هدایت شده از دوشکاچی
🌷 غرّش غیرت
📖 ... اهداف مد نظر فاصله نسبتاً دوری با ما داشتند و برادر «محمدرضا ضیایی»، یکی از خدمههای توپ ۱۰۶ م.م مجبور شد قبضه را تا جایی که ممکن بود جلو بیاورد. بعد هم لوله آن را تا حد امکان بالا برد تا قبضه در آخرین بُرد ممکناش شلیک کند. با این کار او، این سلاح از حالت تیرمستقیم خارج میشد و شبیه سلاح منحنیزن کار میکرد و گلولهاش تا اهداف دورتر هم میرفت ... در کنار سنگر دوشکا محمدرضا مشغول کار بود و همچنان شلیک میکرد. این توپ صدای خشک و خشنی داشت و در کنار صدای انفجار سایر گلولهها، انسان را عصبی میکرد و به مرور زمان اثرات مخربی بر روح و روان خدمهاش باقی میگذاشت؛ اما وقتی به چهره محمدرضا نگاه کردم، اثری از خستگی در او ندیدم و روحیهاش طوری بود که اصلاً خم به ابرو نمیآورد و همچنان به کارش ادامه میداد. او تا آن لحظه چیزی حدود ۲۰۰ گلوله شلیک کرده بود. در همین هنگام دیدم که گلوله دیگری را برداشت تا شلیک کند که ناگهان ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_محمدرضا_ضیایی #عملیات_عاشورا #میمک #ایلام #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
26.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷نفیر نیزار
📹به یاد شهدای عملیات عاشورا در منطقه میمک - مهرماه سال ۱۳۶۳ - خاطره ایستادگی و مقاومت حماسی رزمندگان دلاور تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه که در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتند و لب تشنه و مظلومانه به شهادت رسیدند را از کتاب دوشکاچی با روایت آقای علیحسن احمدی دنبال کنید.
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #علی_حسن_احمدی #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_عاشورا #میمک #ایلام #تیپ_نبی_اکرم(ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
⭕️ آخه چرا کدخدارو ناراحت میکنید ؟☹️
یه نفتکش که دیگه این کارا رو نداره
هیئت متوسلین به ملکه الیزابت
#مذل_المومنین
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
هدایت شده از دوشکاچی
🔶 تجربه کسب معاش
📖 ... با شروع جنگ و حضور پدرم در بسیج، کار کشاورزی هم مثل قبل پیش نمیرفت. بیشتر مردم روستا مجبور بودند برای امرار معاش و تهیه مایحتاج زندگیشان به تهران یا شهرهای دیگر بروند و در آنجا کارگری کنند. دیماه سال ۶۰ بود که من هم تصمیم گرفتم با چند نفر از دوستان و بچههای فامیل برای مدتی به تهران بروم و در آنجا کارگری کنم تا از این طریق بتوانم کمکخرجی برای خانوادهام باشم. ابتدا پدر و مادرم راضی نبودند به تهران بروم. پدرم بیشتر مخالفت میکرد. او فکر میکرد که شاید نتوانم از عهده کارگری در یک شهر غریب بربیایم و مجبور شوم زندگی را به سختی بگذرانم؛ اما هر طوری بود او را راضی کردم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #کسب_روزی #امرار_معاش
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ محمد شلتوکی کارشناس و پژوهشگر حوزه دفاعی، لحظات نفسگیر آخرین رویارویی نیروهای دریایی #سپاه و آمریکا را روایت میکند.
🔻۱۲۰ موشک کروز ضدکشتی، روی دو ناوشکن آمریکایی قفل شده بود!
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
هدایت شده از دوشکاچی
⁉️ کی میشه من هم برم سربازی؟!
📖 رفتهرفته علاقهام به حضور در بسیج بیشتر شد. این علاقه ادامه پیدا کرد تا اینکه «رمضان احمدی»، همسایه دیوار به دیوارمان به سربازی رفت. او خدمت سربازیاش را در ارتش و در منطقه «میمک» ایلام میگذراند. زمانی که به مرخصی میآمد، من و چند نفر از دوستانم به خانهشان میرفتیم و او از سربازیاش در منطقه جنگی برایمان تعریف میکرد و من از ته دل حسرت میخوردم و میگفتم: «خدایا! کی میشه من هم برم سربازی؟!» جرأت این را نداشتم که از پدرم بخواهم اجازه دهد تا به جبهه بروم، چون پدرم اجازه نمیداد. در روستای ما هم کسی نبود که با سن کم به جبهه رفته باشد؛ همین طور مانده بودم و نمیتوانستم به پدرم چیزی بگویم. بیشتر کسانی که به جبهه اعزام میشدند، یا کسانی بودند که سن بالایی داشتند و یا پاسداران و بسیجیانی بودند که سابقه قبلی حضور در جبهه را داشتند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #سربازی #میمک #ایلام #بسیج #سپاه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺عمل به دستور فرمانده
📖ابتدا تمایلی نداشتم خاطرات خودم از زمان جنگ را بازگو کنم؛ چرا که احساس میکردم در مقابل فداکاریها و رشادتهای همرزمان و رفقای شهیدم، کاری نکردهام. یک روز در اتاق فرماندهی لشگر نبیاکرم(ص) سردار «مراد حسنی» دستور داد تعدادی از تصاویر شهدا و رزمندگان دفاع مقدس از جمله تصویر من در عملیات عاشورا را در سالن ساختمان فرماندهی نصب کنند. راضی نبودم عکس مرا چاپ کنند. سردار با لحنی جدی و آمیخته به شوخی گفت: «اولاً فکر نکن که این عکس فقط مال خودته! این باید جلوی چشم رزمندهها باشه. در ثانی، اصلاً چرا خودت خاطراتت رو نمیگی؟ من که تو رو خوب میشناسم؛ میدانم توی جنگ چه خدماتی کردی.» گفتم: «نمیخوام از خودم چیزی بگم. دوست ندارم مطرح بشم.» از ته دل آهی کشید و از وضعیت روز جامعه گفت: «شاید تا دیروز فکر میکردیم ساکت بودن و حرفی از جنگ نزدن خوبه؛ اما امروز، روز نگفتن نیست. امروز تکلیف شرعی داریم که خاطراتمان رو بگیم. اگه منو به عنوان فرماندهات قبول داری، از تو میخوام این کار رو حتماً انجام بدی؛ اصلاً فکر کن دارم یه جورایی بهت دستور میدم! الآن رهبرانقلاب تأکید داره که رزمندهها خاطراتشان رو به آیندگان منتقل کنند. تو هم باید این کار رو مد نظر داشته باشی.» صحبتهای سردار به من دلگرمی داد.
📚 #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سردار_مراد_حسنی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
📍پاکسازی بوکان
📖... در حینی که روی پشتبام بودیم، صدای شلیکی به گوشمان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشهای از پشتبام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچهها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاحهایمان را به سمتشان گرفتیم و داد زدیم: «دستها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها میشد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را میدیدم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚 #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا #بوکان #یدالله_کلوچه #دموکرات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔹فعالیت پدرم در بسیج
📖آذرماه سال ۵۸ بود که با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج، هستههای مقاومت مردمی یا همان کمیته هم در مجموعه بسیج منسجمتر شدند. برادر حدیدی که تا قبل از این مسئول کمیته بود، به عنوان فرمانده بسیج سنقر معرفی شد و ساختمانی هم در محله «پیرهسوند» سنقر به عنوان پایگاه بسیج معین گردید. در همان ایام پدرم به صورت افتخاری و بدون دریافت حقوق و مزایا به عضویت بسیج درآمد. تا اواخر سال ۵۸ پدرم چند نفری را نیز در این کار جذب کرد و آنها هم بسیجی شدند؛ از جمله «کرمرضا و غلامرضا پرویزی»، «نصرالله فرهنگیان»، «حجتالله احمدی» و «مولاقلی فرهنگیان» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #ابراهیم_احمدی #بسیج
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺همشهریات کار خودش را کرد؟!
📖... برادر رسولی به من گفت: «برو کمی چایی دَم کن تا بعدش بفرستمت دفتر قضایی!» بعد از خوردن چای و شیرینی، استکانها را به من داد و آنها را شستم و شیرینی را بین بچهها توزیع کردم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، با رویی خندان گفت: «حالا اون برگه کاغذ و خودکاری که روی میز هست رو برام بیار» روی کاغذ برایم نوشتهای آماده کرد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مرا به دفتر قضایی فرستاد! این کار، به خاطر غیبت 15 روزهام بود ... در دفتر قضایی سعی کردم با دلایلی، کارم را توجیه کنم تا این 15 روز به عنوان غیبت در پروندهام ثبت نشود ... چون علیقلی فرهنگیان از وضعیت من و مجروحیت پدرم خبر داشت، روی همان برگه نوشت: «فرمانده گردان ادوات! لطفاً این مدت را به عنوان مرخصی ثبت کنید.» ... دستور دفتر قضایی را به برادر رسولی تحویل دادم. او هم نگاهی به برگه کرد و با چهره آرام و روی خوشی که داشت، به من گفت: «آها! همشهریات بالاخره کار خودش رو کرد دیگه؟ آره؟!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_جهانبخش_رسولی #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات #پادگان_ابوذر
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🏴نذارید دل امام غمگین بشه
📖ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشکها ریخته میشد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش میرسید. همه دلشکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشهای کز کرده بود و زیر لب چیزی میگفت. یکی با خدا راز و نیاز میکرد و میگفت: «خدایا! ما آمادهایم، اما خودت باید کمکمان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دستهایش را بالا آورده بود و میگفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمکمان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشهای از سنگر صدای ضعیفتری به گوش میرسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار میداد و میگفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #حضرت_زهرا(س) #توسل #فاطمیه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🚀آتش به اختیارید!
📖... دشمن را دست کم گرفته بودیم و خودمان را از قبل، پیروز این عملیات فرض میکردیم. یکی دو ساعتی گذشت. از سر شام به بعد، شلیک منوّرهای عراقی هم بیشتر شد؛ طوری که کسی احساس نمیکرد شب است! ... با بقیه بچهها پای کار بودیم و این شلیک منوّرها برایمان عادی شده بود ... شب سوم دیماه ۱۳۶۵ بود و طبق زمان اعلام شده، هنوز بچههای ما از خط نگذشته بودند که درگیری شروع شد. دشمن در خط اول و روی سر نیروهای ما شروع به اجرای آتش کرد. به مرور هم شدت آن را افزایش داد. در کنار یکی از آتشبارها بودم و دیدم که مسئول آتشبار دارد با فرماندهی صحبت میکند. وقتی بیسیم را کنار گذاشت و به طرف قبضه آمد، از او پرسیدم: «چه شد؟ چه خبره؟» با چهره ناراحتی که داشت، در جوابم گفت: «حاجی رسولی بود. گفت: به فکر جلو رفتن نباشید! دیگه لازم نیست کسی جلو بره!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای4 #آتش_به_اختیار #شهید_جهانبخش_رسولی #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi