هدایت شده از سالن مطالعه
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتم؛
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شد
نمیخواست به رخم بکشد که با پای خودم به این معرکه آمدم
با درماندگی نگاهم کرد
شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند
چمدان را از روی زمین بلند کرد
گریههایم فراموشش شد و به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم
هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود
معصومانه پرسیدم:
«چرا نمیریم خونه خودتون؟»
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم:
«خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!»
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده
برایم خط و نشان کشید:
«امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!»
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم
قلبم یخ زد
لحنم هم مثل دلم لرزید:
«من میخوام برگردم!»
چند قدم بینمان فاصله نبود
همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند
تعادلم به هم خورد
با پهلو به زمین افتادم
ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم
سردی نگاه سعد سختتر بود
از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.
صدای تیراندازی را میشنیدم،
در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید
از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند
مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند
هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت
گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،
در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم
تنها نگاه نگران سعد را میدیدم
دیگر نمیشنیدم چه میگوید.
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند
دیگر نفسی برای ناله نمانده بود
روی دستش از حال رفتم.
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7546
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفیدوخواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از کانال منتظران مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر یه مامان خوش ذوق با اجرای دختر نازشون❤️
┈••••✾•💞🌺💞•✾•••┈┈•
@montazeranmahdiajjalllah
┈••••✾•💞🌺💞•✾•••┈┈•
هدایت شده از اینستای انقلابی
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشتپرده پرونده حسن فیروزی افشا شد
@insta_enghelabi
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب شاپور بختیار نخست وزیر شاه به کسایی که میگن زمان پهلوی ایران داشت ژاپن میشد و از این حرفا ... 😂
بفرستید برای کسایی که میگن زمان شاه همه چی خوب بود :)
🆘 @Roshangari_ir
🔜 Rubika.ir/roshangari_ir
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طرف میره زنش رو تو حمام میکشه، اصلا به روی خودمون نمیاریم!
#مناظره کامل:
Roshangari.ir/video/70235
🆘 @Roshangari_ir
🔜 Rubika.ir/roshangari_ir
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121494948185555.pdf
12.51M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یا قَاضِیَالحَاجَاتِ
امروز؛ دوشنبه
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
۸ رجب ۱۴۴۴
۳۰ ژانویه ۲۰۲۳
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
✅ از جاسوس یقه دیپلمات و پیشانی پینه بسته تعجب کردید؟
شاید بعضیا یادشون نمیاد یک همجنسگرای ایرانی الاصل با نفوذ در حوزه نجف تا سطح اجتهاد پیش رفت! آنجا سید و مجتهد شد و به ایران آمد و در امتحان ورودی خبرگان هم قبول شد! حتی در لیست انتخاباتی بعضی از جناح های سیاسی قرار گرفت اما سال ۱۳۹۴ در دقیقه نود شناسایی و دستگیر شد...
☑️ نامش سید سعید جلیلی چوبتراش معروف به "سعید آلمحمد" بود !!!
🇬🇧 چوب تراش یک جاسوس انگلیسی بود که تلاش داشت به مجلس خبرگان ایران نفوذ کند. وی با آموزش هایی که در سازمان های جاسوسی انگلیس به ویژه در MI6دیده بود، توانست در نجف تا درجه اجتهاد هم پیش برود.
🤔 به نظر شما چندتا "چوب تراش" در سازمان ها و نهادهای دولتی داریم!؟
📡 #آنتی_نفوذ/ عضویت👇
https://eitaa.com/antinofooz
هدایت شده از سالن مطالعه
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هشتم؛
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم
هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید.
کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،
زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم:
«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید،
بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم
نمیفهمیدم کجا هستم
با نگاهم مات چشمان سعد شدم
پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند.
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده
با یک دست دلش آرام نمیشد، با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت:
«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد قیلوقال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود
با نفسهایی بریده پرسیدم:
«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد
انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد
نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد:
«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم
فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است
باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد
قلب نگاهم شکست
عاشقانه التماسم کرد:
«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد:
«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند
لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد:
«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7594
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee