هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام وقتتون بخیر 🌹
روایت داریم اگر امام رضا علیه السلام رو به جان امام جواد علیه السلام سه مرتبه قسم بدید محاله امام رضا علیه السلام دست رد به سینه اتون بزنه🌸
امروز نیت کردیم ختم صلوات بگیریم ثوابش رو به امام جواد علیه السلام هدیه کنیم به نیت اول سلامتی و فرج امام زمان عجل الله.... و بعد سلامتی همه ی مردممون... رفع مشکلات اقتصادی و معیشتی مردم....برطرف شدن ویروس کرونا.... شفای بیماران..... عاقبت بخیری جوانها....
و
حاجت اعضای کانالمون ان شاءالله
سهم هرکس ۱۱۴ صلوات به نیت ۱۴معصوم
اگر قبول داری و میخوای بیشتر بخونی به پی وی زیر اعلام کن
ان شاءالله تعداد صلوات های فرستاده شده فردا با اسامی برندگان قرعه کشی تو کانال اعلام خواهد شد
التماس دعا
👇👇
@Yare_mahdii313
🏴🏴🏴
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_سوم
پریماه هنوز متوجه حضورم نشده بود اما اون الدنگ شکم گنده با دیدنم خودش را زود جمع و جور کرد و از حرکت ایستاد...
پریماه هم متوجهم شد...از حرکت ایستاد و سرجایش میخکوب شد....
هردوشون داشتند مات نگاهم می کردند.....
نگاهم با نفرت از روی اون عوضی سرخورد به چشمای پریماه...
.به راحتی می تونستم ترس و استرس رو از توی چشماش بخونم....
اما دیگه هیچی برام مهم نبود ...
دندان هایم را عصبی روی هم کلید کردم....
مچ دستش را در دستم گرفتم و محکم پیچاندم و فشار دادم که صدای جیغش بلند شد....
صدای گریه هاش برام مهم نبود دیگه فقط یک چیز برام مهم بود....
با سرعت جمعیت حاضر در سالن را کنار می زدم و جلو می رفتم.....
دستی روی شانه ام خورد و پشت بندش صدای ماهان به گوشم خورد.....
توی صداش ته مایه های خنده به چشم می خورد.....
نفس هام تند تر و بلندتر شده بود.....
پوزخندی زد....
نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت:کجا جناب آریا....به همین زودی خسته شدین....تازه سرشبه حالا تشریف داشتین از خودتون پذیرایی می کردید.....
اشاره به میز بزرگ وسط سالن کرد.....
با تنفر نگاهش کردم،مشت گره کرده ام بالا امد اما نزدیکی صورتش که رسید دستم شل شد و پایین افتاد.....
پشتم را کردم و همانطور که به سمت در خروجی حرکت می کردم پریماه را هم تقریبا با خودم می کشیدم.....
صدای قهقهه ی بلند ماهان به گوشم می خورد و دیوانه ام می کرد.....
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ....پریماه هم مثل جوجه به دنبال خودم می کشیدم....
حس می کردم مچ دستش لابلای انگشتانم در حال خورد شدن هست ....
فشار انگشتانم را بیشتر کردم.....حتی نگاهش هم نمی کردم.....
صدای گریه های ظریفش به گوشم می خورد...
اما دیگه حتی اشک هاش هم برام مهم نبود و دلم را به درد نمی آورد....
فقط دلم می خواست هرچه زودتر از اون مهمونی کذایی خلاص بشیم....
صدای قدم های تند و عصبی من با صدای پاشنه های کفش پریماه قاطی شده بود ....
سعی می کرد مچ دستش را از چنگال انگشتان پرقدرتم خلاص کند اما در این کار چندان موفق نبود......
با هرتقلایش فشار انگشتانم را بیشتر می کردم....
دستش را کشیدم و تقریبا روی صندلی جلوی ماشین پرتش کردم و در ماشین را محکم بستم....
ماشین را دور زدم و خواستم سوار بشم که تازه نگاهم به سر و وضعش افتاد....
چشمانم از سرشونه هایش و یقه ی باز لباسش به روی موهای پریشانش چرخید....
عصبی دستم را روی سقف ماشین کوبیدم و خواستم به سمت ساختمان برگردم که لحظه ی آخر برگشتم و دیدم دستش را به سمت دستگیره ی در برد....
ریموت ماشین را زدم و درها اتومات قفل شد....
قفسه ی سیـ ـنه ام از خشم بالا و پایین می رفت...
انگشت اشاره ام را تهدید آمیز به سمتش تکان دادم و گفتم: بخدا اگه یه قدم اینورتر برداری یا فکر فرار به سرت بزنه همین امشب سرت رو از تنت جدا می کنم و می فرستم برای بابات...
