eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جز یاد تو اے حسرت شیرینِ قدیمی باور بڪنے یا نڪنے از همه سیرم لعنت به بهارے ڪه بدون تو بیاید وقتے تو نباشے به جهنم ڪه ڪویرم من عاشق این بغض قشنگم به ڪسے چه؟! گیرم بڪند دغدغه ے عشق تو پیرم عشق است ڪه پیرم بڪند عشق و بیایی یک بار فقط دست تو در دست بگیرم آنوقت سرم را بگُذارم به زمین و... از شوق بمیرم ڪه بمیرم...ڪه بمیرم                                            
من در قنوت نيمه شبت دور ميزنم شايد مرا بگيري و انگشترم كنی 🕯🌺
ای آنکه طبیب دردهای مایی این درد زحد رفت ،چه می فرمایی؟
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست دیدی که گشودی در و من پر نگشودم...
آن روزها هر سایه رنگش ارغوانی بود در گاریِ هر دوره گردی مهربانی بود پشتِ تمامِ بامها باران که نخ می‌داد هر بادبادک باله اش رنگین کمانی بود با شُرشُرِ فواره اش پروانه می‌رقصید آن حوضِ کاشی که به دورش شمعدانی بود شبهایِ برفی دورِ کرسی، قصه و چایی مادربزرگ و عینکی ته استکانی بود در روزهایِ آخرِ اسفند، پشتِ ابر خورشید هم آماده یِ خانه تکانی بود با پولِ آن، ژاکت برای عیدمان می‌بافت مادر که سهمش یک النگو از جوانی بود بابا که نان می‌داد و مشقِ شب ورق می‌خورد هر پینه یِ دستش سوالِ امتحانی بود همبازیانِ پابرهنه پرهیاهو، شاد هر کوچه یِ خاکی هوایش آسمانی بود دعوایمان می‌شد به شوخی قهر می‌کردیم یک توپ کارش آن وسط پادرمیانی بود قلک ش ک س ت ن را بلد بودیم و دل را نه گاهی تمامِ دلخوشی یک ده تومانی بود تا چشم را بستیم خوشبختی از اینجا رفت این گم شدن چون برق و بادی ناگهانی بود ای کاش کفشِ کوچکِ ما باز برمی‌گشت ای کاش می‌شد کودکی ها جاودانی بود
به‌ياد خاطره‌هاى تو چاى مى‌نوشم تمام تلخى دنيا درون چاى من است...
با غزل‌ها طی کن این ابیاتِ غربت‌نامه را بلکه شاید حس کنی چون یک حقیقت، نامه را آنقدَر این روزگار تلخ رنجم داد که می‌توانم پر کنم صدها شکایت‌نامه را ای ضریحِ شعر! ای خوکرده با دستان من! در حضورت باز می‌خوانم زیارت‌نامه را هرچه بادا باد، با مردم مدارا مشکل است از کسی جز تو نمی‌خواهم رضایت‌نامه را مانده‌ام اهل کجایی... هِی تو را خط می‌زنم با کدامین لهجه بنْویسم برایت نامه را؟ بی‌نهایت بار می‌پرسم تو را از پاسخت در جوابت می‌نویسم بی‌نهایت نامه را آه... ای انگیزه‌ی خوبِ تغز‌ّل‌های من بی‌تو باید "عشق" بنویسد وصیّت‌نامه را... ‏
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب محمد علی بهمنی
آبادی شعر 🇵🇸
پیام‌اول. چششششششم
آبادی شعر 🇵🇸
پیام دوم مدیرم دیگه
آبادی شعر 🇵🇸
پیام‌سوم ممنون
آبادی شعر 🇵🇸
پیام‌چهارم اجازه لازم نیس. فقط نام شاعر فراموش نشه
بگذار در آرامش آغوش تو یک بار پا را کمی از مرگ فراتر بگذارم..
آن که ‌معمار تو بوده ست خودش می‌دانست طرح خنده به لبانت چه قَدَر می‌آید..
داستانِ‌ شیشه‌ و سنگ است، وصفِ عشق ‌و دل هـر چـه عشقت بیشتر باشد شکستن بیشتر ...
بالاخره من ماندم و من من از من رنجیده است هیچ کس نیست برای پا در میانی...
به‌ياد خاطره‌هاى تو چاى مى‌نوشم تمام تلخى دنيا درون چاى من است...
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر بر سر آتش جور تو کبابش کردم زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم.
شیرین لب من ! فصل رطب شد ، تو کجایی؟ خود را برسان ، شب شد و شب شد تو کجایی؟ بیچاره دلم باز در این گوشه ی دنیا محتاج به آن گوشه ی لب شد ، تو کجایی؟ اما اگر احوال مرا خواسته باشی بیچاره تنم کُشته ی تب شد ، تو کجایی؟ از صلح بگو ، حوصله ی جنگ ندارم حالا که دلم صلح طلب شد تو کجایی؟ ای دورترین میوه ی پنهان شده در باغ ! دستم به هوای تو طلب شد ، تو کجایی؟ یک بار دلم وصل تو را خواست ، غلط کرد دل بی ادبی کرد و ادب شد ، تو کجایی؟!
. چنان رنجیده ام از دستت اے تقدیر بی مقدار... ڪه راه چاره را در خواب سیصد ساله می بینم...!! سلام سحر بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سینی صبح، شعر نابی بفرست عطر خوش عنبر و گلابی بفرست تا باغ سپیده غرق در نور شود گلبرگ طلای آفتابی بفرست
تا خواب وصالِ یار دیدم سر صبح از سمت بهشت و نور...وا شد در صبح فریاد زدم که دوستش می دارم یک کوچه شنید و ریخت کرک و پر صبح
خسته ام، چون عاشقی که فال او این بار هم "یوسف گم گشته بازآید به کنعان" آمده
چند وقتی است که بی حوصله ام ، بی شعرم چشمهایِ تو ولی رمز غزل خوانی هاست
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران اول به دام آرم تو را و آنگه گرفتارت شوم | رهی معیری |
خواهم یکی مُعرّف احوال خود شوم خود دست خویش گیرم و دلال خود شوم
زاهد از کوچه‌ی رِندان به‌ سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند عیب مِی جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند