۞الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ۞
نگاهٺ را عوض کن❣
شـرط درڪ زیبایۍ در دستـگاه توحیدۍ⇦ معرفت و نگاه از دریچه توحیدۍ است
⟱⟱⟱⟱
هر میزان از دریچه توحیدی به زندگی نگاه کنید ⇦ این جمله حضرت زینب را که فرمودند: ❣من در کربلا جز زیبایی ندیدم ❣ ، را بیشتر درک خواهید کرد
با نگاه توحیدی انسان به جایی میرسد ⇦که حالش از غیبت به هم میخورد🚫 تهمت🚫 سوءظن🚫 بدگویی 🚫و بدخواهی🚫 همهاش به این خاطر است که ⇦از دریچه توحیدی به عالم نگاه نمیکنیم....
#تفسیر_المیزان_استاد_منصوری
#نوای_نور
>>>>>>>>>>>>>>>
@aeineh_tarbiat
<<<<<<<<<<<<<<<<
#استاد_تراشیون
#کودک_و_مربی
✅میزان شکل گیری شخصیت در دوره های مختلف زندگی:
🔹️تا ۷ سالگی ۷۰٪ ⬅️ شکل گیری
🔹️تا ۱۳ سالگی ۹۰٪ ⬅️ بازسازی
🔹️تا ۲۰ سالگی۱۰۰٪ ⬅️ تثبیت
‼️ غالب شخصیت کودکان تا هفت سالگی شکل می گیرد؛ دقیقا در زمانی که ما هیچ برنامهای برای کودکانمان نداریم🤦♀
✅زمان #بازسازی، زمان تغییر و اصلاح رفتارهای کودک است🤗
و ۷ سال سوم، زمان #تثبیت است، و باید شخصیت پخته شود.
⚜آئینه تربیت⚜
@aeineh_tarbiat
#رمان_نامیرا #فصل_شانزدهم
عبدالاعلی و ربیع و بقیه به دروازه کوفه رسیدند. شریک نیز همراه آنان بود. به محض ورود به کوفه شریک ایستاد. عبدالاعلی گفت:« اگر کمی طاقت بیاوری تا خانه مختار راهی نیست.»
شریک گفت:« بستگانی در قبیله مراد دارم که چشم انتظار من هستند.»
ربیع گفت :«مگر نگفتی که به دیدار مسلم بن عقیل آمدهای؟»
شریک گفت :«گفتم اما دوست ندارم که بیمار و رنجور به دیدار مسلم بروم.»
و سریع به راهی دیگر رفت. ربیع به رفتار او مشکوک شده بود. روبه عبدالاعلی پرسید :«عجیب نیست که تاکنون با اشتیاق از مثل میگفت و حالا با اکراه از ما جدا شد؟!»
عبدالاعلی گفت :«نه اشتیاق او برای ما سودی داشت،نه اکراهش زیان؛پس زودتر برویم که هم به دیدار مسلم برسیم و هم به جشنی که عمرو برای تو و عروست تدارک دیده.»
......
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه مجلس مردان رقص شمشیر میکردند.جماعت شادمان در حال گفتوگو با یکدیگر بودند و غلامان با میوه و شربت و شیر از آنان پذیرایی می کردند. عمروبن حجاج در بالای مجلس نشسته بود. در یک سمت او روی و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. شبث بن ربعی نیز کنار ربیع بود.غلامی با سبد بزرگ میوه نزدیک شد و آن را جلوی عمرو بن حجاج گذاشت. عمرو نگاهی به جماعت انداخت تا از کیفیت پذیرایی از آنان مطمئن شود. بعد رو به هانی کرد و در واقع میخواست از او اجازه بگیرد. هانی با لبخند و اشاره سر به او اجازه داد. عمرو برخاست و رو به مهمانان ایستاد و گفت:« امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگری بیعت قبیله بنی کلب با مسلم بن عقیل.»
بعد دست بر شانه عبدالاعلی گذاشت و گفت:« این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را هرگز فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد. پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مومنان آفریده است.»
دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد.در قسمت زنانه، امربیع روعه و امسلیمه و زنان دیگر گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست.دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا می زد. سلیم آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفت و گو می کردند. ربیعی نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سلیمه گره خورد. مسلیمه از درگاهی قسمت زنان دیسی را که در آن تکیه ای جواهر بود به مهمانان نشان داد. گفت:« این هدیه روعه، همسر هانی، به عروس قبیله است.»
زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره سر از روعه تشکر کرد. روعه که در کنار ام سلیمه بود لبخند زد و گفت :«ارزش سلیمه بیش از این جواهرات است چرا که هانی در محبت به سلیمه با پدرش رقابت میکرد.»
هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت:« شادمانی من بیشتر از این است که عمرو دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان علی است و اگر جز این بود یقین دارم که سلیمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج.»
هانی سوی ربیع گرفت.گفت :«این تیغ جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.»
ربیع شمشیر را گرفت و بوسید. رقص شمشیر شدت گرفت. همزمان مردی هیجانزده وارد شد اما سعی کرد توجه مهمانان را جلب نکند. شبث متوجه او شد. مرد آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. حالا عمرو بن حجاج هم متوجه شده بود. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. عبدالاعلی که گرم خوردن بود عمرو را به حرف گرفت. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد.شبث وقتی دید دو نفر دیگر نیز در گوشی صحبت کردند و بعد از مجلس بیرون رفتند، او نیز آرام خود را کنار کشید و بعد برخاست و در شلوغی جشن بی آن که حتی عمرو متوجه شود بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید:« کجا می روید؟!»
مردی هیجان زده گفت:« حسین بن علی!»
و به سرعت رفت. شبث بیشتر کنجکاو شد و جلوی یکی دیگر را گرفت. پرسید :«حسین بن علی چه شده!؟»
«به کوفه آمده به سوی دارالعماره میرود.»
شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی آنها را همراهی میکردند. پیشاپیش سواران مردی سبز پوش با امامه ای سیاه در حال حرکت بود. شبث نیز خود را به جمعیت مشتاق رساند و سعی کرد نزدیک تر برود.صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد و گروه مردان رقصنده در عروسی همچنان با همراهی ساز و دف به پایکوبی مشغول بودند. حالا مردم آشکارا بیرون می رفتند. ام سلیمه و روعه از اتاق زنانه نگران و پرسشگر به عمرو و هانی اشاره کردند. عمرو با اشاره او را آرام کرد. اما هانی به سراغ روعه رفت.
روعه پرسید:« راست می گویند؟!»
هانی گفت :«چه میگویند؟»
ام سلیمه گفت :«این که حسین بن علی به کوفه آمده است!»
هانی گفت :«حسین بن علی؟»
روعه گفت :«اگر چنین است مهمانان را به استقبال امام ببریم تا عروسی سلیمه هم با قدم امام مبارک شود.»
هانی گفت :«این چه مهملی است! چگونه ما به کوفه رسیده در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده ؟»
اما مردم نزدیک مسجد کوفه همچنان با پایکوبی سواران تازه وارد را همراهی میکردند. و به سوی قصر کوفه می رفتند.شبث نیز در میان جماعت هنوز موفق نشده بود چهره مرد سبز پوش را ببیند. هنوز صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد. مردم به پای قصر رسیدند. سواران با نیزه های خود مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکبار پوشینه از چهره کنار زد. اوعبیدالله ابن زیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد :«خدا شما را لعنت کند! در به روی امیر خویش بسته اید؟»
شبث او را شناخت. گفت :«عبیدالله بن زیاد؟»
جماعت شگفتزده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کمکم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبیدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند. اما در خانه عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت که با صدای پیرمردی همه چیز به هم ریخت. پیرمرد گفت: حسین بن علی؟! چه کسی گفت حسین بن علی به کوفه آمده؟»
یک باره سکوت حاکم شد. ربیع گفت :«حسین بن علی اکنون در کوفه است!؟»
هانی گفت :«او اکنون در مکه است، نه در کوفه.»
پیرمرد گفت :«پس این مردم به استقبال که میروند؟»
همهمه درگرفت. در میان زنان نیز همهمه بالا رفته بود. همزمان شبث وارد شد. گفت :«به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شده.»
جماعت با ترس از عبیدالله یاد کردند:« پسر زیاد؟»
عبدالاعلی با خشم فریاد زد :«خدا لعنت کند پسر زیاد را که هنوز به کوفه نیامده شادی ما را خراب کرد.»
عمرو گفت :«بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیر تر از آن است که بتواند در عروسی دختر عمرو بن حجاج خلل وارد کند.»
دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد و جماعت کم کم به حال و هوای جشن عروسی بازگشتند.
......
در میان رفت و آمد مردم که بیشتر از روزهای گذشته بود مردی با صورت پوشیده هراسان از کوچه پس کوچه های کوفه گذشت. پس از گذشتن از چند کوچه در خانه مختار رسید. بر خلاف هر روز در بسته بود. نگاهی به اطراف انداخت و با احتیاط در زد و منتظر ماند. غلامی در را باز کرد. از دیدن مردی با سر و روی پوشیده به او مشکوک شد. پرسید :«تو که هستی؟»
مرد صورتش را باز کرد. حاکم کوفه نعمان بن بشیر بود. غلام با دیدن نعمان بیدرنگ کنار رفت. نعمان هراسان وارد خانه شد و غلام سریع در را بست.
مسلم بن عقیل، مختار ،هانی بن عروه، عمرو بن حجاج، شبث، ابوثمامه، ربیع و عبدالاعلی گرد هم نشسته بودند که نعمان وارد شد.
هنوز هیجان زده بود. همه از دیدن نعمان تعجب کردند. نعمان گفت :«سلام بر مسلم بن عقیل و جمع مومنان.»
مسلم گفت :«سلام بر نعمان بن بشیر! خوش آمدی.»
بقیه نیز پاسخ دادند. مختار گفت:«پس حکم امیری عبیدالله درست است.»
نعمان نشست و پوزخند زد. گفت:« یزید حکم ولایت کوفه را به او داده است.»
بعد رو به مسلم کرد و گفت:«او میداند که تو اکنون در خانه مختار هستی. امروز چنان بر من خشم گرفت که گمان کردم حکمقتل مرا از یزید گرفته است.»
مختار گفت :«او مجالی برای تعرض به تو نخواهد یافت.»
نعمان گفت :«من بیشتر نگران جان مسلم هستم.یزید در حکم خود، ابن زیاد را اختیار داده تا هر جا مسلم را یافت او را دستگیر کند و اگر خواست تبعیدش کند و یا حتی خونش را بریزد.»
شبث بن ربعی با نگرانی حرفها را می شنید. مسلم خونسرد به نعمان لبخند زد و گفت :«عبیدلله هم مانند پدرش! آنها با خود عهد کردهاند که جز بیگناهان را نکشند. اما دست عبیدالله کوتاهتر از آن است که به من و شما برسد.»
این مزاح، لبخند به لب ربیع آورد و در دل دیگران نیز کمی آرامش و اطمینان ایجاد کرد. هانی گفت :«عبیدالله با ۱۸ هزار نفر بیعت کننده، از نام مسلم نیز می هراسد چه رسد به شمشیرش!»
ابوثمامه گفت :«او به قدر حفاظت از قصر خویش هم سرباز ندارد.»
شبث گفت :«اما احتیاط شرط عقل است و حفظ جان مسلم تا رسیدن حسینبنعلی مهم تر از هر چیز.»
عمرو گفت :«من بیشتر دوست دارم که مسلم هم اکنون فرمان دهد تا بر عبیدالله فرود بیاییم و سرش را برای یزید بفرستیم.»
هانی گفت :«اگر چنین کنیم یزید سر او را چون پیراهن عثمان بر نیزه خواهد کرد و به خونخواهی ابن زیاد، خون ها خواهد ریخت.»
ابوثمامه گفت :«اکنون برای نعمان چارهای کنیم که جانش بیش از همه در خطر است.»
ربیع و عبدالاعلی در انتظار واکنش مسلم بودند که سر انجام حکم آخر را داد. گفت :«من هم با هانی موافقم و با هجوم به ابن زیاد مخالف.»
عمرو از این نظر چندان راضی نبود. مسلم که حال عمرو را میفهمید رو به او گفت:« نه امام قصد جنگ دارند و نه من حکم شمشیر.»
عمرو گفت :«پس ابوثمامه این همه تیغ و تجهیز را برای چه می خواهد؟!»
مسلم گفت :«من فرمان جنگ ندارم اما برای دفاع از خویش نیازی به فرمان نیست.»
بعد رو به همه کرد و گفت:« صلاح را در این می دانم که تا رسیدن امام صبر کنیم و بهانه ای برای ریختن خون بی گناهان به دست ابن زیاد ندهیم که او مشتاق بهانه است. برای نعمان هم جای امنی در کوفه نیست؛و بهتر است مختار او را به همراه خانوادهاش به بصره برساند و خود به کوفه بازگردد.»
نعمان گفت :«من به شام می روم،زیرا بیم آن دارم که یزید مرا به بیعت با حسین متهم کند.»
مسلم گفت :«بسیار خوب مختار تو را به شام می رساند و خود به بصره می رود.»
مختار گفت :«شما را تنها بگذارم؟»
عمرو گفت :«مسلم تنها نیست،اگر بخواهد خانه من برای همیشه از آن او خواهد بود.»
شبث سعی کرد با سکوت حضور خود را پنهان دارد تا پیشنهاد شروع سکونت مسلم در خانه او مطرح نشود. مسلم گفت :«بهتر است به جایی بروم که از ابن زیاد پنهان بماند،تا خطری اهل آن خانه را تهدید نکند.»
مختار گفت:« اگر شبث بن ربعی هنوز هم مشتاق باشد خانه وسیعی دارد که مسلم میتواند در آنجا منتظر رسیدن امام بماند.»
شبث از این پیشنهاد جا خورد. گفت:« خانه من؟!... اگر پسر عقیل بر من منت بگذارد افتخاری است برای خود و خاندانم.»
مختار گویی خیالش آسوده شده بود.گفت :«اگر چنین شود من با خاطری آسوده، نعمان و خانواده اش را به شام میرسانم.»
شبث گفت :«فقط ترس من از غلامانی است که بسیار در خانه ام در رفت و آمدند. و اگر یکی از آنان خیانت کند جان مسلم به خطر می افتد.»
ابوثمامه گفت:« بهتر است مسلم به خانهای برود که اگر پسر زیاد هم بفهمد جرأت ورود به آن خانه را نداشته باشد.»
هانی گفت :«خانه من حریم است اگر پسر عقیل موافق باشد.»
شبث سریع موافقت کرد. گفت:« آری! هانی بزرگ قبیله مراد است و خانه اش حکم حرم دارد. اگر عبیدالله هم باخبر شود جرأت تعرض نخواهد داشت.»
مسلم گفت :«من هم خانه هانی را ترجیح میدهم.«.
هانی گفت :«این افتخاری برای هانی و همه مذحج و مراد است.»
عمرو گفت :«هرکس در پناه هانی باشد، در پناه قبیله مذحج هم هست.»
نعمان که هم چنان می ترسید گفت :«اگر تصمیم بر این است بهتر است تا پیش از غروب آفتاب اقدام کنیم.»
ادامه دارد...
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ»
" سلام بر آن گونه خاک آلوده"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
شرح زیارت عاشورا ٢-٣.mp3
4.07M
#شـرحزیارتعاشورا
🎧 دعای دوم(بخش سوم)
﴿ أللّٰهُمَّ اجعَلنی عِندَکَ وَجیهاً بِالحُسَین عَلَیهِ السَّلام فِی الدُّنیا وَ الاخِرَه... ﴾
√چہ گناهانـے سبب از بین رفتن آبرو میشوند؟
اگه با حسین علیه السلام باشی،
"خودش" کمکت میکنه👌
#ادامہشـرحزیارتعاشـورا را سه شنبه در آئینهےتربیت پیگیرۍ ڪنید.
#استاد_رفیعی 🎤
#تربیتے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
_______
بـهمابپیوندید👇🏼
▪️http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سیام :
♡ نامه ۳۱ ♡
°(از انسان و حوادث روزگار تا روش تربیت فرزند)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
نامه۳۱- مهــ💚ـــر الـٰهـے.mp3
6M
بیــــــ🎶ـــــان علوے🎧
🔹نامه ۳۱
"مهــــــــر الهے"
هر گاه او را بخـــــوانے
آوازت را بــشنود...
و هرگـــــاه با او به نجـــوا برخیزے
از راز و نیـازت آگـاه باشـــــد..
~°🥀~°🥀~🥀°~🥀°~°
#حـاج_آقا_مرادے🎤 #بیان_علوے
#پویش_نهج_البلاغه_خوانے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿
بـهمابپیوندید👇🏼
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
『 آئینــــهےتربیت 』
#طب_سنتی_اسلامی #مزاج_شناسی 🍏0⃣4⃣🍏 ⁉️دلایل به وجود آمدن #غلبه_مزاج چیست؟ 🔶۱-تغذیه ⬇️ 🔹 اگرتغذیه
#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣5⃣🍏
ادامه علت هاے #غلبه_مزاج:
🔷۲-ژنتیک و وراثت:
پدر و مادر هاے گرم مزاج اگر زمان بسته شدن نطفه بدن گرم ترے داشته باشند⬇️
احتمال گرم مزاج شدن جنین بسیار بیشتر است و بالعکس..
⚜پس بهتر است والدین حداقل از دو سه هفته قبل با تغذیه مناسب بدن خود را آماده کنند..
💯✅همچنین در دوران بارداری🤰 تغذیه و رفتار های مناسب میتواند در سردی و گرمی مزاج کودک تاثیر بسیار زیادی داشته باشد...
❌💉💊🚫
@aeineh_tarbiat
#طب_سنتی_اسلامی
#مزاج_شناسی
🍏0⃣6⃣🍏
❗️علت هاےِ غلبه مزاج❗️
🔶۳-محیط و آب و هوا:
🔹منطقه گرم و خشک ⬅️مزاج گرم و خشک
🔹مناطق جنگلی و معتدل⬅️مزاج گرم و مرطوب(دم)
🔹مناطق کوهستانی⬅️سرد و خشک(سودا)
🔹مناطق چسپیده به آب⬅️مزاج سرد و تر
🔶۴-فعالیت های بدنی(ورزش)
🔺صرف کارهای روزانه برای فعالیت بدن کافی نیست❗️
✅بدن قطعا نیاز به ورزش روزانه و منظم دارد💯
♨️گرم شدن بدن با ورزش میتواند به تعادل مزاج کمک بسیار زیادی بکند.⛹♂🚵♀🧗♂
❌💉💊🚫
@aeineh_tarbiat
🤔 پرسش:
❓آیا در عصر حاضر، با پیشرفت تکنولوژی، پای پیاده به زیارت حرم مطهر معصومین علیهم السلام رفتن از جمله سفر به مشهد مقدس و کربلا جایز است؟
بدون شک هدر دادن عمر و وقت نزد خردمندان کاری جاهلانه و نکوهیده است.
#آئینه_باور
#پرسش_بیستم
#السلامعلیکـیااباعبدللہالحسین
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
☑️ پاسخ:
آنچه از روایات متعدد اسلامی به دست می آید آن است که پیاده روی برای زیارت قبر امامان معصوم خصوصا امام حسین از رجحان و فضیلت خاصی برخوردار می باشد.
👌این روایات را محدث بزرگ شیخ حر عاملی در کتاب شریفش گرد آوری کرده است؛
📚وسائل الشیعه ج١۴ ص۴٣٩ باب۴١
┈••✦ برخی از این روایات ✦••┈
استحباب پیاده روی برای زیارت قبور سایر امامان نیز وارد شده است و فلسفه آن نیز در دو چیز می باشد:
┈••✦ مورد اول ✦••┈
┈••✦ مورد دوم ✦••┈
#آئینه_باور
#پرسش_بیستم
#السلامعلیکـیااباعبدللہالحسین
╔═🏴🏴════╗
@aeineh_tarbiat
╚════🏴🏴═╝
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ»
" سلام بر آن خون هاى جارى"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم
محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود عبیدالله بودند. چند نفر دیگر نیز در گوشه ای از تالار در حال جروبحث با یکدیگر بودند و پیدا بود که برای حل اختلافات خویش آمده بودند. صدای پای گروه نگهبانان از بیرون به گوش رسید. آنها که در تالار بودند. سکوت کردند و به احترام ایستادند. شش نگهبان در دو صف وارد شدند و به دنبال آنها عبیدالله بن زیاد با لباس های فاخر و هیبتی سنگین به تالار آمد. همه تعظیم کردند و سلام دادند. عبیدالله بی آنکه به کسی نگاه کند، یکراست به سراغ تخت رفت و بر آن نشست. انگار تشت زیر تخت کمی ناراحت بود، بالشی از کنار تخت برداشت و بر تشت گذاشت و روی بالش نشست. ابن اشعث و ابن خضرمی، در حالی که هنوز سر به زیر داشتند، زیر چشمی به امیر نگریستند. کثیر بن شهاب که با امیر وارد شده بود، کنار تخت ایستاد. وقتی عبیدالله در جایش مستقر شد، اشاره کرد تا همه سر بلند کنند. محمد بن اشعث نخستین کسی بود که به او خوشامد گفت: « امیر عبیدالله زیاد با ورود به کوفه، تمامی دوست داران خلیفه را شاد کردند و تمامی گمراهان را ناامید؛ امیدوارم دشمنان خلیفه به تیغ امیر هلاک گردند. »
تمامی پیرمردان و حاضران، سخنان ابن اشعث را تأیید کردند. عبیدالله به ابن اشعث اشاره کرد که نزدیک تر برود. بعد گفت: « ابن اشعث! جایگاه تو نزد من بسیار عزیز است. »
ابن اشعث جلو رفت و در سوی دیگر تخت امیر ایستاد. عبیدالله تک تک جماعت را از نظر گذراند تا به ابن خضرمی رسید. رو به ابن اشعث کرد. گفت: « هیچ یک از شیوخ و بزرگان قبایل را در جمع نمی بینیم. »
ابن اشعث گفت: « خداوند مقرر فرموده که بزرگان کوفه به تدبیر امیر هدایت شوند؛ و اگر لجاجت کنند؛ به هلاکت خود رضا داده اند. »
بعد به ابن خضرمی اشاره کرد و گفت: « این مرد پسر خضرمی است که از بی تدبیری نعمان و زبونی او در مقابل شورشگران به تنگ آمده بود و نامه ای برای امیرمؤمنان به شام فرستاد که به سبب آن، پسر معاویه بهترین تصمیم را گرفت و پسرزیاد را به تأدیب کوفیان فرستاد... و اکنون چشم امید به فضل و سخاوت امیر دارد. »
