🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_صد_هفتاد_دوم
خاطرات اسارت ـ حکیمی مزرعهنو
🔆 شهدای غریب(شهید احسانیان)۳
... لازم بذکر است ایشان چند روز قبل از شهادت ، رؤیایی از تعزیه امام موسیابن جعفر ـ علیه السلام که معمولا هرساله در همین ایام در روستای محل سکونتشان اجرا میشود را در خواب میبینند که تعبیر آن برای خود و دوستانش از جمله آقای عابدین پور رمضان (راوی ماجرا)و مرحوم حاج عباس تقیپور خبر از اتفاقی دارد که پیشاپیش خبر شهادتشان را میرساند .
شبی که تلویزیون آوردند نگهبانها یک به یک پشت پنجره آسایشگاهها سر کشی میکردند تا بازتاب برخورد اسرا با این جعبه جادو را نظاره گر باشند
دقایقی قبل از واقعه ، نشریه منافقین که تازه وارد اردوگاه شده با اکراه و بعضا با اشتیاق برای دسترسی به اخبار میهن اسلامی بین بچهها دست به دست میشود.
یکی از همدستان جاسوس مورد نظر نشریه فوق الذکر را در اختیار شهید احسانیان قرار میدهد .
ایشان که علیالظاهر همان روز از سر خباثتِ جاسوس مورد نظر ، توسط عدنان پذیرایی شده و دل پرخونی دارد با شجاعت تمام نشریه را پاره میکند و علیه منافقین و صدام و آمریکا شعار میدهد.
از سر و صدای ایجاد شده نگهبانان بعثی متوجه حادثهای میشوند و بلافاصله پشت پنجره حضور یافته که این ماجرا همزمان میشود با پخش اخبار ساعت ۹ شب تلویزیون.
ساعت ۹ شب ، لحظات پخش اخبار
در همین حین تلویزیون در حال پخش اخبار ساعت ۹ و تحلیل آن است که تصویر ریگان رییس جمهور وقت آمریکا را نشان میدهد و همزمان گروهبان دوم کریم که ذکر وی در قسمت ۱۵۷ گذشت سر میرسد .
شهید احسانیان به قول معروف میزند به سیم آخر و خطاب به نامبرده میگوید " ریگان خر است و شما و صدام هم سگ ریگان هستید ، شما نوکر اسرائیل هستید و....
و حالا احساس میکند خوابش در حال تعبیر است لذا درنگ را جایز ندانسته و به استقبال مرگ میرود.
همچنان که در قسمت شهادت شهید اکبر قاسمی نیز یادآور شدم واقعا شکستن جو رعب و وحشت و نشان دادن شجاعت ایرانیِ مسلمان ، در اوج رعب و وحشت فقط کار مردانی است که پردهها برایشان کنار رفته و در انتظار معشوق لحظه شماری میکنند.
مــردان خــــــدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_نهم
🔆 باغچه و سبزیکاری ۲
... یکی دیگر همین برنامه غذایی ما در اسارت بود که بادمجان را با پوست میپختند وقتی در بازار عراق گشتی بزنیم میبینیم بادمجان را با پوست البته سرخ کرده و مصرف میکنند و خیلی هم خوشمزه است بنده خودم آنرا در ایران تجربه کردم.
سال بعد بجای صیفیجاتی که خیرش فقط به بعثیها میرسید بچهها رو به کاشت سبزیجات آوردند ، سبزیجاتی که عمده آن شاهی و تربچه بود و برای تامین کمبودهای غذایی ، مفید بود و برای بعثیها ارزش چندانی نداشت
بیشتر از برگ تربچهها استفاده میشد و ریشه آن به عنوان پایه بود و برگ آن شبها با آبگوشت معروف اسارت خیلی لذت بخش بود هرچند به هر نفر یکی دو برگ بیشتر نمیرسید ولی شام ما نیز در همین اندازه بود.
اما شاهی خیلی خوب جواب داده بود زمانی که شاهی های آسایشگاه سه به بار نشسته بود آسایشگاههای دیگر سبزیهایشان برداشت کرده بودند و تمام شده بود و جدای از آن خوب هم به بار نشسته بود و ما روزی دو تشت شاهی میچیدیم ، یکی برای خودمان و یکی را هم به نوبت به آسایشگاه های دیگر میدادیم.
یکبار هم تخمه آفتابگردان کاشتیم ، وقتی کاملا رسید و بین بچهها توزیع شد فهمیدیم که تمام تخمهها پوک هستند چون کشاورز و توزیع کننده به حق الناس مقید بودند قبل از توزیع چک نکرده بودند.
بعد از کاشت سبزیجات عراقی ها از همین هم مضایقه کردند و بذر مورد نیاز را در اختیار قرار ندادند ، احتمالا از ترس تامین ویتامین و پروتئین مورد نیاز و...
از آن به بعد باغبانها رو به گل کاری آوردند
گل زیبای همیشه بهار که جلوی هر آسایشگاه یک ردیف کاشته میشد.
گل همیشه بهار ، گیاهی یک ساله ، علفی و زیبا است ، گلهای این گیاه به رنگ نارنجی یا زرد بوده و ریشه آن نیز مخروطی شکل است و خواص دارویی نیز دارد
در طول اسارت بارها فضای باغچه تغییر و کم و زیاد شد و در سال آخر از گل و گیاه هم هیچ خبری نبود.
بعثی ها به عللی از جمله گرفتن جلوی دید نگهبانها خصوصا نگهبانهای دکلِ بیرونِ سیم خاردار از کاشت درخت ممانعت بعمل میآوردند ولی در اردوگاه های صلیبی درخت هم وجود داشته و نیز بذر اصلاح شده توسط نماینده صلیب در اختیار اسرا قرار میگیرد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_سیزدهم
🔆 بیمارستان نظامی تکریت ۴
یکی از عوارض اسهال خونی بی اشتهایی است بی اشتهایی در حدی که وقتی صدای قاشق و بشقاب میآمد خیلی آزار دهنده بود و بی اختیار استفراغ میکردیم .
پیرمردی بود اهل شیراز حدودا ۶۰ سال به بالا سن داشت صورتی کشیده داشت کادر درمانی به هیج وجه نتوانستند او را راضی کنند که چیزی بخورد یا داروها را مصرف کند چون واقعا قرصها آنهم هر وعده هفت ـ هشت عدد از گلو پایین نمی رفت ، رنگ زردی داشت و خطوط عمودی اطراف گونههایش نقش بسته بود و قدی نسبتا بلند داشت .
یک روز صبح که سراغش گرفتم گفتند شهید شد. خوش به سعادتش .
برنامه غذایی بیمارستان تا آنجا که به یاد دارم صبحها کره مربا بود ولی بقیه را به یاد ندارم برای اولین بار بود که کره مربا و غذایی درست و حسابی به چشم خود میدیدیم ولی حیف که اشتها نداشتیم و بشدت از غذا متنفر بودیم بر عکس اردوگاه که اشتها الی ماشاءالله ولی چیزی برای خوردن نبود
روز دوم به علت از دست رفتن خون زیاد پزشک دارویی که ما به آن " فلاژی" می گفتیم البته نام کامل لاتین آن چیزی دیگری بود که دقیق به یاد ندارم تزریق کردند
این دارو که مایعی بود داخل شیشه به اندازه یک نیم لیوان و بشکل سرم و به افرادی که کم خونی شدید داشتند تزریق میکردند . بعدها فهمیدم که این دارو به علت عوارض جانبی خطرناکی که دارد از سوی سازمان بهداشت جهانی ممنوع اعلام شده بود ولی بعثی ها به اسرا تزریق میکردند . البته همین دارو باعث نجاتم شد.
آقای سید سالاری از دوستان آزاده و همشهری که به علت مجروحیت از ناحیه پا در بیمارستان بستری میشود میگوید در بیمارستان به علت عفونت پایم به من ۱۸ عدد از یک نوع پنی سیلین مایع به نام لینکوسین ۲ میلی گرم در ده سی سی آب مقطر مخلوط و در رگ تزریق نمودند که در بررسی صورت گرفته معلوم شد این دارو برای دام استفاده میشود که بعثیها به اسرا تزریق میکردند.
در قسمت غرب بیمارستان اتاق نسبتا بزرگی بود که پنجره ای با رکوبهای فولادی و تنگ رو به غروب آفتاب باز بود و تا دور دستها ساختمان و ابنیهای وجود نداشت حدودا در فاصله دو تا سه کیلومتری آنجا گنبد مسجد یا امام زادهای چشم را نوازش میداد .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_چهاردهم
🔆 بیمارستان نظامی تکریت۵
این صحنه مرا بیاد امام زاده سید محمد هفتادر که در ۳۵ کیلومتری شهرمان واقع است میانداخت ، درست در سه ـ چهار کیلومتری امام زاده که میرسیدی نمای همین گنبد تداعی میکرد الان هم هر وقت از شهر به روستایمان میروم در همین فاصله ناخوداگاه یاد بیمارستان تکریت میافتم.
یک مقدار که حالم بهتر شد یکی از بچههای تخت همجوار توجهام را جلب کرد البته ایشان در ابتدا با توجه به لهجه بنده متوجه شد که همشهریم هستیم یکی او سوال میکرد یکی من .
گفتم بچه کجایی گفت بچه یزد
اِ منهم بچه یزدم
کجایی یزد ؟
اردکان
منم بچه اردکانم
کدام محله ؟
من بچه روستای مزرعهنو هستم
عجب
اسم و فامیلتان ؟
جماعتی ، محمد رضا
با شیخ جماعتی نسبتی داری ؟
پدرم هست .
عجب .
پدرش گاه وقتی به عنوان امام جماعت
به روستای ما میآمد و میشناختمش .
تازه اسیر شده بود و از اردوگاه ۱۲ آمده بود سوالات زیادی از هم کردیم بیشتر من سوال میکردم میخواستم از ایران خبر بگیرم .
یادم هست که از گرانیهای آخر جنگ میگفت و به عنوان مثال از قیمت موتورسیکلت هندا سوال پیش آمد که گفت ; شده صد هزار تومان باورش برایم مشکل بود زمانی که من اسیر شده بودم ده دوازده تومان بیشتر نبود و..
از اسارتِ بچههای همشهری که هر دو اطلاع داشتیم هم ، صحبت بمیان آمد البته در همین ایام آقای محمد رضا برزگر که یک پایش را از دست داده و همراه آقای جماعتی اسیر شده بود بعد از ترخیص از بیمارستان اشتباهی به اردوگاه ما منتقل میشود ، ایشان را از قبل میشناختم .
روز آخر از هم خداحافظی کردیم بعد از سه روز بستری در بیمارستان در حالی که هنوز کاملا بهبود نیافته بودم به علت شلوغی بخش به اردوگاه منتقل شدم صبح روز چهارم در حالی که بچهها در محوطه اردوگاه در حال قدم زدن بودند وارد اردوگاه شدم دوستان به استقبالم آمدند آقای سیفی یکی دوستان نزدیک و همشهری که با هم به اسارت درآمده بودیم از دور نظاره گر بود ولی مرا نشناخت چون خیلی لاغر و مردنی شده بودم.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_دوم
🔆 پذیرش شرایط ایران۲
در بند سه و چهار نگهبان قد بلندی بود که تا روز آخر از برخورد خشن با بچهها دریغ نمیکرد البته در این چند روز حسابی ناراحت بودند از آن طرف میدیدند که ما به زودی آزاد میشویم و آنها در چنگال حزب بعث باید به جنگ با کویت و امریکا بروند از آن طرف نامه صدام و پذیرش شرایط ایران که انصافا شکست بزرگی بود برای آنها ، لذا بیاد دارم نگهبان مورد اشاره روبروی آسایشگاه ده پایش را بلند کرده بود و با اشاره به چکمهاش میگفت اگر به فرامین احترام نگذارید تا لحظه آخر که از این جا میروید حتی داخل اتوبوس سرتان را زیر پایم له میکنم .
بنا به قول دوستان ، نگهبان دیگری میگوید تا روز آخر شما را میزنم تا مبادا بعداً پشیمان شوم .
روز چهارشنبه۲۴ مرداد اعلام میشود که اولین گروه اسرا جمعه همین هفته آزاد خواهندشد.
چه لحظه شیرینی، واقعا وصف آن لحظات غیر قابل تصور است.
جمعه ۲۶ مرداد از راه رسید و اولین گروه که شامل هزار نفر میشدند از بند رها شدند.
غروب آنروز تلویزیون در بخشهای مختلف خبری تصاویر اسرای دو طرف را به تصویر کشید .
همه پای تلویزیون میخکوب شده بودیم.
اسرای ایرانی را میدیدی که با لباس نظامی آستین کوتاه که گشادی لباسها به تنشان زار میزد ، با دستان خالی و چهره های آفتاب سوخته و نحیف مثل خودمان.
از آنطرف اسرای عراقی را نشان میداد با چهرهایی سرخ و سفید در پوشش کت و شلوار انکادر کرده و ساک مسافرتی همراه با سوغات و...
قیافههایی که بیشتر به دیپلمات میخورد تا اسیر.
واقعا که مسوولین نگهداری از اسرای عراقی آبروی ما را در این لحظات آخر خریدند .
بازتاب و نتیجه همه این ده سال مقاومت در این چند روز به تصویر کشیده میشود.
این لحظات خلاصه ای فشرده از پشت پرده تاریخ بود هر لحظهاش پاسخی گویا به قسمتی از تاریخ دفاع مقدس.
هر صحنه اش حقانیت ما را به زیباترین وجه به تصویر میکشید و مظلومیت ما را فریاد میزد.
تجاوز به کویت یعنی تصدیق حمله صدام به خرمشهر در ۳۱ شهریور ۵۹ ، یعنی تعیین متجاوز
چقدر سردمداران حزب بعث دروغ و تهمت به خورد نگهبانان دد منش بعثی دادند مبنی بر اینکه اسرای عراق در ایران چه شکنجه ها که نمیشوند ، حتی فیلم ساختند که اسرای عراقی را با بستن میان دو خودرو که در جهت خلاف یکدیگر حرکت میکنند دو تیکه میکنند و...
و به تبع آن با چنین اتهامات واهی سالها اسرای ما را شکنجه کردند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد
🔆 خروج از برزخ
لازم به یاد آوری است که بچههای بند یک و دو چند روز قبل با استفاده از نوارهای اطراف پتوها و پارچههای موجود پرچم ایران در ابعاد حدود ۵×۷ سانتیمتر و همچنین با استفاده از امکانات کارگاه نقاشی تصاویری از حضرت امام ره در همان ابعاد و سربند لبیک یا خامنهای که با کلیشه روی پارچه رسم کرده بودند تهیه و با مخفی کردن در بین لایهها لباس و یقه پیراهن و... به دور از چشم بعثیها همراه خود به اتوبوسها منتقل نمودند تا به محض ورود به ایران روی جیب لباسمان نصب نماییم .
نحوه دسترسی به عکس امام ره بدین شکل بود که یکی از دوستان با استفاده از تصویر مخدوش حضرت امام ره که در مجله منافقین در جریان یکی از عملیاتهای آنها چاپ شده بود تصویری تهیه و اقدام به تهیه کلیشه از آن می نماید.
وقتی داخل اتوبوس نشستیم آقای مظفری دوست و همشهریام با خط خویش در صفحه آخر قرآن شعر معروفی که با مطلع بسم رب المستعان شروع میشد یادداشت نمودند .
خروج از برزخ
حدودا ساعت سه اتوبوسها راه افتادند و ما برای همیشه از اردوگاه خدا حافظی کردیم و تماشا میکردیم سیم خاردارها و اطراف اردوگاه را که هیچ وقت اجازه نگاه کردن به آن را نداشتیم .
ناخودآگاه به یاد پنجم اسفند ۶۵ می افتادی که در همین گذرگاه ، تونل وحشت بر پا بود.
درست مثل لحظه های اولیه اسارت که اتفاقات پشت سرهم رخ میداد و امکان اندیشیدن نبود زمان به سرعت میگذشت .
در مسیر تکریت به استان دیاله که هم مرز کرمانشاه است طبیعتاً باید از کنار شهر سامرا و گنبد طلایی امامین عسکریین(علیهم السلام) عبور کرده باشیم ولی این حقیر دقیق به خاطر ندارم.
بعد از خروج از سامرا فکر کنم قبل از بغداد به طرف استان دیاله به مرکزیت شهر خانقین و از آنجا راهی مرز خسروی شدیم.
در طول مسیر با خانواده های روستایی آبادی های اطراف مواجه میشدیم که به استقبالمان آمده بودند.
بعضا لقمه ای نان و پنبر یا آب هدیه مینمودند استقبال اهالی که بیشتر زنان و بچهها بودند روزهای ابتدایی اسارت را تداعی میکرد که در بصره بر خلاف این روزها با سنگ و... از بچهها استقبال نموده بودند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
🔆 مرز خسروی
به محض توقف و کُند شدن حرکت اتوبوسها بچهها با مشاهده کودکان خردسال عراقی آنها را از شیشه های اتوبوس به داخل هدایت میکردند و همه یک به یک آنها را در آغوش گرفته میبوسیدند و از دست یکدیکر می قاپیدند .
طبیعی است که درک این مساله برای خوانندگان عزیز مشکل باشد.
اسرا چند سال به غیر از خودشان و نگهبانان کلاه قرمز بعثی و در و دیوار کسی را ندیده بودند و اولین باری بود که کودکی را از نزدیک مشاهده و لمس میکردند .
چشم ما در طول اسارت به شعاع خاصی عادت کرده بود ، دیوارها مانع مشاهده پهنههای دور دست بودند و لذا همه چیز برای ما جالب و پدیده جدیدی محسوب میشد.
جالب اینکه با حرکت اتوبوس مادران بچهها با داد و فریاد دنبال اتوبوس ها میدویدند تا بچههایشان را باز ستانند و این صحنهها انصافا نادر و تکرار نشدنی است.
بالاخره ساعت حدودا ده شب رسیدیم مرز خسروی . یکی از همان نقاطی که روزی محل جانفشانی همین بچهها بود .
اتوبوسها گام به گام جلو میرفتند و به مرور چاردها و کانتینرها از دور هویدا شد.
دوستانی که تصاویر حضرت امام ره و پرچم ایران همراه داشتند آن را به دکمههای جیب بلوزشان آویزان کردند.
نگهبانها عراقی اخمهایشان در هم بود.
با نزدیک شدن اتوبوس به محل استقرار نیروهای صلیب سرخ و نیروهای دو طرف ، بچههای سپاه را مشاهده میکردی که با نیروهای عراقی سر موضوعی جر و بحث میکردند.
افسر بالارتبه بعثی با مشاهده تصویر امام ره و پرچم ایران و بعضا سر بند لبیک یا خامنهای از سرنشینان اتوبوسهای جلویی مخالفت خود را ابراز داشته لذا به محض ورود بچههای سپاه در ابتدا بچهها با مشاهده لباس و آرام سپاه ریختند اطراف آنها و اجازه نمیدادند که طرف حرفی بزند .
حدس ما درست بود بچههای سپاه توصیه کردند با توجه به اینکه ما اولین گروه از اسرای مفقود هستیم از نصب عکس و پرچم خودداری کنیم که ممکن است در روند آزادی بقیه دوستانمان اخلال ایجاد کنند همچنان که یکی دو مورد اتفاق افتاده بود به هر حال بچهها اطاعت کردند .
حدود یک ساعتی در مرز معطل شدیم تخلیه و تبال دو هزار اسیر ایرانی و عراقی که در یکصد دستگاه اتوبوس جای داشتند طبیعی بود که زمان بر باشد .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