eitaa logo
عباس موزون
50.9هزار دنبال‌کننده
903 عکس
2هزار ویدیو
3 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸شهریور سال ۹۹ کرونا گرفتم چند روز قبل از تاسوعا_عاشورا خانه ماندم و درمان جزئی کردم ولی حالم هِی بدتر می‌شد، به طوری‌که بعد عاشورا دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود. 🔸پنجشنبه صبح هفتم محرم، امام حسین(ع) را دیدم ایستادم کنار جسمم که روی تخت خوابیده، تعجب می‌کردم چرا من اینجام، خوابیدم؟ چرا مادرم صدایم را نمی‌شنود که می‌گفتم مامان بلند شو ببین خوب شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/EzTNe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸مرور زندگی از بدو تولدم همه جلوی چشمم آمد. 🔸جایی نشسته بودیم من آنجا حسابدار بودم. دو تا شریک‌ها بودند و با هم صحبت می‌کردند، یکی‌شان حقیقت رو می‌گفت یکی دروغ من پیش خودم می‌گفتم این کلک می‌زند، دارد حقه بازی می‌کند، آنجا این صحنه را جلوی چشمم آوردند که ایشان درست می‌گفت، او دروغ می‌گفت، قصاوتت اشتباه بوده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/bu0oj 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸شخصی را دیدم دم درب اتاقی که بستری بودم ایستاده، جوانی بود گفت: دنبال من بیا، پشت سرش هم تمام امواتی که من آنها را ندیده بودم و قبل از بدنیا آمدن من از دنیا رفته بودند (پدر پدر بزرگ پدر، پدر بزرگ پدرم و...) آنها هم بودند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/gQJMS 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸ما وارد یک‌ تونل مورّب شدیم، رفتیم قبرستان محله‌مان، قبرستان خانوادگی‌مان در خمینی شهر اصفهان. یک دختر بچه سه ساله آمد کنار دستم و از آنجا دیگر مرا همراهی کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Epuof 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸سر دو راهی از حضرت رقیه(س) جدا شدیم، رسیدیم به یک‌ محیط بزرگ که خیلی آدم آنجا بود، هم می‌شناختم‌شان، هم ندیده بودم، انگار آشنا بودند. به جایی رسید که خسته شدم و روی دو زانویم افتادم، به این فکر کردم چرا در جوانی با این همه زحمت چرا اینطوری شد؟! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/yhOi1 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هفتم فصل سوم) 🔸در برگشت روحم رفت در همان کارخانه‌ای که حسابرس بودم (کارخانه سنگبری) دوباره با فاصله نیم متر از زمین وارد دفتر آنجا شدم، خودم را دیدم اینجا. دیدم مدیر عامل، یکی از شرکا و آن حسابدار و دو نفر دیگر نشسته‌اند، چون آن لحظه حرف از من شده بود آنجا رفتم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Goj2L 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸سال ۱۳۸۹ بود که آن زمان ما کرمان بودیم رفتم میدان آزادی از بلوار جمهوری داشتم برمی‌گشتم سمت فرودگاه که منزل‌مان بود، سه راه هوانیروز که رسیدم با موتور داشتم می‌رفتم گفتم چراغ قرمز بایستم نزنم به ماشین‌ها. 🔸با سرعت زیاد می‌رفتم صدای ترمز پشت سرم را شنیدم نگاه کردم یک پژو تاکسی به موتورم زد. چرخ موتور به جدول خورد و پرت شدم در جوی و موتور بالای سرم چرخید و.. یک و نیم دو متر آن طرف خودم را دیدم به جدول خوردم. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/o2Jz8 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸تا شب خبری از من نمی‌شود، خانواده پیگیری می‌کنند کلانتری، اورژانس، بیمارستان همه‌جا استعلام می‌گیرند، هیچ جا خبری از میلاد دولت آبادی وجود نداشته. پدر زنم می‌بینه دخترش خیلی ناراحت هست می‌گوید: فکر می‌کنم تنها کسی که می‌شه احتمال داد یک مریض در بیمارستان باهنر باشه. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/s2Svf 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸خوابیدم که استراحت کنم چشمانم را باز کردم اینبار دیگه در بیمارستان نبودم یک صحرا، تراز، صاف، یک گوشه‌اش یک میلیمتر بالا پایین نشده و بوته‌های خار روی زمین هست یک شکل، یکدست. 🔸خیلی راه رفتم دنبال کسی گشتم بپرسم من اینجا چه کار می‌کنم؟ چرا اینجا اینجوریه! درخت خشکیده‌ای دیدم شاخه‌ها بالا آمده ولی برگی ندارد، تمام امید من شد خوشحال شدم یک چیز متفاوت دیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/sGoPY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸فقط می‌سوختم تصورش هم سخت است هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم حتی التماس یا سئوالی! فقط درد می‌کشیدم می‌سوختم و فریاد می‌زدم خدااااااااا. 🔸چشمانم را بستم و باز کردم دیگر آن محیط نبودم یک راهرو بود زمین، دیوارها، سقف سفید هر یک متر و نیم یک درب بود. درب‌های چوبی منظم. انگار راهروی هتل است و اتاق‌هایش... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/l5agc 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸در آن محیط دروغ نداریم چیزی به نام پیچاندن نداریم، واقعیت هر چه هست آن واقعیت شهادت می‌دهد. نمی‌توانستم بپذیرم به خودم می‌گفتم من بنده خدا چنین کاری کردم؟!!! وای بر من... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/aUdPn 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸یک دختر همسایه‌ای داشتیم یتیم بود، دو تا برادر داشت که با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خانواده‌اش مثل ناموس خودم بود. 🔸یک روز در راه مدرسه آن دختر رد می‌شده که یک آقایی مزاحمت ایجاد می‌کند برایش که با بی‌اعتنایی دختر، آن آقا و دوستانش تصمیمی می‌گیرد که برخوردی انجام بدهند با این دختر من می‌شنوم و با او برخورد تندی می‌کنم که آنجا نشانم دادند چه بلایی بر سر آنها آمده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ejcZJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸آن آقا به کُما می‌رود، بعد یک‌ هفته بهوش می‌آید و تمام صحنه را بازبینی می‌کند که چه کردم این چه کسی بود؟ با دوستانش تماس می‌گیرد و به توصیه آنها رضایت شخصی می‌دهد و به شیراز خانه خواهرش می‌رود و با تغییر ظاهر زندگی می‌کند. 🔸به من گفتند: کار او اشتباه بوده درست؛ کار تو‌ هم اشتباهی دیگر بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/5Vanq 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت هشتم فصل سوم) 🔸بهشت شنیدنی نیست، باید ببینی که متوجه شوی رنگ‌های آنجا؛ رنگ‌های زیادی داریم اما رنگ‌ها اینجا مصنوعی هستند، آن رنگ جان داشت، حس داشت، زنده بود، یک نظم فوق‌العاده آب زنده بود، همه اینها زندگی برایشان جاری بود، همه اینها به من انرژی می‌دادند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/XyBPi 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸اردیبهشت این اتفاق برایم افتاد. ده روز قبلش حسی عجیب داشتم، حس می‌کردم اتفاقی برایم می‌افتد. جمعه بود آن شب تا ساعت ۱۰ سر کار بودم (آرایشگر بودم) روز شلوغی بود و قرار بود صبح فردا دانشگاه برویم. 🔸با برادرانم به اصفهان رفتم چون ۸ صبح در نصرآباد ماشین پیدا نمی‌شد برای اصفهان، موقع رفتن به مادرم گفتم: دعایم کن این‌دفعه سالم برگردم، می‌دانم اتفاقی برایم می‌افتد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/KQgcw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸یک لحظه رو برگرداند من عقب بودم یک حسی گفت: می‌خواهد جان تو را بگیرد، تنها کلمه‌ای که گفتم: یا حضرت عباس(ع) این ملک الموت است آمده جان مرا بگیرد. لبخند با معنایی زد. 🔸بعد دیدم یک ماشین دارد حرکت می‌کند شخصی شبیه من در ماشین است که دارد حرکت می‌کند گفتم: من اینجا چه می‌کنم؟ او کیست؟ من چه کسی هستم؟ 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/9Acon 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸دوباره یک لحظه به خودم آمدم دیدم بیمارستان کاشانی اصفهان هستم. برادرم قبلاً رئیس اورژانس آنجا بود، به او خبر داده بودند، دیدم با پزشک‌ها صحبت می‌کند، پزشک‌ها قطع امید کامل کردند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ckKLw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸تمام لوله‌ها را بیرون آوردند، برادرم چند سی سی آبمیوه در گلوی من ریختند، به پسرعمه‌ام می گفتند: اگر این آب پایین برود و نیم ساعت بالا نیاورد، هوشیاریش برمی‌گردد. نیم ساعتی گذشت دیدم گلویم تکانی خورد و آبمیوه رد شد برادرم خوشحال شد سریع به نصرآباد زنگ‌ زد که بهوش میاد، خوب می‌شه خطر رفع شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/yEq3h 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸این تونل اینقدر لذت، آرامش و خوشی داشت که دلت نمی‌خواست از آنجا بیایی بیرون، رنگ‌هایی می‌دیدی که در عمرت اینچنین ندیدی، خط خط بود خط‌های رنگی رنگی مثل حالت گهواره... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/uvYGT 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸روبروی من تمام زندگی‌ام گذشت، نه صد در صد؛ مروری بود. جاهایی از زندگی‌ام که مهم بود نشانم می‌دادند. چند اتفاق عجیب در زندگی من بود، اینها را می‌دیدم از زمانی‌که دنیا آمدم تا موقعی که بودم و حتی بعدش را چه جوری زندگی کردم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/cdYfe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸یک چیز عجیبی که دیدم؛ کسی بود که حقی از ما خورده بود، حقی که نه تنها برای من که حق برادرانم، مادرم بود. در آنجا مثل اینکه نشانم دادند، صفحه‌ای برایم باز شد یک دریایی بود خیلی بزرگ با موج‌های عجیب، سر موج‌‌ها آتش بود. آن شخص را که حق ما را خورده بود دیدم که روی موج‌هاست، می‌سوزد و خاکستر می‌شود، پودر می‌شود و به دریا می‌رود و دوباره در آب کامل می‌شود، سر موج می‌آید و می‌سوزد و بارها این تکرار شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/rGo80 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸شهریور سال ۱۳۹۵ بود برادرم رفته بود استخر، وقتی برمی‌گشت بیاد سر کار یک ماشین ۲۰۶ به پایش می‌زند، از ماشین پیاده می‌شوند و یکی سریع گوشی‌اش را می‌زند، یکی دیگر گاز اشک‌آور و چند ضربه چاقو و پرتش می‌کنند. 🔸یکی از همسایه مغازه‌ها زنگ‌ زد که برادرت را با چاقو زدند، دویدم و رسیدم بالای سر برادرم. ۲۰۶ فرار کرد و پشت چراغ قرمز گیر افتاد. رفتم پلاک ش را بردارم از ماشین پیاده شدند با چاقو، ترسیدم و عقب برگشتم. بار دیگر در چراغ قرمز و باز من خواستم پلاک بردارم که پیاده شدند گاز اشک آور زدند و با چاقو به سرم زدند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/95v2D 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links