ابن خضرمی تعظیم کرد. عبیدالله به اشاره او را فراخواند. ابن خضرمی جلو رفت. امیر کیسه ای پول به او داد. ابن خضرمی شادمان کیسه را گرفت و به جای خویش بازگشت. عبیدالله سر در گوش ابن اشعث برد و آهسته گفت: « او را برای کاری به بصره بفرست؛ که بازگشت نداشته باشد. دوست ندارم بار دیگر کسی را در مقابل دیدگانم ببینم که حرمت امیر خویش را، به شکایت و سعایت زیر پا می گذارد. »
ابن اشعث تعظیم کرد. ابن خضرمی زیر چشمی نگاه می کرد. ابن اشعث به نزد او رفت و در گوش ابن خضرمی سخنی گفت که او خرسند لبخند زد. بعد تعظیمی به عبیدالله کرد و از تالار خارج شد. ابن اشعث به گروهی دیگر اشاره کرد و گفت: « اینان گروهی هستند که با یکدیگر اختلاف دارند و آمده اند تا به حکم امیر گردن نهند. »
عبیدالله گفت: « مگر کوفه قاضی ندارد که وقت امیر را به اختلاف خویش می گیرند؟! »
ابن اشعث گفت: « شریح قاضی در کوفه است، اما نعمان بن بشیر ترجیح می داد، خود میان مردم حکم کند. از این رو شریح خانه نشین شد. »
عبیدالله گفت: « و شریح نیز راضی است که از بیت المال بخورد و در خانه بماند. »
به کثیر بن شهاب رو کرد و گفت: « به خانه شریح قاضی برو و بگو هم اکنون به دیدار ما بیاید و اگر سستی کرد، با زنجیر او را بیاور! »
کثیر بن شهاب بی درنگ بیرون رفت و عبیدالله ادامه داد: « شما هم به مسجد بروید، تا شریح را به دادتان بفرستم! »
همه بیرون رفتند و عبیدالله به پیرمردان نگریست و گفت: « و اینان؟ »
ابن اشعث گفت: « اینان ریش سفیدانی هستند که نعمان را مشورت می دادند تا بهترین حکم را بدهد. »
ابن زیاد گفت: « امیری که پیرمردان رو به قبله مشاورش باشند، جز به ترس و احتیاط حکم نمی کند. »
بعد رو به پیرمردان گفت: « شما هم به خانه هایتان بروید و خدا را بر این عنر طولانی شکر کنید و چشم به راه ملک الموت بمانید. »
رو به ابن اشعث ادامه داد: « هر کدامشان مردند، مرا خبر کن تا به قدرشناسی از خدمت شان بر جنازه شان نماز و قرآن بخوانم! »
پیرمردان رنجیده و ترسیده بیرون رفتند. سپس امیر رو به ابن اشعث کرد. گفت: « مردم را نیز برای نماز خبر کنید که همه حاضر شوند. سخنان مهمی با آنان دارم. »
***
کثیر بن شهاب سوار بر اسب به همراه دو نگهبان از کوچه ای گذشت و در مقابل خانه ی شریح قاضی ایستاد و از اسب پیاده شد. یکی از سربازان همراهش در زد. غلام شریح قاضی در را باز کرد. از دیدن کثیر بن شهاب جا خورد. کثیر گفت: « به شریح قاضی بگو که پسر شهاب بسیار عجله دارد تا او را به نزد امیر عبیدالله ببرد! »
غلام گفت: « آقایم در حال نماز است. »
« الان چه وقت نماز است! صبر امیر بسیار کم تر از صبر خدای امیر است. »
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود ع
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که در حال قنوت بود. شریح از دیدن او جا خورد و به نمازش سرعت داد. کثیر گفت: « زودتر دست از خدا بردار که بندگانش بیشتر به تو محتاجند. »
شریح سریع نمازش را تمام کرد و با خشمی ترس آلود رو به کثیر کرد و گفت: « چه شده که با کفش هایی که به سرگین جانوران آلوده است، به نمازخانه ی من وارد شده ای؟! »
کثیر گفت: « از خشم امیر عبیدالله بترس که دنیای ات را با پول خلیفه آباد می کنی و آخرت خود را با نافله های بیگاه؟! »
شریح با ترس بلند شد، عبایی بر دوش انداخت. گفت: « پناه برخدا! از این پس، آنچه برای آخرت اندوخته ام، باید به دنیای امیر تو بفروشم! »
و از اتاق بیرون رفت. کثیر بن شهاب پوزخندی زد و به دنبال او بیرون رفت.
