eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلِ غزلِ پُخته‌یِ سعدی‌ست نگاهت! هر بار مرورش بکُنم، بـاز قشنگ است
صحبت از صبح شود رویِ تو آید نظرم در خــیالاتِ خـــودم جلوهٔ ماهت نـگرم
عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت چشم بیمار شده تار شدن هم دارد
از دلخوشے هاے زمانہ دست مے شستيم شايد اگر معشوقہ بويے از وفا مے برد.
‏کم خـــریداری برای ما هنر باشد نه عیب! کِی توان بهــرِ کِسادی،طعنه بر گوهر زدن؟
ما بارها به عشق تو اقرار کرده‌ایم ِگاهی تو هم به حس خودت اعتراف کن!
جان چه باشد که به بازارِ تو آرد عاشق قیمت ارزان نکنی گوهرِ زیبائی را دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را
مخموری ما باعث خوشحالی ساقی‌ست معمار چو ویرانه ببیند خوشش آید!
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود، نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود! کم کم همه‌ی دغدغه‌ام دیدن او شد انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود! هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم، دلبستگی‌ام بیشتر از تاب و توان بود... میخواستم اقرار کنم عاشقم اما... [ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ] فهمید که دیوانه و دلبسته‌ی اویم [ از بس‌که اشارات نظر، نامه‌رسان بود ] القصه گرفتار دل هم شده بودیم روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود... از آنچه میان من و او بود چه گویم؟ مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق، معشوقه‌ام انگار کمی دل‌نگران بود! خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده... من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود! کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده... حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود! اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش، هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟! البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود... او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت! من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود... یک مشت غزل شد همه‌ی دار و ندارم، دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود... بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود... گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است! من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود... حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را... آگاه نکردند به شری که در آن بود...! ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود! هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد این توده‌ی بدخیم گمانم سرطان بود...
تو را می‌بوسمت با اینکه می‌دانم که با جرمم رواجش می‌دهم در کوچه‌ها، بی بند و باری را...
به کم‌قدری، ز اقبال بلند سُرمه حیرانم! که این خاکِ سیه،چون جا به چشم دلبران دارد؟!
غرورم را شکستم پای خودخواهی تو اما برای ماندنِ تو بیش از این اصرار باید کرد!