خدا مرا به جهان خواند تا که یار تو باشم
که عاشقانه و بی تاب دوستدار تو باشم
تو شمع باشی و من بی قرار، دور تو گردم
تو کهکشان و منِ ذره در مدار تو باشم
مرا ببخش اگر کربلا نبودم و آن روز
نشد در آن همه اندوه در کنار تو باشم
مرا ببخش اگر دیر آمدم به جهان و
نشد معاصر غم های روزگار تو باشم
ببخش اگر که شدم خاری از تبار مغیلان
ببخش اگر که نشد یک گل از بهار تو باشم
میان غربت تاریخیِ تو کوچه به کوچه
نشد که میثم تماری از تبار تو باشم
مرا بخوان که سر تربت تو سرخ برویم
که داغ تازه ای از باغ لاله زار تو باشم
مرا بخوان که میان صف پیاده نظامت
غبار بی سر و پایی به رهگذار تو باشم!
#بهجت_فروغی_مقدم
نرسد روز جزا شعلهٔ آتش به تنم
من که یکپارچه در حصن حسین وحسنم
دستم از دامن اولاد علی دورمباد
که مبادا کند امواج بلا ریشه کنم
به فدای جگر تشنه و دست و سر او
سر ودستی که برای حسنم می شکنم
حسن آنقدر کریم است که بخشیده توان
به دو دست علم افراختهٔ سینه زنم
بنویسید به هر بند بلند سخنم
که حسین است تن وجان وحسن جان وتنم!
#بهجت_فروغی_مقدم
تا با منی تو، حال دلم بد نمی شود
راهی به روی زندگی ام سد نمی شود!
هر کس چراغ راهنمایش تو بوده ای
در انتخاب راه مردد نمی شود!
خورشید زائری است که هر صبح بی سلام
بر گنبد تو، راهی مقصد نمی شود!
از دست با سخاوت تو چرخ آسمان
هر روز بی گرفتن نان رد نمی شود
فیروزه ای شود دل هفت آسمان اگر،
همتای این رواق زبرجد نمی شود!
از لطف بی حد تو عجب نیست روزحشر
جاری اگر به خلق جهان حد نمی شود!
خورشید و ماه و زهره و ناهید شعله ای
از پنج نور آل محمد نمی شود!
هر جا پی شفای دل تنگ می روم
آغوش مهربانی مشهد نمی شود!
#امام_رضا_علیه_السلام
#بهجت_فروغی_مقدم
دنیا تمام تشنهٔ نور است نازنین
دیگر زمان، زمان ظهور است نازنین
از بسکه در هم است شب و روز روزگار
انگار روز حشر و نشور است نازنین
برگرد سوی وادی کنعان عزیز مصر!
دلها بدون نور تو کور است نازنین
تزویر زیر نام تو بازارها زده است
کالای زور و زر به وفور است، نازنین
دنبال ردّ شعلهای از چشمهای تو
موسای سینه راهی طور است نازنین
خورشید قرنهاست که بر روی نیزههاست
یا در میان تشت و تنور است، نازنین
ای آخرین ذخیرهٔ هستی ظهور کن
دنیا تمام تشنهٔ نور است، نازنین!
#امام_زمان
#بهجت_فروغی_مقدم
قرار بود که حُسن تو در حصار بماند
همیشه دور و برت سیم خاردار بماند
بنا نبود صبا عطری از لب تو ببوید
بنا نبود که عکس تو یادگار بماند
قرار بود که رسم تو از زمانه برافتد
بنا نبود نشانت به روزگار بماند
چه بادهای مخالف که غرق ولوله بودند
که آفتاب تو در پشت ابر تار بماند
قرار بود گل نرگس تو با همه عطرش
میان توده تاریکی از غبار بماند
میان آنهمه طوفان، خزان اجازه نمی داد
به شاخه تو گلی سرخ از بهار بماند
تو خون به دل شدی، اما بنای عشق بر این بود
که روی شاخه ات آن آخرین انار، بماند!
#امام_حسن_عسکری (ع)
#بهجت_فروغی_مقدم
گیرم گل روی تو عطر افشان نباشد
گیرم برایت عرصه جولان نباشد
ای قهرمان نام تو در تاریخ ثبت است
حتی اگر عکس تو در میدان نباشد!
#قاسم_سلیمانی
#الاتحاد
#بهجت_فروغی_مقدم
دیگر چقدر شاهد و مدرک درآورند
ما را مگر که ذره ای از شک درآورند؟
دیگر چقدر از دل آوار بمب ها
کفش و کلاه و شال و عروسک دراورند؟
دیگر چقدر از تن گلهای سوخته
سرب مذاب و تکه ی موشک درآورند؟
وقتش رسیده است که چشمانمان دمار
از شیشه های دودی عینک درآورند!
با داس ها بگو که لباس هراس را
از پیکر مخوف مترسک درآورند
دیگر بس است لاله خونین میان خاک
از دشت ها بخواه که میخک درآورند!
#بهجت_فروغی_مقدم
دیگر بس است هرچه غریبانه زیستید از این به بعد سرو شوید و بایستید
دیگر بس است هرچه که برشانه های هم
مانند ابرهای بهاری گریستید
از این به بعد سبزتر و استوارتر
سربرکشید تا که بگویید کیستید
سر برکشید سبز و به دنیا نشان دهید
جز سرو سرفراز و سپیدار نیستید
ای کوه های محکم و مظلوم و مقتدر
تا پای جان برای رهایی بایستید!
#بهجت_فروغی_مقدم
#فلسطین
#مقاومت
#غزه
ما را نکند تو هم به چیزی نخری
حتی به بهای خرده ریزی نخری
این قلب شکسته را که دارایی ماست
یارب! نکند تو هم پشیزی نخری!
#بهجت_فروغی_مقدم
هدایت شده از شعرهای بهجت فروغی مقدم
ما را نکند تو هم به چیزی نخری
حتی به بهای خرده ریزی نخری
این قلب شکسته را که دارایی ماست
یارب! نکند تو هم پشیزی نخری!
#بهجت_فروغی_مقدم
بازیچهٔ سرنوشت و تقدیر نشو
از لقمهٔ نان من نمکگیر نشو
پر باز کن و برو به دنبال خودت
آه ای دل من! به پای من پیر نشو!
#بهجت_فروغی_مقدم
آزاد کـن از پـیـلـههـا پــروانـههـایـت را
لبـریـز از گـنجشکها کن لانـههایت را
بادی اگر بر باغ آبادت وزید ای بید!
گیسو پریشان کن، بلرزان شانههایت را
ای سـرزمین رسـتم و رودابه و آرش
در گوش اینشبها بخوان افسانههایت را
هر سقف را در زیر پا صحن حیاطی کن
گـلـدان گل کن یـانهٔ ابیـانههـایت را
تا سرکشد از ریشههایت شاخههایی سبز
لبریز باران شو، بیفشان دانههایت را
ما با تو تا پایان به پای عهد و پیمانیم
پر کن به شادی باز هم پیمانههایت را!
#بهجت_فروغی_مقدم
من تشنهٔ آن جرعهٔ آبم که تو باشی
در حسرت آن جام شرابم که تو باشی
هر گِل که بیارند که آرند به هوشم
مدهوش از آن بوی گلابم که تو باشی
دلخواه نگاهم نه لب رود و نه دریاست
من عاشق آن آبی نابم که تو باشی
فردا که به هر کرده حسابی و کتابی است
از زُمرهٔ آن قوم حسابم که تو باشی!
با یادت اگر دفتری از شعر سرودم
در حسرت یک بیت جوابم که تو باشی!
#بهجت_فروغی_مقدم
حالا که نازنین شدهای، ناز میکنی دل را که بردی، از سر خود باز میکنی!
حالا که ماجرا به درازا کشیده است از پشت پلک اشاره به ایجاز میکنی!
هی میکشانیام عقب بالهات و باز در چنگ من نیامده، پرواز میکنی!
دیگر بهحال عشق تفاوت نمیکند این بیتفاوتی که تو ابراز میکنی!
هر بار من به آخر این قصه میرسم تو میرسی و باز هم آغاز میکنی!