*
روعه به کمک ام سلیمه و یکی دو زن دیگر مشغول تمیز کردن خانه بودند. روعه به هریک سفارشی کرد. هانی وارد اتاق شد. نگاهی به وضع اتاق انداخت. روعه رو به یکی از زنان گفت: « این جا گوشه ایر برای خواب پسر عقیل آماده کن! آن زیرانداز را بیاور! »
و رو به هانی گفت: « مخده های آن اتاق را هم باید بیاوریم! »
هانی گفت: « ام سلیمه را رها کن که باید به بنی کلب برود و عروسمان را به خانه ی داماد ببرد! »
روعه گفت: « اشتیاق خودش به دیدن مسلم او را نگه داشته، نه اجبار من! »
هانی رو به ام سلیمه گفت: « همه آماده رفتن اند. فقط منتظر تو مانده اند. »
ام سلیمه رو به روعه گفت: « فردا بر می گردم، هر کاری برای راحتی مسلم از من ساخته است، دریغ نکن! »
روعه با لبخند او را بدرقه کرد: « حتماً! سلام مرا به ام ربیع و ام وهب برسان! »
ام سلیمه بیرون رفت.
*
بازار شبانگاه بنی کلب، با مغازه های بسته که بر سر در هر یک از آنها مشعلی یا فانوسی روشن بود، پر از مرد و زن و پیر و جوان بود که به استقبال عروس و داماد قبیله آمده بودند. ربیع و سلیمه سوار بر اسب، در میانه جمعیت، آرام در حرکت بودند. پیشاپیش آنها گروهی که با سازهای مختلف پایکوبان می نواختند و بی عجله طول بازار را طی می کردند؛ و پشت سر آنها کودکان، در حالی که دست های یکدیگر را گرفته بودند، پای می کوفتند و نوازندگان را همراهی می کردند.
عمرو بن حجاج و عبدالاعلی کمی عقب تر در دو سوی عروس و داماد، پیش می آمدند و مردم در اطراف آنان با شادمانی در حرکت بودند و سلیمه به مشعل هایی که در دست داشتند، می نگریست که همه گذر را روشن کرده بود و نور لرزان و سرخ آن، دلش را آرام و گرم می کرد. ام ربیع در حال شکرگزاری، اشک شادی می ریخت و ام سلیمه در کنار او شادمان لبخند می زد و از شکوه استقبال مردم بنی کلب از دخترش، راضی و خرسند بود. زنان بنی کلب نیز سلیمه و ام ربیع را گرم در میان گرفته بودند و به مهر، آنان را همراهی می کردند. ربیع در میان جماعت، به دنبال عبدالله بن عمیر گشت، اما ا را نیافت. سلیمه احساس کرد ربیع نگران است. به او نزدیک تر شد. پرسید: « به دنبال کسی هستی؟ »
ربیع گفت: « عبدالله بن عمیر! »
اما عبدالله بن عمیر در حیاط خانه بر سکویی نشسته بود و شمشیر خود را تیز می کرد. صدای هلهله و شادی مردم و ساز و دهل را از دور می شنید. لحظه ای دست از کار کشید و کنجکاو به صدا گوش داد. وقتی صدا نزدیک تر شد و او دریافت که هلهله شادی است. دوباره به کار خود مشغول شد. ام وهب تچنیز در حال نماز بود که صدا را هر لحظه بیش تر می شنید.نمازش به پایان رسید. کنجکاو به سوی پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد و د حال که به صدا گوش می داد، به عبدالله نگاه کرد که همچنان در حال تیز کردن شمشیر بود. کنجکاو به حیاط آمد و کنار عبدالله ایستاد و گفت: « این شور استقبال مردم است؟ »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، وانمود کرد که بی تفاوت است. گفت: « به استقبال عروس قبیله رفته اند. »
« و یا به شادی بیعت بنی کلب با مسلم بن عقیل!؟ »
عبدالله یک لحظه دست از کار کشید و بی آنکه به ام وهب نگاه کند، دوباره به کار خود ادامه داد. گفت: « پس برای هلاک خود شادی می کنند! »
ام وهب کنار عبدالله نشست. همچنان صدای ساز و دهل نزدیک تر می شد، صدایی که با حرکات تیز کردن شمشیر عبدالله هماهنگ بود. ام وهب پرسید: « تو شمشیرت را برای کدام یک تیز می کنی، کوفیان یا شامیان؟! »
عبدالله بی آنکه دست از کار بکشد، نگاهی به ام وهب انداخت و بدون پاسخ به کارش ادامه داد. ام وهب در نگاه عبدالله دلخوری را احساس کرد. گفت: « پرسش سختی است، یا ام وهب لیاقت پاسخ ندارد؟! »
عبدالله دست از کار کشید و مستقیم در چشم ام وهب نگریست و گفت: « وقتی کنایه می زنی، پس حرفی در دل داری که پنهانش می کنی! »
ام وهب نمی خواست صریح تمایل خود را بگوید، اندیشید اگر حرف دلش را بگوید، ممکن است عبدالله دلگیر شود، و ناچار از راه دیگر وارد شد.
『 آئینــــهےتربیت 』
شریح قاضی درحال نماز بود که کثیر بن شهاب در اتاق را باز کرد و با کفش وارد شد و مقابل شریح ایستاد؛ که
گفت: « تو که پیمان برادری با پسر عباس بسته ای، چرا در شادی اش شرکت نمی کنی؟ »
عبدالله تلخ خندی زد و رو به ام وهب کرد. گفت: « آن پیمان در تنهایی او بود که همین جماعت می خواستند به ظلم با او رفتار کنند... »
تکه ای چرم برداشت و شمشیر خود را امتحان کرد. کاملا تیز شده بود. از جا بلند شد. گفت: « اما اکنون، کسی باید که مرا در تنهایی ام همراهی کند. »
ام وهب که انگار تازه عمق تنهایی عبدالله را دریافته بود، بغض فروخورده ی خود را از عبدالله پنهان ساخت. عبدالله شمشیر را در غلاف کرد و به سوی ام وهب گرفت و گفت: « این شمشیر نیز، جز برای جنگ با مشرکان از نیام بیرون نمی آید.»
ام وهب شمشیر را گرفت و لب گزید و به سوی خانه رفت. اما در میان راه احساس کرد که صدای ساز و دهل، انگار پشت در خانه است. هر دو پرسشگر به یکدیگر نگریستند. ام وهب شمشیر را بر دیوار حیاط آویخت و به سوی در رفت. اما عبدالله مانع شد: « کجا می روی؟ »
« انگار بر در خانه ما هستند. »
عبدالله می خواست چیزی بگوید که یکباره سکوت شد. هر دو لحظه ای به در خیره شدند. عبدالله آرام و با احتیاط به سمت در رفت. ام وهب نیز به دنبال او بود. جمعیت در سکوت کامل، پشت د ایستاده بودند. عمرو بن حجاج از اسب پیاده شد و در زد. عبدالاعلی نیز آرام از اسب پیاده شد و کنار عمرو ایستاد. زبیر ناخرسند کنار بشیر ایستاده بود. ربیع و سلیمه هم چنان بر اسب کنار یکدیگر بودند و ربیع نیز بیش از دیگران نگران و بی تاب می نمود. عبدالله در را باز کرد. پشت سر او ام وهب نزدیک شد. عبدالله از دیدن عمرو بن حجاج و جماعت پشت سرش تعجب کرد. عمرو دوستانه و مشتاق به او نگریست و عبدالاعلی انگار به جماعت پشت سرش می بالید که همه به فرمان او بودند. ربیع از اسب پیاده شد و چون خطاکاران پشیمان نگاه از عبدالله دزدید.
ادامه دارد..
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#دعاےابوحمزهثمالے
مهربانےتـودیدایـنبنــده
وافسارپارهڪرد!
چہ مہرباݩ خدایۍ تـو
:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;:;
@aeineh_tarbiat
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_سی_و_یکم :
♡ نامه ۳۱ ♡
°(از ضرورت توجه به معنویات تا شرایط اجابت دعا)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
#تربیت_فرزند
بهوقٺ #عصبانیت تربیٺ نداریم🚫
از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که ایشان از تأدیب به هنگام خشم نهی فرمودند.
بنظـرشما چــرا؟!
⚠️ یک نقش اساسی و زیربنایی در تربیت #حیا ست.
به هنگام عصبانیت ممکنہ این #حرمت شکسته بشـہ و #پرده_دری رخ بده❌
📍برگرفته از کتاب #ادب_الهی📚
حواسمون به این اصل مهم باشه
آخه وسط #دعوا که حلوا خیرات نمیکنن🤷🏻♀
توجـه به این نکته در سنینی که عجب و غرور متربی یا فرزند بیشتره یا در مقابل هر حرفی سریعا 🙅🏻♂ #گارد میگیره 🙅🏻♀ ، خیلی حائز اهمیت تر میشه‼️
Join ;) 👇🧒🏻👦👧🏼👶🏽
@aeineh_tarbiat