eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
742 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
270 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او زن کلاس ریاضی دخترم پنج عصر شروع شده بود. از صبح منتظر جلسه آخر روایت‌نویسی بودم که شانسی وارد گروه ایتای کلاس شدم؛ و دیدم کلاس شروع شده است. پیش از ظهر بعد چاشت، بین سرد و گرم شدن‌هایم و افتان و خیزان، غذایی نه چندان مطلوب را بار گذاشتم؛ آب برنج را گذاشتم، برنج را با گیجی پاک کردم. بوی عطر برنج کامفیروزی در مشامم پیچید. هرچند امروز حتی بوها هم حالم را جا نمی‌آوردند. چند بار در برنامه پیام رسان ایتا بررسی کردم. وسط هم زدن برنج غوطه ور در آب، حباب‌های کف آلودش را نگاه می‌کردم. به حباب بودن زندگی و گذار بودن سختی ها فکر کردم و به این‌که کاش کسی امروز سرزده نمی آمد؛ یا اگر هم می‌آمد برای کمک می‌آمد. پیرزن مهربان همسایه آمد و با ظرف شله زرد نذری، که رنگش کمی پریده بود. بقولی انگار آجان دیده بود. که برای روز گذشته بود که نذر سلامتی پای پسر جوانش که در تصادف ناکار شده بود. گفت :«گذاشته بودم بچه هایم ببرند؛ نیامدند». بعد مکثی کرد، خجل دستانش را بهم مالید و گفت :«گفتم حیف است تا تازه تر است خورده شود». کمی ته دلم بدم آمد، اما باز چون اسم نذر رویش بود و به سابقه لطفش پذیرفتم. از او تشکر کردم و رفت. چون هوای آزاد به بدن لرزانم خورده بود؛ با یک فنجان چای خوش عطر آویشن که برای خودم در قوریِ زیبایِ چینی هدیه خواهرم بار گذاشته بودم؛ از او پذیرایی کردم. برنج‌ را آب کش کردم و بار گذاشتم. با اضافه کردن فلفل و نمک و سیب زمینی و بعدش رب گوجه و کمی هم زدن، درب ظرف خورش را گذاشتم. کمی اخبار جبهه مقاومت، سوریه را چک کردم؛ خودم را جای بانوان جنگ زده گذاشتم! اینها چه می‌کنند با درد و غم، بیماری، تخریب منازل، بی خانمانی و غم شهادت نزدیکان؛ واقعا نتوانستم خودم را جای آنها بگذارم؛ زنان دلیر لبنان و غزه که از یک سال جنگ و ویرانی درد کشیده اند؛ و استقامت و شجاعت زنان یمنی! واقعا چه میکشند. همین ها که در جنگ گذشته لبنان از اهدا آنچه در توان داشتند؛ مقادیر بسیار زیادی طلا، در طبق اخلاص نهادند و دریغ نکردند که باعث اشک ریختن و افتخار شهید سیدحسن نصرالله به اهل یمن شد. ذهنم پرواز کرد به جشن همدلاله طلایی، هموطنانم، شیرزنان ایران، که از بهترین پس‌انداز و علقه یک زن یعنی طلا، گذر کرده و به راه حق و مقاومت اهدا کردند. بعد پای ذهنم را فراتر گذاشتم. مادرمان زهرا«س» چه‌طور تحمل می‌کردند درد پهلو، درد سقط محسن. ✍ سمیه رضایی @AFKAREHOWZAVI
به‌نام‌او یا سلام سلم انگشتان کشیده دستان زیبای غرق به خون او را که همیشه قلمی برای نوشتن خبر همراه داشت، در دست گرفت اما مثل همیشه گرم و مهربان نبود. به لب‌های بسته و خونین او می‌نگریست که همیشه با لبخندی زیبا چنان خورشید عشق را می‌پراکند به همه و مزین به کلام مهر بود. آنگاه که لب.هایش برای گفتن اخبار تکان می‌خورد فصیح‌ترین کلام جاری می‌شد‌. شانه‌هایش را تکانی داد و خطابش کرد: «سلام ,سلام» برخیز و منتظر بود تا دوباره او را عشقم خطاب کند و باز بگوید: « یا سلام سلم»،اما دریغ از یک کلمه... به عشق مادرانه به کودکانش که در قلب اکنون ساکت او،که روزگاری موج می‌زد می اندیشد، حالا کودکانت بی تو چه کنند؟! در این وانفسای کمبود غذا و آب و بهداشت در حملات دژخیمان در آغوش که پناه بیاورند؟! چه مهربانانه برای‌شان حمص را با دانه‌ای نخود پخته مزین می‌کرد و روغن زیتون را بر آن جاری. چقدر اندوه در کلامش موج می‌زد. با غم از کودکان آواره و ترسان و لرزان غزه سخن می‌گفت و نگاهش می‌چرخید به کودکان خودش و مروارید اشک روان می‌شد. مصمم‌تر زیر آتش باران موشک و پهباد صهیون باز به خط مقدم می‌رفت. خط مقدمی که خط و حد ندارد و تمام سطح غزه است. از ستون‌های قطور و بلند چنان برج آتش، خمپاره و پهباد ترس به دل او راه نمی‌داد و او را از ادامه راه باز نمی‌گرداند. ✍ روایتی از شهادت خبرنگار زن مقاومت سلام خلیل میما 🖊سمیه رضایی @AFKAREHOWZAVI
هوالباقی مادرِصاحب کفش های خاکی ابراهیم فقط پنج سال داشت که سیدحاجی آنها را تنها گذاشت و به دیدار خدا رفت؛ او ماند در دامان مادر! عصمت جوان که از سادات زیدی بود؛ از نوادگان زیدبن علی بن الحسین(علیه السلام). شیر پاک او فقط می‌توانست از او، مرد روزهای سخت بسازد؛ از او مردی ایستاده میان سیل‌ها، زلزله‌ها، حوادث. نهراسد از موانع و موانع تراشها. او طعم تلخ فقر، درد و همه نداشتن ها را چشیده بود تا بداند؛ درد نداشتن چه طعمی دارد! نان حلال در یتیمی خوردن، نان زحمت کشیده مادری پاکدامن، از او ابراهیم ی ساخت که بت های فقر را می‌شکست. از خانواده خود شروع کرد و نان آورش شد و مشکلات همه را مشکل خودش می‌دانست. این مرد ثمره دامن زنی شکست ناپذیر بود ،که شد مردی خستگی ناپذیر. سال ها در کوره راه ها رفت و آمد. سال ها در دالان هایی تو در توی قوه قضائیه خدمت کرد. و آنقدر آدم های ناصاف را صاف کرد و سر جای شان نشاند؛ که به خونش تشنه بودند. آن زمانی هم که به اوج کار رسید و کفش های همیشه حامی اش هم خسته بودند، از این صاحب خستگی ناپذیر! از این خادمی که جانانه در راه امیری چون علی‌بن موسی الرضا (علیه السلام) خدمت کرد. آن‌ زمان که لباس پر افتخار خادمی به تن کرد. چه کسی می‌دانست که تکیه به شاه کوه طوس زده و در کوه های ورزقان ، در افتتاح «سد قز قلعه سی» بابی دیگر از زندگی اش را مفتاح شد و این تن خستگی ناپذیر را به آرامش می‌کشاند؛ اما یک ایران را متلاطم کرد این توده مه غلیظ و متراکم بالارونده به سمت ارتفاع کوههای ورزقان و برخورد بالگرد به کوه... آنقدر در راه خدمت دوید عبا و ردا خاکی کرد و آنقدر همین شش کلاس سوادش به جان مردم رسید؛ که همه شیفته او شدند. ✍ ۲۵ آذرماه چهارصد و سه به مناسبت روز مادران شهید و به مناسبت ۲۳اذر میلاد سید ابراهیم رییسی 🖊سمیه رضایی @AFKAREHOWZAVI
چهره زنانه جنگ و مقاومت
قسمت اول 
