eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق پرواز بلندی‌ است مرا پر بدهید  به من اندیشة از مرز فراتر بدهید من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم  یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید  تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند  برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید   یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید  باغ جولان مرا بی‌در و پیکر بدهید   آتش از سینة آن سرو جوان بردارید  شعله‌اش را به درختان تناور بدهید   تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند  به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید  عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید  تن برازندة او نیست، به او سر بدهید  دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید  یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید    
استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ... ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ!!! ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ز ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ.
حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن از مهر من و جور تو نیست . سخن از متلاشی شدن دوستی است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر
گاه می اندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی، روی تو را كاشكی می دیدم . شانه بالا زدنت را، – بی قید – و تكان دادن دستت كه، – مهم نیست زیاد – و تكان دادن سر را كه، – عجیب ! عاقبت مرد ؟ – افسوس ! – كاشكی می دیدم ! من به خود می گویم : « چه كسی باور كرد « جنگل جان مرا « آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
‌ وقتی به زندان کسی خو کرده باشی، بال و پرت روز رهایی، درد دارد ..🍂👌🏻
بارانِ غزل ها شده بارون که تو باشی لیلای نظامی شده مجنون که تو باشی بین خودمان باشد از این دسته ی گنجشک یک دانه پرستو زده بیرون که تو باشی دوربرت از دم همه راحت همه ولگرد یک جُرمِ قشنگی شده قانون که تو باشی یک حادثه سر میزند از زیر و بَمِ شهر یک عاشق دیوانه ی دل خون که تو باشی تاپیر شَوی خاطره باشی و بمانی من می شوم اندازه ی مجنون که تو باشی در قصر زمان تازه ترین گُل لب ایوان جادوگر زیبای پُرافسون که تو باشی و یک تُحفه ندارم سرِ راهت یک چشم و دوابرو شده ام چون که تو باشی
اصلا به کسی چه من وتو درتب عشقیم ما پایه‌ی هر روز هم و هر شب عشقیم اصلا به کسی چه دل ما تاب ندارد در موج زمان حسرت قلاب ندارد ماه بغلی چشم عسلی دختر کوفی من مثنوی گیجم و تو کل حروفی من منتظرت میشوم از پارک بیایی با کفش طلا و بدن مارک بیایی من منتظرت میشوم ازبسکه تو خوبی در را تو بخواهی تو بیایی تو بکوبی دور و بر موهای مِشت ببر زیاد است من منتظرت میشوم این صبر زیاد است من منتظرت میشوم از خانه بیایی با موی پریشان شده دیوانه بیایی من منتظرت میشوم از بسکه تو ماهی تو سوی دوتا چشم ترِ مانده به راهی در شیب کم گونه تو برف زیاد است تو خوشگلی وپشت سرت حرف زیاد است
صایٔب نشدم شعر بگویم ڪہ بخوانی نیما نشدم نو بنویسم ڪہ بمانی! حافظ نشدم مُخ بزنم رُخ بگشایی سعدی نشدم دل بکَنَم ؛ تا بستایی مُلّا نشدم رڪعت سه ، بوی تو آید در حین نمازم خَمِ ابروی تو آید آرش نشدم تیر به پایت بزنم حیف لیلا نشدی عشق صدایت بزنم حیف مجنون نشدم پیچش مو دغدغه باشد بین دل و عقلم سرِ تو تفرقه باشد مجتبی شریف
شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باورِ تقویم مسلمان می‌شد شب؛ همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جانِ پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر تا خودِ صبح خطر دور و برش می‌‌رقصید تیغِ عریان شده بالای سرش می‌رقصید مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمّد خودِ او بود و نفهمید کسی در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جانِ پیغمبر خود را، سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیهٔ ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن! جگر شیر نداری، سفر عشق مکن! عنکبوت آیه‌ای از معجزه بر سردر دوخت تاری از رشتهٔ ایمان تو محکم‌تر دوخت باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته ‌ام و خواجه سخن می‌گوید من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست...