نامه۳۱- مهــ💚ـــر الـٰهـے.mp3
6M
بیــــــ🎶ـــــان علوے🎧
🔹نامه ۳۱
"مهــــــــر الهے"
هر گاه او را بخـــــوانے
آوازت را بــشنود...
و هرگـــــاه با او به نجـــوا برخیزے
از راز و نیـازت آگـاه باشـــــد..
~°🥀~°🥀~🥀°~🥀°~°
#حـاج_آقا_مرادے🎤 #بیان_علوے
#پویش_نهج_البلاغه_خوانے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿
بـهمابپیوندید👇🏼
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
『 آئینــــهےتربیت 』
#طب_سنتی_اسلامی #مزاج_شناسی 🍏0⃣4⃣🍏 ⁉️دلایل به وجود آمدن #غلبه_مزاج چیست؟ 🔶۱-تغذیه ⬇️ 🔹 اگرتغذیه
#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣5⃣🍏
ادامه علت هاے #غلبه_مزاج:
🔷۲-ژنتیک و وراثت:
پدر و مادر هاے گرم مزاج اگر زمان بسته شدن نطفه بدن گرم ترے داشته باشند⬇️
احتمال گرم مزاج شدن جنین بسیار بیشتر است و بالعکس..
⚜پس بهتر است والدین حداقل از دو سه هفته قبل با تغذیه مناسب بدن خود را آماده کنند..
💯✅همچنین در دوران بارداری🤰 تغذیه و رفتار های مناسب میتواند در سردی و گرمی مزاج کودک تاثیر بسیار زیادی داشته باشد...
❌💉💊🚫
@aeineh_tarbiat
#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣6⃣🍏
❗️علت هاےِ غلبه مزاج❗️
🔶۳-محیط و آب و هوا:
🔹منطقه گرم و خشک ⬅️مزاج گرم و خشک
🔹مناطق جنگلی و معتدل⬅️مزاج گرم و مرطوب(دم)
🔹مناطق کوهستانی⬅️سرد و خشک(سودا)
🔹مناطق چسپیده به آب⬅️مزاج سرد و تر
🔶۴-فعالیت های بدنی(ورزش)
🔺صرف کارهای روزانه برای فعالیت بدن کافی نیست❗️
✅بدن قطعا نیاز به ورزش روزانه و منظم دارد💯
♨️گرم شدن بدن با ورزش میتواند به تعادل مزاج کمک بسیار زیادی بکند.⛹♂🚵♀🧗♂
❌💉💊🚫
@aeineh_tarbiat
🤔 پرسش:
❓آیا در عصر حاضر، با پیشرفت تکنولوژی، پای پیاده به زیارت حرم مطهر معصومین علیهم السلام رفتن از جمله سفر به مشهد مقدس و کربلا جایز است؟
بدون شک هدر دادن عمر و وقت نزد خردمندان کاری جاهلانه و نکوهیده است.
#آئینه_باور
#پرسش_بیستم
#السلامعلیکـیااباعبدللہالحسین
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
☑️ پاسخ:
آنچه از روایات متعدد اسلامی به دست می آید آن است که پیاده روی برای زیارت قبر امامان معصوم خصوصا امام حسین از رجحان و فضیلت خاصی برخوردار می باشد.
👌این روایات را محدث بزرگ شیخ حر عاملی در کتاب شریفش گرد آوری کرده است؛
📚وسائل الشیعه ج١۴ ص۴٣٩ باب۴١
┈••✦ برخی از این روایات ✦••┈
استحباب پیاده روی برای زیارت قبور سایر امامان نیز وارد شده است و فلسفه آن نیز در دو چیز می باشد:
┈••✦ مورد اول ✦••┈
┈••✦ مورد دوم ✦••┈
#آئینه_باور
#پرسش_بیستم
#السلامعلیکـیااباعبدللہالحسین
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ»
" سلام بر آن خون هاى جارى"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم
محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود عبیدالله بودند. چند نفر دیگر نیز در گوشه ای از تالار در حال جروبحث با یکدیگر بودند و پیدا بود که برای حل اختلافات خویش آمده بودند. صدای پای گروه نگهبانان از بیرون به گوش رسید. آنها که در تالار بودند. سکوت کردند و به احترام ایستادند. شش نگهبان در دو صف وارد شدند و به دنبال آنها عبیدالله بن زیاد با لباس های فاخر و هیبتی سنگین به تالار آمد. همه تعظیم کردند و سلام دادند. عبیدالله بی آنکه به کسی نگاه کند، یکراست به سراغ تخت رفت و بر آن نشست. انگار تشت زیر تخت کمی ناراحت بود، بالشی از کنار تخت برداشت و بر تشت گذاشت و روی بالش نشست. ابن اشعث و ابن خضرمی، در حالی که هنوز سر به زیر داشتند، زیر چشمی به امیر نگریستند. کثیر بن شهاب که با امیر وارد شده بود، کنار تخت ایستاد. وقتی عبیدالله در جایش مستقر شد، اشاره کرد تا همه سر بلند کنند. محمد بن اشعث نخستین کسی بود که به او خوشامد گفت: « امیر عبیدالله زیاد با ورود به کوفه، تمامی دوست داران خلیفه را شاد کردند و تمامی گمراهان را ناامید؛ امیدوارم دشمنان خلیفه به تیغ امیر هلاک گردند. »
تمامی پیرمردان و حاضران، سخنان ابن اشعث را تأیید کردند. عبیدالله به ابن اشعث اشاره کرد که نزدیک تر برود. بعد گفت: « ابن اشعث! جایگاه تو نزد من بسیار عزیز است. »
ابن اشعث جلو رفت و در سوی دیگر تخت امیر ایستاد. عبیدالله تک تک جماعت را از نظر گذراند تا به ابن خضرمی رسید. رو به ابن اشعث کرد. گفت: « هیچ یک از شیوخ و بزرگان قبایل را در جمع نمی بینیم. »
ابن اشعث گفت: « خداوند مقرر فرموده که بزرگان کوفه به تدبیر امیر هدایت شوند؛ و اگر لجاجت کنند؛ به هلاکت خود رضا داده اند. »
بعد به ابن خضرمی اشاره کرد و گفت: « این مرد پسر خضرمی است که از بی تدبیری نعمان و زبونی او در مقابل شورشگران به تنگ آمده بود و نامه ای برای امیرمؤمنان به شام فرستاد که به سبب آن، پسر معاویه بهترین تصمیم را گرفت و پسرزیاد را به تأدیب کوفیان فرستاد... و اکنون چشم امید به فضل و سخاوت امیر دارد. »
ابن خضرمی تعظیم کرد. عبیدالله به اشاره او را فراخواند. ابن خضرمی جلو رفت. امیر کیسه ای پول به او داد. ابن خضرمی شادمان کیسه را گرفت و به جای خویش بازگشت. عبیدالله سر در گوش ابن اشعث برد و آهسته گفت: « او را برای کاری به بصره بفرست؛ که بازگشت نداشته باشد. دوست ندارم بار دیگر کسی را در مقابل دیدگانم ببینم که حرمت امیر خویش را، به شکایت و سعایت زیر پا می گذارد. »
ابن اشعث تعظیم کرد. ابن خضرمی زیر چشمی نگاه می کرد. ابن اشعث به نزد او رفت و در گوش ابن خضرمی سخنی گفت که او خرسند لبخند زد. بعد تعظیمی به عبیدالله کرد و از تالار خارج شد. ابن اشعث به گروهی دیگر اشاره کرد و گفت: « اینان گروهی هستند که با یکدیگر اختلاف دارند و آمده اند تا به حکم امیر گردن نهند. »
عبیدالله گفت: « مگر کوفه قاضی ندارد که وقت امیر را به اختلاف خویش می گیرند؟! »
ابن اشعث گفت: « شریح قاضی در کوفه است، اما نعمان بن بشیر ترجیح می داد، خود میان مردم حکم کند. از این رو شریح خانه نشین شد. »
عبیدالله گفت: « و شریح نیز راضی است که از بیت المال بخورد و در خانه بماند. »
به کثیر بن شهاب رو کرد و گفت: « به خانه شریح قاضی برو و بگو هم اکنون به دیدار ما بیاید و اگر سستی کرد، با زنجیر او را بیاور! »
کثیر بن شهاب بی درنگ بیرون رفت و عبیدالله ادامه داد: « شما هم به مسجد بروید، تا شریح را به دادتان بفرستم! »
همه بیرون رفتند و عبیدالله به پیرمردان نگریست و گفت: « و اینان؟ »
ابن اشعث گفت: « اینان ریش سفیدانی هستند که نعمان را مشورت می دادند تا بهترین حکم را بدهد. »
ابن زیاد گفت: « امیری که پیرمردان رو به قبله مشاورش باشند، جز به ترس و احتیاط حکم نمی کند. »
بعد رو به پیرمردان گفت: « شما هم به خانه هایتان بروید و خدا را بر این عنر طولانی شکر کنید و چشم به راه ملک الموت بمانید. »
رو به ابن اشعث ادامه داد: « هر کدامشان مردند، مرا خبر کن تا به قدرشناسی از خدمت شان بر جنازه شان نماز و قرآن بخوانم! »
پیرمردان رنجیده و ترسیده بیرون رفتند. سپس امیر رو به ابن اشعث کرد. گفت: « مردم را نیز برای نماز خبر کنید که همه حاضر شوند. سخنان مهمی با آنان دارم. »
***
کثیر بن شهاب سوار بر اسب به همراه دو نگهبان از کوچه ای گذشت و در مقابل خانه ی شریح قاضی ایستاد و از اسب پیاده شد. یکی از سربازان همراهش در زد. غلام شریح قاضی در را باز کرد. از دیدن کثیر بن شهاب جا خورد. کثیر گفت: « به شریح قاضی بگو که پسر شهاب بسیار عجله دارد تا او را به نزد امیر عبیدالله ببرد! »
غلام گفت: « آقایم در حال نماز است. »
« الان چه وقت نماز است! صبر امیر بسیار کم تر از صبر خدای امیر است. »
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود ع
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که در حال قنوت بود. شریح از دیدن او جا خورد و به نمازش سرعت داد. کثیر گفت: « زودتر دست از خدا بردار که بندگانش بیشتر به تو محتاجند. »
شریح سریع نمازش را تمام کرد و با خشمی ترس آلود رو به کثیر کرد و گفت: « چه شده که با کفش هایی که به سرگین جانوران آلوده است، به نمازخانه ی من وارد شده ای؟! »
کثیر گفت: « از خشم امیر عبیدالله بترس که دنیای ات را با پول خلیفه آباد می کنی و آخرت خود را با نافله های بیگاه؟! »
شریح با ترس بلند شد، عبایی بر دوش انداخت. گفت: « پناه برخدا! از این پس، آنچه برای آخرت اندوخته ام، باید به دنیای امیر تو بفروشم! »
و از اتاق بیرون رفت. کثیر بن شهاب پوزخندی زد و به دنبال او بیرون رفت.
*
روعه به کمک ام سلیمه و یکی دو زن دیگر مشغول تمیز کردن خانه بودند. روعه به هریک سفارشی کرد. هانی وارد اتاق شد. نگاهی به وضع اتاق انداخت. روعه رو به یکی از زنان گفت: « این جا گوشه ایر برای خواب پسر عقیل آماده کن! آن زیرانداز را بیاور! »
و رو به هانی گفت: « مخده های آن اتاق را هم باید بیاوریم! »
هانی گفت: « ام سلیمه را رها کن که باید به بنی کلب برود و عروسمان را به خانه ی داماد ببرد! »
روعه گفت: « اشتیاق خودش به دیدن مسلم او را نگه داشته، نه اجبار من! »
هانی رو به ام سلیمه گفت: « همه آماده رفتن اند. فقط منتظر تو مانده اند. »
ام سلیمه رو به روعه گفت: « فردا بر می گردم، هر کاری برای راحتی مسلم از من ساخته است، دریغ نکن! »
روعه با لبخند او را بدرقه کرد: « حتماً! سلام مرا به ام ربیع و ام وهب برسان! »
ام سلیمه بیرون رفت.
*
بازار شبانگاه بنی کلب، با مغازه های بسته که بر سر در هر یک از آنها مشعلی یا فانوسی روشن بود، پر از مرد و زن و پیر و جوان بود که به استقبال عروس و داماد قبیله آمده بودند. ربیع و سلیمه سوار بر اسب، در میانه جمعیت، آرام در حرکت بودند. پیشاپیش آنها گروهی که با سازهای مختلف پایکوبان می نواختند و بی عجله طول بازار را طی می کردند؛ و پشت سر آنها کودکان، در حالی که دست های یکدیگر را گرفته بودند، پای می کوفتند و نوازندگان را همراهی می کردند.
عمرو بن حجاج و عبدالاعلی کمی عقب تر در دو سوی عروس و داماد، پیش می آمدند و مردم در اطراف آنان با شادمانی در حرکت بودند و سلیمه به مشعل هایی که در دست داشتند، می نگریست که همه گذر را روشن کرده بود و نور لرزان و سرخ آن، دلش را آرام و گرم می کرد. ام ربیع در حال شکرگزاری، اشک شادی می ریخت و ام سلیمه در کنار او شادمان لبخند می زد و از شکوه استقبال مردم بنی کلب از دخترش، راضی و خرسند بود. زنان بنی کلب نیز سلیمه و ام ربیع را گرم در میان گرفته بودند و به مهر، آنان را همراهی می کردند. ربیع در میان جماعت، به دنبال عبدالله بن عمیر گشت، اما ا را نیافت. سلیمه احساس کرد ربیع نگران است. به او نزدیک تر شد. پرسید: « به دنبال کسی هستی؟ »
ربیع گفت: « عبدالله بن عمیر! »
اما عبدالله بن عمیر در حیاط خانه بر سکویی نشسته بود و شمشیر خود را تیز می کرد. صدای هلهله و شادی مردم و ساز و دهل را از دور می شنید. لحظه ای دست از کار کشید و کنجکاو به صدا گوش داد. وقتی صدا نزدیک تر شد و او دریافت که هلهله شادی است. دوباره به کار خود مشغول شد. ام وهب تچنیز در حال نماز بود که صدا را هر لحظه بیش تر می شنید.نمازش به پایان رسید. کنجکاو به سوی پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد و د حال که به صدا گوش می داد، به عبدالله نگاه کرد که همچنان در حال تیز کردن شمشیر بود. کنجکاو به حیاط آمد و کنار عبدالله ایستاد و گفت: « این شور استقبال مردم است؟ »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، وانمود کرد که بی تفاوت است. گفت: « به استقبال عروس قبیله رفته اند. »
« و یا به شادی بیعت بنی کلب با مسلم بن عقیل!؟ »
عبدالله یک لحظه دست از کار کشید و بی آنکه به ام وهب نگاه کند، دوباره به کار خود ادامه داد. گفت: « پس برای هلاک خود شادی می کنند! »
ام وهب کنار عبدالله نشست. همچنان صدای ساز و دهل نزدیک تر می شد، صدایی که با حرکات تیز کردن شمشیر عبدالله هماهنگ بود. ام وهب پرسید: « تو شمشیرت را برای کدام یک تیز می کنی، کوفیان یا شامیان؟! »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، نگاهی به ام وهب انداخت و بدون پاسخ به کارش ادامه داد. ام وهب در نگاه عبدالله دلخوری را احساس کرد. گفت: « پرسش سختی است، یا ام وهب لیاقت پاسخ ندارد؟! »
عبدالله دست از کار کشید و مستقیم در چشم ام وهب نگریست و گفت: « وقتی کنایه می زنی، پس حرفی در دل داری که پنهانش می کنی! »
ام وهب نمی خواست صریح تمایل خود را بگوید، اندیشید اگر حرف دلش را بگوید، ممکن است عبدالله دلگیر شود، و ناچار از راه دیگر وارد شد.