غزه روضه مصور زنان کوه مقاومتند چنان زینب کبری سلام الله علیها در حال آماده کردن غذا، به یادشان می افتم؛ به یاد دست های خالیشان و بچه های گرسنه شان. در حال کشیدن غذا در دیس، یاد میکنم از نانهای خالی و گاه بگاهی؛ صف های طویل غذا و قابلمه های خالیشان و دل پر امیدشان، چشم های منتظر و شکم های گرسنه فرزندانشان، که روزی در آن مقبوله بار می‌گذاشتند و با ضربه ای سر و ته می کردند قابلمه را، به نیت واژگونی سرنوشت اسراییل، با زیتون پر چرب اصل وطنی، همراه شادی تناول می‌کردند. موقع در دهان گذاشتن غذا بار دیگر بیادشان می‌افتم؛ دیگر گلویم را بغضی سنگین و گلو گیر می‌گیرد. دعای همیشگی ام را سر میدهم و هشت جفت گوش و چشم مرا مینگرد:« اللهم الرزقنا رزقاً حلالاً طیباً واسعاً و اجعلنا من الشاکرین؛ خداوندا اکنون که من غذا میخورم ،کسی گرسنه نباشد.» آه میکشم؛ اشک و بغضم را فرو میخورم. در دل میگویم:« اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌.» موقع حمام کردن فرزندم، او کمی لرز میکند؛ آخر اوج سوز زمستانست. مینالد:« مامان یخ کردم.» بغض میکنم و او را به نیابت کودکان در سرمایشان در بغل میفشرم و آهی میکشم. نوازشش می‌کنم؛ ظرف آبی گرم برتنش می ریزم. به یاد تن یخ کرده کودکان شهید و یخ زده شان در این روزهای نامهربان می‌افتم و به یاد، تن هایی نشسته و لباسهای چرکی که آبی ندارند بشویند می‌افتم و ناله می زنم:« اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌» اسم دیگر امانم را می برد... کمک مالی اندکی در حد توان به نیت همدلی طلایی که از دستمان بر می آمد کردیم و مادرم حلقه ازدواجش را اهدا کرد... اما آیا همین کافیست امان از عذابِ وجدان هایِ خفته که خوابیم و نمی‌دانیم. تا کی ببینیم و دم نزنیم.در انتظار وعده‌ای صادق تا کی بمانیم. ان شاالله پیش شهامت و شجاعت یمنی ها سر افکنده نمانیم در پشتیبانی از جبهه حق. کودکم میان وعده طلب میکند و یاد کودکی که حتی یک وعده کافی در روز هم نصیبش نشده و کودکانِ شهیدِ فوت شده از گرسنگی چنگ میاندازد و گلویم را غم سنگین مادری می‌فشرد که جانم را نمی‌گیرد اما مچاله ام میکند؛ و ته مانده امید نجات آن کودک گرسنه و یخ کرده و حمام نرفته که از دست می‌رود؛ داغانم میکند؛ پناه میبرم بر دامان ذکر فرج دوباره میگویم:« اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌» کودکم از شنیدن صدای صاعقه، از وحشت می‌لرزد؛ پشتم پناه میگیرد و یادم به صحنه لرزش و بی‌قراری کودکی می افتد که عمیقاً ترسیده و لایه ای غلیظ از خاک انفجار بمب بر تن نحیفش مانده؛ به شاخه درختی دستانش چنان قفل شده؛ که بزور بازش می کنند؛ چنان که از شدت هیجان چنان چوبی شده و چشمهایش از حدقه بیرون زده و لرزان است؛خدا بداد دل مادرش برسد. دوباره صدای پناه عالم میزنم و گریه دیگر امانم نمی‌دهد و در سکوت گریستن را فراموش میکنم؛ شش جفت چشم کودکانه مرا نظاره میکنند. این صحنه آخر مرا یک هفته مسخ خودش کرد؛ ویرانم کرد. گمانم مُردم؛ اما امروز هنوز زنده ام؛ غفلت ما را با خود می‌برد؛ تا دوباره حیات مرا در آغوش بگیرد؛ اما آن کودک، اما مادر آن کودک را نمیدانم! از این گمان مرگ شان دوباره لبم می لرزد به: «اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌» این کلمه، رفیق صمیمی همیشه لبهای من بوده و اکنون بیشتر از پیش به حقیقت پشت آن پی برده ام. به پناه بودنش یقین آورده ام. و از تکرار مکررش مکدر نخواهم شد. روزی تو خواهی آمد از کوچه‌ها ی باران... به بهانه تقدیر از اسطوره مقاومت یعنی زن سمیه رضایی هجدهم دی ماه چهارصد وسه @AFKAREHOWZAVI
خبر تکراری ۲۱۵امین خبرنگار مهربانترین فرد از نوع خودش حسن اصلیح( ابوالعبد)، خبرنگار زخم های غزه، خودش به خبرها پیوست. با همه ۵۸۰۰۰مخاطب صحفه اش، ۳۰۰و چند هزار بازدید از صحفه اش که گویای فعالیت مفید و بالای او در به تصویر کشیدن دردو رنج از دست دادن ها خیلی خوب و موفق بوده است. امروز نبود تا درد از دست‌دادن خودش برای بازماندگانش را، به تصویر بکشد. حتما یکی از باقی‌ماندگان، پرواز خبرنگار را به تصویر خواهد کشید. به نام و یادش قسم، خون او به هدر نخواهد رفت. اللهم بارک مولانا صاحب العصر و الزمان ‌✍️⁩ س.رضایی @AFKAREHOWZAVI
«بشارت فتح» چشم اسفندیار 🖋س.رضایی هوا داغ بود و عرق درآر، پنکه زور خود را می‌زد تا کمی خدمت کند، همراه با تلویزیون روشن همزمان با تماشای عملیات مقتدر، غرور آفرین «بشارت فتح» شیر بچه‌های حیدری علیه پایگاه العدیده قطر و الدوحه مقر سرفرماندهی نظامی آمریکا در خاورمیانه. داشتم متن استاد را مطالعه می‌کردم. همزمان تاول‌های احتمالی و داغی کف پای استاد احمدی را تصور می‌کردم و ازدحام جمعیت را. هوای تبدار را. که خودم الان تا استخوان می‌چشیدم. اما حسی قوی‌تر از گرمای هوا، یخدان روح‌مان را در این روزها، داغ می‌کند، که می‌دانستم، در هر دو حسم الان در تمام وطن، تنها نیستم. گرمای هوا و داغی ظفر. سویچ کردم(نگاهم را برداشتم و انداختم) از صفحه گوشی به صفحه وال ال سی دی، تلویزبون، در اضطراب و غرور، و داغی آسفالت کف خیابان قدس، و گرمای امید روبه رشد فتح واقعی قدس، حواسم را برد به داغی چایی که ریخته بودم در لیوان و خنده ام گرفته بود از این میل ما ایرانی‌ها به چایی، در اوج گرما، آنهم تیرماه، میان هیاهوی خانه و مارش نظامی شبکه خبر، بیانیه سپاه راهم نیمدار می‌شنیدم:« فمن اعتدی علیکم...ملت شریف ایران در پی تجاوز وحشیانه و تجاوزکارانه آمریکا به تاسیسات هستی ای صلح آمیز هسته‌ای ایران قرارگاه خاتم الانبیا، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با رمز «یا ابا عبدالله الحسین » در ضمن عملیات «بشارت فتح» حملات موشکی خود را علیه پایگاه العدید قطر امریکا آغاز کرده است...تحت هیچ شرایطی تعرض به تمامیت سرزمین ...بی پاسخ نخواهد گذاشت ...بر این اساس یادآور خواهیم شد، پایگاه های نظامی امریکا پیرامون ایران، نه تنها نقطه قوت بلکه«چشم اسفندیار» این رژیم جنگ افروز به حساب می‌رود. بار دیگر هشدار می‌دهیم که دوران بزن در رو دیگر به سر آمده...با فرار خفت بار...در آستانه ماه محرم ماه ابا عبدالله الحسین علیه السلام... » محرم در بر دروازه سال ایستاده و اذن دخول میگیرد از اقایش، حسین بن علی، ماه حماسه و شور آفرینی، ماهی که اسلام را به قول امام راحل، زنده نگه داشته است؛ چقدر حماقت لازم است که دشمن دون، حمله‌اش را ، از «غدیر»، روز تجدید عهد و بیعت با ولایت شیعه آغاز کرد در «مباهله»، روز روسیاهی دشمن اهل‌بیت علیهم‌السلام، روز سربلندی و روسفیدی صادق، شدت دادن جسارت، تا وعده صادق پروبال بگیرد. آمریکا پدر این فرزند نامشروع هم وارد پیکار آشکارا شد و از سایه خارج شد و چنگال خود را در خون غیور پیروان ثارالله، فرو برد و چه بد کرد باخود، گور خود را کند، و بد بحالشان که ما وارد دهه محرم می‌شویم و مهیاتر به نابودی این غده سرطانی، دندان تیزتر برای خرد کردن استخوان ظالم. مجری شبکه خبر، داشت هنوز بیانیه سپاه را می‌خواند. و تصویر در تصویر صحنه پرتاب را هم نمایش می‌داد‌. نگاه انداختم به صفحه تلویزیون ، تا رد اصابت موشک را ببینم، تا مادر ترامپ جِزِجیگرزده را بعزایش بنشانیم؛ مجریِ بانو، با لحنی حماسی بیانه را با جمله زیر پایان داد ... با فرار خفت بار آنها از غرب آسیا..ملت‌های آزاد موجب محو غده سرطانی صهیون خواهد شد...» دوباره چشم انداختم به صفحه گوشی،کمی گیج شده بودم، از سیالی میان تلویزیون و گوشی، از سویچ(تغییر وضعیت) مدام میان گوش و چشم. اما شاد بودم چون دل بدل راه دارد، شلیک خندههای مسرت‌بخش صف‌های جماعت، پشت سر استاد مرا هم شاد کرد. شلیک در شلیک شد و شادی شیلک خنده‌های نمازگزاران خیابان قدس حل شد در شلیک موشک‌های دلاوران پارس، ضریب گرفتند شلیک‌ها، انرژی مضاعف دادند، و می‌شود آنچه باید، آن‌زمان که باذن الله، یک‌ایران موشک را در لانچر، با سلام و صلوات بدرقه کند، ولی خدا دعا کند و پرتاب نهایی را خدا مدیریت کند، «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی». 🖋 س.رضایی دوم‌تیرماه‌چهارصدوچهار @AFKAREHOWZAVI
«دست از پا درازتر» «نطلبیده‌ی‌ جامانده» «سفرنامه اربعین۲» نه در پس‌کوچه‌های عراق در کوچه‌های ایران دل در گرو مشایه و چای دبش عراقی فرات در دو چشمانم و آه سنجاق بر لبم دیدار مسیر نیست مگر به اذن﴿حسین﴾ ✍ ﴿می‌نویسم ح‌سین بخوانید ع‌ش‌ق﴾ روادید فاطیما کوچولو، دختر برادرم، را با ذوق ممزوج با حسرت نگاه می‌کنم که زائر اولیست، و دوساله؛ پاهای تپلی و کوچک او برای مشایه طلبیده شده اند... ننه نقلی‌ای می‌شود وقتی روسری و چادر می‌پوشد. در صدور روادید، عکس اول را رد کرده‌اند، از او عکس با چادر و روسری آن‌هم چادر مشکی، خواسته‌ بودند. ماه شده در عکس دوم که حالا چسبیده به سینه گذرنامه زیارتی‌اش و می‌چسبد به پهنه پرونده اعمال‌ش در تارک درخشان آن. شکر می‌کنم که راهی‌اند، سالهاست همچون من آرزومندند. مادرم راهم با خود می‌برند، مشایه. مارال و معصومه خدام الحسین‌اند. مارال با موکب شاهچراغ و معصومه با موکب کادر و تیم پزشکی مجهز استان فارس راهی‌اند. ان شاالله سفرسلامت. و من با موکب حسرت و آه همراهم. در خلوت و در جلوتم، آه می‌کشم؛ از حسرت جاماندگی، از نرسیدن و ندویدن در کوی حسین، از دست و پا نزدن در اقیانوس مهرش، در میان عشاق نبودن می‌سوزم. چنان اسپند بر آتش زغال آخته چَلِه(تنور یا چاله آتش با هیزم گردآوری شده)، چنان نان تیری بِرْشْیده، بر تُوئه(تابه مخصوص پخت نان که بر آتش می‌نهند.)