پس بترمرگ سرجات تا بیام....
صدایم را بالاتر بردم و گفتم: فهمیدی لعنتی.....
جوابم را نداد... فقط نگاهم می کرد...
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شب اول ماه ذی الحجه و شب ازدواج امیرالمؤمنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک.......🌹🌹🌹🌹🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟✨✨✨✨✨✨✨✨✨
IRANEZIBAbikalam1.mp3
7.47M
🍃💙🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷💙🍃
🍃🌸🎼آوایی زیبا و بیکلام و بسیار آرامبخش؛
🍃🌸تقدیم به شما همراهان با آرزوی داشتن شبی آرام در کنار عزیزانتون.
@aksneveshtehEitaa
صبح شد
باز هم آهنگ خدا می آید
چه نسیم خنکی
دل به صفا می آید ...
به نخستین نفس بانگ
خروس سحری
زنگ دروازه ی دنیا به
صدا می آید
سلام صبحت بخیر
@aksneveshtehEitaa
سید مهدی میرداماد_سرود - عروسو ببین که جلوه پیمبری داره-1503478464.mp3
8.75M
علی رو ببین چه جلوه ی پیامبری داره
همه ملائک میگن علی چه همسری داره
🌹🌹🌹
سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک
🌟
🌟🌟
🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
@aksneveshtehEitaa
لباس یاس بر تن کرد زهرا
کنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم بلی نه یا علی گفت . . .
آمد رود به خانه آن همسری که او
در بین همسران جهان، شهریار بود
خالق سپرد این زر کاملعیار را
دست کسی که زرگر کاملعیار بود
🌟🌟🌟🌟🌟
@aksneveshtehEitaa
🎁🎁🎁🎁🎁
-همهِ چی تاریخ اِنقضاءداره!
+حتی آدما؟!
-حتی آدما...!💔
❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃
@aksneveshtehEitaa
قشنگ ترین حرفی که یه مرد میتونه به یه دختر بزنه:
“مگه میتونم از تو بگذرم”
@aksneveshtehEitaa
دل من را تو بردی با نگاهت
اسیرم کرده ای با روی ماهت
تو را با بی گناهی می شناسند
ولیکن هست زیبایی گناهت !
@@aksneveshtehitaa
یا عشق اول باشید
یا جوری عشق دوم باشید
که روزی صد بار به خودش بگه
کاش زودتر میدیدمش
@aksneveshtehEitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی برندگان مسابقه #آخرین_عروس
نفر اول خانم زهرا باقرزاده از بهشهر
نفر دوم خانم هانیه شوریده
نفر سوم آقای حسن رفیعی دلیجان
مبارکتون باشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان برنده با همون آیدئی که جواب سوالها رو فرستادید لطفا شماره کارت عابربانک برای ما ارسال کنید🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سالروز ازدواج آسمانی حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر شما مبارک باد 🌹🌹🌹
تعداد صلوات های فرستاده که دیروز روز شهادت امام جواد علیه السلام زحمت فرستادنش رو کشیدند
۲۵۸۸۹ صلوات شد🌹🌹🌹از همگی قبول باشه التماس 🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
@hedye110
M........S:
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#صفحه_سی_چهارم
عصبی شدم...
دستم را مشت کردم و محکم به شیشه ی سمت راننده کوبیدم....
شیشه با صدای بدی خورد شد و خون با فشار از لابلای انگشتانم بیرون زد....
با وحشت دستش را روی گوش هایش گذاشت و جیغ بلندی کشید....
آقا یوسف که با صدای خورد شدن ماشین و بلند شدن صدای دزدگیر ترسیده بود، وحشت زده به سمتمان آمد و گفت: چی شد آقا مشکلی پیش اومده؟
با اخم های در هم رفته نگاهش کردم و گفتم : نه چیزی نیست.... یوسف آقا می تونی بری از توی اتاق مهری خانم یه روسری و مانتو برام بیاری....
نگاه متعجبش روی زخم دستم چرخید و گفت: بله آقا چشم الان می رم می یارم خدمتتون....
با سرعت به سمت ساختمان دوید.....
دستت سالمم را بالا آوردم ....آرنجم را تکیه گاه قرار دادم و دستم را روی سرم گذاشتم.....
سرم داشت از درد می ترکید....تمام صحنه های چتد دقیقه ی پیش توی ذهنم می چرخید....
دیگه سوزش دستم از یادم رفته بودم..... خـــــــدای من ....پریماه.... اون مردک آشغال....
دلم می خواست توانش رو داشتم و هردوشون رو با همین دستای خودم خفه می کردم....
دستم را مشت کردم ....
صدای یوسف آقا باعث شد آرنجم را از روی ماشین برداشتم و سرم را بلند کردم....
نگاهش هنوز رنگی از تعجب به خود داشت....
مانتو و روسری در دستش را به سمتم گرفت و گفت بفرمایید آقا....
بی هیچ حرفی مانتو را از دستش گرفتم،نگاهش مات دستم شد....
دستش را جلو آورد و گفت: دستتون چی شده آقا بدید ببینم؟
دستم را با شدت تمام پس کشیدم و گفتم: چیزی نیست....
متعجب گفت:آخه آقا داره ازش خون می یاد اجازه بدید حداقل برسونمتون یه بیمارستانی جایی پانسمانش کنن...
عصبی گفتم: گفتم که چیزی نیست....
با نفرت نگاه ساختمان باغ کردم و گفتم: تو باید امشب تمام حواست به مهمونی باشه... بهتره بمونی ... من رفتم....
منتظر ادامه ی حرفش نشدم...
عصبی به دستگیره ی ماشین چنگ زدم و در را باز کردم...
خودم را روی صندلی جلو پرت کردم و در ماشین را مجکم بستم.....
نگاهم به سمت پریماه چرخید....
صورتش را به سمت شیشه ی ماشین چرخانده بود و ریز ریز گریه می کرد....
دست سالمم را به سمتش بردم....
به بازوش چنگ زدم و سعی کردم به سمت خودم برگردونمش اما با فشار بازوش را از چنگم بیرون آورد و گفت: به من دست نزن.....
عصبی دوباره به بازوش چنگ زدم و به زور به سمت خودم برگردوندمش....
جیغی کشید و با چشمای از حدقه در اومده گفت: گفتم به من دست نزن عوضی....
دستم را خشمگین بالا آوردم و با قدرت تمام روی صورتش کوبیدم....
یک طرف صورتش از شدت ضربه ی دستم قرمز شد.....
دستش را روی صورتش گذاشت...جای انگشتانم را لمس کرد و گریه اش شدت گرفت.....
عصبی آستین مانتو را دستش کردم و مانتو را به هرزوری بود بهش پوشاندم....
روسری را هم نامرتب روی سرش انداختم و گره اش را سفت کردم....
کارم که تمام شد....به زور بازوش رو از دستم بیرون کشید ... سرش را به شیشه ی ماشین چسباند و آرام آرام گریه می کرد.....
عصبی بودم و صدای گریه هاش بیشتر کلافه و عصبیم می کرد.....
پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت هرچه تمام تر از در باغ بیرون زدم.......
کف دستم از فشاری که به فرمون می آوردم،می سوخت....
تمام شلوارم پر از لکه های خون شده بود....
تمام صحنه های چند ثانیه پیش جلوی چشمانم رژه می رفتند.....
اصلا به سمت پریماه نگاه هم نمی کردم.... گریه هایش دیگر تبدیل به هق هق شده بود...
اعصابم شدیدا بهم ریخته بود.....
دندان هایم را روی هم فشردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: خفه می شی یا نه....کم دم گوش من وز وز کن واالا خودم خفت می کنم....فهمیدی یا نه.....؟
جوابی ازش نشنیدم.....
به سمتش برگشتم...سرم را کمی نزدیک گوشش بردم و با صدای بلندی گفتم: مگه با تو نیستم....گفتم فهمیدی یا نه؟
نگاه گریانش توی چشمانم قفل شد... ..
با ترس سرش رو تکان داد... تقریبا ازم فاصله گرفت و به صندلیش چسبید....
حس می کردم تمام تنم از گرما داره می سوزه ....
خدایا خودت کمکم کن.....خدایا فقط کمکم کن سالم برسم خونه.... اونوقت می دونم باید چیکار کنم.....
اونوقت می دونم جواب این زن احمق رو باید چی بدم....
دندان هام را عصبی روی هم سابیدم....
هرچه می کردم ذهنم را از تمام افکار پریشانی که در ذهنم می چرخید خلاص کنم،نمی شد....
چهره ی اون الدنگ و پریماه توی اون موقعیت لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد....
صدای گریه های پریماه دیگه قطع شده بود حالا صدای نفس های آروم و پراسترسش به گوش می رسید....
دلم می خواست دست بندازم و خفه ش کنم.....
مشت گره کرده ام را عصبی روی فرمون کوبیدم.... خون با فشار دوباره از انگشتانم بیرون زد....
خـــــــدای من.... اخه چطور باور کنم؟
همسرم....پزیماهم..... عشقم تمام زندگیم.... با اون مرد الدنگ احتشام..... نه این امکا