#بهجت_فروغی_مقدم
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
گاهی بیا زبان مرا وا کن و برو
طبع مرا به شعر شکوفا کن و برو
رویت نشد عزیزم اگر آشتی کنی
باشد؛ بیا سراغم و دعوا کن و برو!
این درد سالیان دراز سکوت را
حتی به یک سلام مداوا کن و برو
حتی به اخم هم شده چیزی به من بگو
حتی به اشک بغض مرا واکن و برو!
پاییز را که پخش شده در حیاطمان
با چشم های خیس تماشا کن و برو
در پیش روی آینه بختمان بایست
خود را دوباره در دل من جا کن و برو
در زیر سقف چوبی و آرام شعر من
بد بگذران دمی و مدارا کن و برو
تا باورم شود که نفس می کشی هنوز
گاهی بیا در آینه ها ها کن و برو
کاری به هم نداشتن اصلا قشنگ نیست
گاهی بیا مرا و تو را "ما" کن و برو
گاهی بیا سکوت مرا بشکن ای عزیز!
گاهی بیا زبان مرا وا کن و برو!
#بهجت_فروغی_مقدم
گرما نمی شناخت و سرما نمی شناخت
در راه عشق هیچ سر از پا نمی شناخت
امید را به فرصت امروز بسته بود
در کار خلق وعده فردا نمی شناخت
مرد تلاش بود و صف اول جهاد
با خود به کار خلق مدارا نمی شناخت
در پیچ های پر خطر او ترس و یاس را
یا برده بود از نظرش، یا نمی شناخت
در فتح قله های سرافرازی وطن
آن مردِ مرد "شاید" و "اما" نمی شناخت
تا پای جان برای وطن پا به کار بود
"من" را ز یاد برده و جز "ما" نمی شناخت
شفاف تر از آینه در پیش هر خلاف
انکار و چشم پوشی و حاشا نمی شناخت
تا خاک آستان رضا را شود مقیم
غیر از سلاح توبه و تقوا نمی شناخت
بی شک بهای صبر و ثباتش شهادت است
هر کس که جز رضای خدا را نمی شناخت!
#بهجت_فروغی_مقدم
شهید_ رییسی
#شهدای_خدمت
هدایت شده از شعرهای بهجت فروغی مقدم
دنبال تو در جنگلی از مه
دنبال تو در کوه می گشتند
دنبال تو تا صبح یک ملت
با حسرت و اندوه می گشتند
خوابیده بودی، ساکت وآرام
دور از تمام این هیاهوها
خوابیده بودی بین شبنم ها
دور از تمام برج وباروها
بر شانه های سبز سروی پیر
افتاده بود آن شال زیبایت
پروانه ها دور تو در پرواز
فرشی ز گل افتاده در پایت
خون می چکید از نبض رگهایت
لب های تو آرام و خندان بود
مانند مرگ میرزا کوچک
جنگل پر از رگبار باران بود
تاریخ بار دیگری می دید
با چشم خود مرگ امیری را
مردی که مظلومیتش سوزاند
هر دم صغیری و کبیری را
خون می چکید از نبض رگهایت
باران و باد و باز باران بود
در ورزقان انگار شب تا صبح
هنگامه حمام کاشان بود
زاری کنان دوروبرت هر بار
بر گیسوانت بوسه می زد باد
در لابه لای پرده ای از مه
باران تو را غسل شهادت داد
با اینکه دنیا زیر پایت بود
تنها و مظلومانه جان دادی
با پر زدن در جنگلی از مه
پایان دنیا را نشان دادی!
هر کس که باشی، لحظه رفتن
از هیچ کس کاری نمی آید
تنهایی تنهایی! به بالینت
غیر از رضا(ع) یاری نمی آید!
حالا در این دنیای وانفسا
ما مانده ایم و امتحان هامان
تو هفت خوان عشق را رفتی
ما مانده ایم امروز و خوان هامان!
#بهجت_فروغی_مقدم
ما قطره ای از بارش باران غدیریم
وابسته ترین رود به جریان غدیریم
ما شیعه عشقیم و در آن دم که بمیریم
دلداده مولا و شهیدان غدیریم!
هر جا که سقیفه ست،ابوبکر خلیفه ست
ما با علی(ع) اما پی فرمان غدیریم
از گردن ما می گذرد راه شهادت
تا با رگ غیرت سر پیمان غدیریم
تنها نه همین شعر و غزلخوانی و شوریم
تنها نه به دنبال چراغان غدیریم
دنباله آن ذبح عظیمی که خدا گفت
ما عید ضحاییم و به قربان غدیریم!
ای ماه برآ از دل این برکه تاریک
ما منتظر نیمه شعبان غدیریم!
#غدیر(1403) #بهجت_فروغی_مقدم
من انتخاب خوب تو را رای میدهم
در سرنوشتخویش رقممیزنم تورا
#بهجت_فروغی_مقدم
هر چند که کرده ای مرا پابستت
در کوچه تنگ و خلوت و بن بستت
ای تن! بخدا شبی رها خواهم شد
مثل نخ بادبادکی از دستت!
#بهجت_فروغی_مقدم
صدبار به در زدی، جوابت کردم
بیدار شدی در من و خوابت کردم
در بین هزار شک و تردید آخر
ای عشق! بیا که انتخابت کردم!
#بهجت_فروغی_مقدم
🆔@abadiyesher
خبر برگشتن پیراهن خونین به کنعان است
خبر در کوچهها گردیدن گرگی گریزان است
خبر افتادن آتش به جان خرمنیخونین
خبر گیسوی دختربچهای هرسو پریشان است
خبر پیمان خون با مرز، میهن، خاک اجدادی
خبرهای جدیدی در بلندیهای جولان است!
خبر خشکیدن خون در دهان کودکی شیری
خبر لالایی گهواره لای سنگ و سیمان است
هزاران تیر و ترکش هرخبر در خویش پیچیده
خبر تا مینشیند رویک اغذ سرب سوزان است
یقیندارم که وقت خواندنآیات"والفتح"است
خبرهای جدیدی در بلندیهای جولان است!
#بهجت_فروغی_مقدم
@abadiyesher
هدایت شده از شعرهای بهجت فروغی مقدم
پانزده متر زیرِ زمین
معدنی شدنی
از طلا
که دست هیچ کاشفی
به رگه هایی از غیرت تو نمی رسید!
موشکی که تو را استخراج کرد
نمیداند
که حالا
تو هفت طبقه
بالاتر از این آسمان
به چشمه خورشید رسیده ای!
چه روزها
و چه شب ها
که در اعماق زمین
بین بتون ها و سیمان ها
در پناهگاهت
پنجره ای نداشتی
به آسمان،
به خورشید،
و ستاره ها
غیر از قرآن
و نسیمی
از مفاتیح الجنان
و صفحه هابی از صحیقه !
لبانت کجاست
تا از آنها
روضه امام کاظم را
که در آخرین لحظه ها ی حیات
زمزمه می کردی
وام بگیرم
و یه حال خودم
که هر روز
زیر آسمان نفس کشیده ام
و ذره ای
از آنچه را که تو
در عمق خاک
از آسمان دوردست دیده ای
ندیده ام،
گریه کنم!
#سیدحسن_نصرالله
#بهجت_فروغی_مقدم
دنیا طنین نغمه قالوا بلی شده
هنگام سجده کردن بت بر خدا شده!
ای ساحران! به کفر خود ایمان بیاورید
چوبی که دست ماست، دگر اژدها شده!
#بهجت_فروغی_مقدم
@abadiyesher
دنیا تمام تشنهٔ نور است نازنین
دیگر زمان، زمان ظهور است نازنین
از بسکه در هم است شب و روز روزگار
انگار روز حشر و نشور است نازنین
برگرد سوی وادی کنعان عزیز مصر!
دلها بدون نور تو کور است نازنین
تزویر زیر نام تو بازارها زده است
کالای زور و زر به وفور است، نازنین
دنبال ردّ شعلهای از چشمهای تو
موسای سینه راهی طور است نازنین
خورشید قرنهاست که بر روی نیزههاست
یا در میان تشت و تنور است، نازنین
ای آخرین ذخیرهٔ هستی ظهور کن
دنیا تمام تشنهٔ نور است، نازنین!
#امام_زمان
#بهجت_فروغی_مقدم
@abadiyesher