چنان آتشی بر کاه جامانده‌ی درو گندم. پیش خودم می‌شکنم و پیش خدا شکسته‌هایم‌ را می‌کوبم در جوغَن و هُوَنگ(هاون) سنگی بی‌بی؛ گَردی می‌شوم، سبکبال، وجودم را به باد می‌دهم؛ داغ می‌شوم از فکرِ نطلبیده بودنم، از آهم جرقه به کاهدان تنم می‌خورد، به خرمن سالها عشق و عبادت‌ی که فخر می‌فروختم می‌افتد و شعله می‌کشد به تمام دارو ندارم، پیوسته در تمام این زجه‌ها، لابه و مویه ها از او دیده شدن را طلب می‌کنم. و او از من دیده پاک را. (شاید روزی من هم مانند لسان الغیب حافظ، بسرایم، «منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن، منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن».) به روشنی ضمیر اشاره می‌کند که ندارم یا دارم و در لجن‌زار دنیاییم، بیتوته کرده‌ام و روح به خزلان خزیده خود را و دریای مواج و پرتلاطم‌ زنده‌ای که روانه پستوهای تاریک غار وجود کرده‌ام؛ و دیر زمانیست از یاد برده‌ام؛ هدایتم می‌کند. خدایا کی از تو دوری گزیده‌ام، کی از امام و هادی روحم بریده‌ام که اینگونه در این لحظات ناب جاماندگی ثمره دستان خالی و در آسمان کشیده‌ایم شده هیچ، شده حسرت و حسرت و حسرت. پیوند میان روح و نور جدا نشدنی‌ست؛ پیوند امام با روح هم انکار نشدنی‌ست. باید در پی این گم‌کرده راه باشیم وگرنه گمراهیم. حالا من پا پتی و دست خالی، و دست کوتاه از امام حی امام عصر عج چه کنم با فراغ و غربتم و گم‌راهی. گویی غم‌هجر و شوق‌طلب هزاران هزار عاشق سینه سوخته بر سینه‌ام هوار شده، جِزِجگر(جگر سوخته) زده‌ام از دست نیافتی بودن یار و از این مغناطیسی‌ که مرا می‌کشاند اما نمی‌رساند، صدا می‌زند ولی واصل نمی‌گرداند‌؛ آقام اباعبدالله الحسین علیه‌السلام چنان کهربایی متصل به اصل نور الله، می‌کشاند به خود، در انتهای عالم تمام نورهایی که از خدا در عالم پراکنده شده را در مسیر اربعین، در ریل محرم و صفر سوار بر قطار تندرو خود می‌کند، تا به سرچشمه حقیقی نور برساند، شیعه و غیر شیعه هم ندارد، کشتی سواران شرطه عشق را، برای ابدیت مهیا می‌کند. برای مدینه فاضله مهدیِ زهرا، برای لشکر الهی‌اش خریداری می‌کند، لشکرگیری مهدی عج، بدستان مبارک حسین سالهاست در جریان است و من و امثال من ته‌نشین‌شدگانِ پیاله عشاق‌یم، دنیازده‌ایم که پر حسرت، از خیل عشاق سینه چاک و پاک حسین جاماند‌ایم. در دریای بی او غریب و غریق افتاده‌ایم و در پناه نام‌ مبارک او، که چراغ هدایت به مسیر متعالی و کشتی نجات اسرع‌تر از همه ائمه‌‌ علیهم‌السلام‌ است، امید نجات و وصل داریم. ورنه به فناییم و هیچ. «منم باید برم آره منم باید برم... دلم یه جوریه اما پر از صبوریه...» ✍س.رضایی @AFKAREHOWZAVI