کاش آدم ها شبیه درخت های خرمالو بودند ، که در پاییز برگ هایشان را از دست میدهند ولی عشقشان به ثمر می نشیدند و زیبایی م آفرینند.
@Aksneveshteheitaa
babolharam shabe 3 moharram1399 - mohamad hosein haddadian.mp3
2.64M
|⇦•خدا ببین کی برگشته...
#سینه_زنی و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیهما به نفس کربلایی محمدحسین حدادیان _ سوم محرم99 •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
شمشیرهایتان که بر علیه #حسین نچرخد،
#چرخ_اقتصادی زندگیتان هم نمیچرخد!
#اصلاح_طلب_های_کوفه با این شُعار
اسباب حمله به #ولایت را فراهم کردند
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
هواتو کردم..
اسیره دردم
حاج مهدی رسولی
@Aksneveshteheitaa
صبح است و
خورشیــد
با انگشتان طلایــی
می کوبد بر پنجـره
بیدار شو!
بگذار زندگـــی
از دریچه ی چشمان تــو آغاز شود...
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_چهارم
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون
....می گم
....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم
از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟
می خواي منم باهات بیام؟
دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی
افتاده.....؟
....دلم نوید بد بهم می داد
....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم
....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد
....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم
....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود
....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم
وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟
به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش
فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟
....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود
حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم
....بگه
دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش
می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط
خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟
....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم
اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می
گی چی شده یا نه لعنتی؟
گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟
اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می
....داد و این روز رو به شما نمی دیدم
بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت
....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته
الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا
....ریختن
...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم
....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد
....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم
...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد
مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون
....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید
....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید
اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما
...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا
می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟
.....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت
.....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد
هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه
....ام می کوبید
....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي
.... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود
چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می
....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند
.....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود
....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خطبه_غدیر
#صفحه_چهل_چهارم
مَعاشِرَالنّاسِ، أَنَا صِراطُ الله الْمُسْتَقيمُ الَّذي أَمَرَكُمْ بِاتِّباعِهِ، ثُمَّ عَلِي مِنْ بَعْدي. ثُمَّ وُلْدي مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةُ (الْهُدي)، يَهْدونَ إِلَي الْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلونَ. ثُمَّ قَرَأَ: «بِسْمِ الله الرَّحْمانِ الرَّحيمِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ الْعالَمينَ...» إِلي آخِرِها.
هان مردمان! صراط مستقيم خداوند منم كه شما را به پيروي آن امر فرموده. و پس از من علي است و آن گاه فرزندانم از نسل او، پيشوايان راه راستند كه به درستي و راستي راهنمايند و به آن حكم و دعوت كنند. سپس پيامبر صلّي الله عليه و آله قرائت فرمود: «بسم الله الرّحمن الرّحيم الحمدللّه ربّ العالمين الرّحمن الرّحيم» - تا آخر سوره.
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
وَقالَ: فِي نَزَلَتْ وَفيهِمْ (وَالله) نَزَلَتْ، وَلَهُمْ عَمَّتْ وَإِيَّاهُمْ خَصَّتْ، أُولئكَ أَوْلِياءُالله الَّذينَ لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاهُمْ يَحْزَنونَ، أَلا إِنَّ حِزْبَ الله هُمُ الْغالِبُونَ. أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمْ هُمُ السُّفَهاءُالْغاوُونَ
هان! به خدا سوگند اين سوره درباره ي من نازل شده و شامل امامان مي باشد و به آنان اختصاص دارد. آنان اوليي خدايند كه ترس و اندوهي برايشان نيست، آگاه باشيد: البته حزب خدا چيره و غالب خواهد بود. هشدار كه: ستيزندگان با امامان، گمراه
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
🌹 #همه_جا
🌹 #جارمیزنم
🌹 #فقط_حیدر
🌹 #امیرالمومنین
🌹 #مولام
🌹 #علیست
🎁 #مسابقه_ویژه_غدیر
🎁🎁🎁🎁
@hedye110
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_شش
....قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید
.......خدایا شکرت پس اشتباه نمی کردم واقعا با من بود
... سرجایم کمی تکان خوردم
.....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین آمدم
.....دستی از پشت روي شانه ام خورد
.....به سمت عقب برگشتم
....مهران با چشمانی اشکبار نظاره ام می کرد
.....تمام اجزاي صورتم را از نظر گذراند و در آغوشم کشید
.....صورتش را بوسیدم و از خودم جداش کردم
..جدایی از مهران
... از کسی که مونس روزهاي تنهایی و غمم
....بهترین رفیقم توي این غربت... برایم خیلی سخت بود
....توي دلم آشوب بود
اما با اینحال به زور لبخندي برلب نشاندم که اون هم به تبعیت از من لبخندي
زد و گفت: دلم برات تنگ می شه رفیق....بالاخره به آرزوت رسیدي ...مواظب
.....خودت باش
سرش را در آغوش کشیدم ، پیشانیش را بوسیدم و لبخند گرمی به رویش
....پاشیدم
صداي شاکی نگهبان که مدام مرا به نام می خواند اجازه ي کمی بیشتر ماندن
....را ازم گرفت
.....به سمت عقب برگشتم و قدم هاي تندم را به سمت در آهنی برداشتم
...حتی به سمت عقب برنگشتم
....می دونستم با دیدن مهران طاقت نخواهم آورد.... دلم برایش می سوخت
....نگهبان حفاظ در را از پشت انداخت و به راه افتاد
.....قدم هاي آرام و شمرده ام نگهبان را همراهی می کرد
حال پرنده اي را داشتم که تازه از قفس آزادش کرده باشند و حس پرواز توي
....وجودش هست
انگار حالا که می دونستم آزاد هستم توان و قدرت به پاهام برگشته بود و قدم
....هام تندتر شده بود
....نگاه حسرت بار زندانیان دیگر بدرقه ي راهم بود
....در دل به حالشان دل می سوزاندم اما کاري از دستم برنمی اومد به جز دعا
فصل 9
..... ساکم را توي دستم فشردم
....نور با شدت تمام توي چشمام می خورد
.... چشمامو محکم بستم
چند تا نفس عمیق کشیدم و هواي آزاد را با لذت تمام بلعیدم و به درون ریه
....هایم فرستادم
... درد بدي توي قفسه سینه ام پیچید
....به لباسم چنگی زدم....سینه ام خس خس می کرد
....چند تا سرفه ي عمیق زدم
....چشمام از شدت سرفه به اشک نشسته بود
....هضم هواي بیرون برایم سنگین بود
....انگار هنوز به این هوا عادت نداشتم
....اما به لذتش می ارزید....لذت آزادي
....چشیدن طعم شیرین خوشبختی
....چهره ام بی اختیار در هم رفت
از کدوم خوشبختی حرف می زنی بهراد؟
...از خانواده اي که ولت کردند و اصلا نمی دونی چه بلایی سرشون اومده
....از همسرت عشقت یا از نزدیک ترین کست که این بلا رو سرت آوردي
از کدوم خوشبختی می گی هان؟
💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa