#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهل_هشتم
.....سرم را از روي زانو برداشتم...انگشتان جمع شده ام را باز و بسته کردم
....صداي قیژ قیژ در آهنی باعث شد سرم را بلند کنم
.....هاله ي نوري که از کنار در بیرون زد روي صورتم افتاد
....چشمانم را محکم بستم ودستم را جلوي چشمانم گرفتم
...صداي نگهبان را شنیدم که گفت: ساعت ناهاره ...زود باشین حرکت کنین
....همهمه ي زیادي به راه افتاد
...صداي خش خش پاها رو می شنیدم که به سمت در می رفتند
دستم را از جلوي چشمانم برداشتم....هنوز چشمانم به حالت عادي برنگشته
...بود و نور چشمامو می زد
....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین اومدم
...فکر کنم چند روزي می شد که از جام تکان نخورده بودم
...از این همه بی تحرکی و انزوا خسته شده بودم
....به سستی بدن خسته ام را حرکت دادم و به سمت غذاخوري حرکت کردم
....راهروي سرد و خفه ي سلول نفسم را بند می آورد
از این در و دیوارها ....از این محیط خفه ...از آدم هاي اینجا...از خودم ...از همه
....و همه خسته شده بودم
حس می کردم در و دیوارها می خوان بر سرم آوار بشند و من را در خود
...ببلعند
....قفسه ي سینه ام از درد می سوخت.... سینه ام به خس خس افتاده بود
....همه جا دور سرم می چرخید...پلک هایم را محکم باز و بسته کردم
خـــــداي من....آخه این چه بلایی بود که به سر من آوردي؟...مگه من چه
گناهی در حقت کردم؟
بنده ي بدي بودم؟ آره خـــــدا؟....حق کسی رو ناحق کردم....آدم کشتم؟ به
کسی ظلم کردم؟
چیکار کردم؟ هان.....؟ بهم بگو.....چیکار کردم که مستحق این همه رنج و
عذابم؟
❤️❤️❤️🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa