نمازش که بلند شد فضای مسجد را دلپذیرتر کرد.. ____ 💯در تماشای همین سکانس کوتاه از زندگی او باعث شد؛ تازه مفهوم کلام زیبای امام صادق ع را بفهمم که چرا خطاب به شیعیان فرمودند: [کونُوا لَنا زَیْناً وَ لا تَکونُوا عَلَیْنا شَیْناً؛ زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما.] -آری گاهی میتوان بدون کلام،در اوج زیبایی سفیر امام زمان عج باشیم . ✍ ف. شاکری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 امیر المومنین علی علیه السلام : پوشیدگی دوامی برای است . 📚غرر الحكم و درر الكلم، حدیث5820 🔰 روز عفاف و گرامی باد. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت اول. سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود. مش هایی که سفیدی سرم رو کمتر به رخم می کشید! دستم رو لای بردم و یه تکانی دادم. روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد. تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم. انگار تمام عمر گذشته جلو‌چشم هام رژه رفت! چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین ... یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو کشیده بودم و کلی و ... البته موهایی که چند برابر حالا بود! مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و های ساق بلند ... روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون.. مامانم اومد و گفت کجا.... گفتم با و بهار میریم بازار شام دوربزنیم. گفت زود برگرد و رفت ... منم راه افتادم بیرون ... از در که اومدم بیرون سر کوچه و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ... زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ... بی به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد. برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ... چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه.... بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند. یه بار یکی اومد بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست. بعد از آن کلی با مهدی کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟! گفت من نگفتم و ... ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم! زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون. منم خودم راه افتادم طرف بازار شام. سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود. دختر که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی‌ اومد... یه دوری زدیم و کلی هر و کر، بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه. غر غر نداشتم... کنار میدان اسبی ایستادم تا بیاد سوار شم. همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین جلوم ایستاد! وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم. تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند. و یکی گفت: این چه وضعیه ... گفتم چطور؟ ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f