یه مرحله بالاتر از #عشق میدونی چیه.........
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا 🌙
من دعایتان میکنم به خیر
نگاهتان میکنم به پاکی
یادتان میکنم به خوبی
هرجاهستید
بهترینها رو برایتان آرزو دارم
شبتون خوش و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خــــدا باشید
💖💖💖💖💖💖💖
#سلام_امام_زمانم ❤
ای شَہ منتظر از منتظران چہرہ مپوش
ڪہ دگر جان بہ لب از مِحنت هجران آمد
همہ گویند ڪہ مفتاح فرج صبر بود
صبر نَتْوان ڪہ دگر عمر بہ پایان آمد
#بیا_گل_همیشه_تنهای_زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_نهم
بابا ... بابا بهراد؟
بیا ببین من یه بچه گربه دارم.....
ببین چه خوشگله بابا جون می شه واسه خودم باشه؟
نه پسرم.....این دوست کوچولوت هم مثل تو مادر و پدر داره ....
اگه ما نگهش داریم پدرو مادرش نگران می شن و می یان دنیالش می گردن....
بچه گربه را به خودش فشرد و با بغض گفت: نه بابا... مال خودمه..... مامان نداره.....
صدای گریه هاش توی گوشم می پیچید و دلم را به درد می اورد....
دست های لرزانم برای نـ ـوازشش جلو رفت اما نیمه های راه متوقف شد....
امیر.....امیر...چیکارمیکنی ....بیابریمدیگه .... بابات الان می یادخونه ناهارندارم.....
پسربچه بی آنکه چشم از بچه گربه بردارد،گفت:
الان می یام مامان جون...بذار به بچه گربه غذا بدم می یام....
زن جوان از دور چشم غره ای به پسر رفت و دوان دوان بهش نزدیک شد....
اما پسربچه بی اعتنا همچنان مشغول دادن نان ها به بچه گربه بود....
صدای زن جوان را از بالای سرم شنیدم که عصبی به پسر توپید و گفت:
د تو که هنوز نشستی امیر.... یالا ... پاشو ببینم ....
دستش را دور مچ پسر حـ ـلقه کرد و به یک اشاره پسر را از جا کند و همانطور که به دنبال خود می کشیدش گفت:
پسره برای من کار یاد گرفته همین یه کارم مونده که بشینه اینجا و به این موجودات کثیف غذا بده.....
پسربچه میان هق هق گریه نگاه مادرش کرد و سعی می کرد دستش را از دست زن بیرون بیاورد....
اما زن بی توجه به گریه های بچه دستش را با خود می کشید و می برد.....
صدای معترض زن که به پسربچه غرغر می کرد در میان هق هق گریه های پسربچه گم شده بود.....
_همین یه کارم مونده که به این موجودات کثیف غذا بدی.....
اوه خدای من.... ببین چی کار کردی با خودت....
کرم که شدی....
می گم الان بابات می یاد باید ناهارش
رو بدم اونوقت آقا اینجا نشسته برای من به گربه غذا می ده....
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
زندگي در بردگي شرمندگي است
معنــي آزاد بودن زندگــي است
ســر كه خـــم گردد به پاي ديگــران
بر تن مــــردان بــود بــار گــران
بندة حق در جهـــان آزاده اســت
مســت وي فارغ زجام و باده است
✍# خلیلالله_خلیلی
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
به یه اتفاق خوب
جهت افتادن
#نیازمندیم
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعا فرج
🌙🌙🌙🌙🌙🌟🌟🌟🌟
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنحاه_نهم
دیگر صدایشان را نمی شنیدم....
حس می کردم زانوهام ست شدند....
توان اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم....
قطرات اشک بود که دانه دانه از گوشه ی چشمانم پایین می اومد....
لرز عجیبی توی تنم پیچیده بود....
دستم را از لبه ی دیوار گرفتم و با ناتوانی از جایم بلند شدم....
سوزش اشک رو توی چشمام حس می کردم....
بابا.....بابا بهراد....
بابا جونم دستمو می گیری....
بابا بهراد... منو می بری پارک باباجون....
اونجا کلی تاپ و سرسره هست می خوام بازی کنم باهاشون...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید.....
قفسه ی سیـ ـنه ام تیر می کشید.....
چنگی به لباسم زدم و محکم توی مشتم فشردمش....
سیـ ـنه ام به خس خس افتاده بود....
نفس توی سیـ ـنه ام سنگینی می کرد....
دست لرزانم را توی جیب شلوارم فرو بردم و بسته ی قرص را بیرون اوردم....
چشمانم را بستم و سرم را به دیوار پشت سر تکیه زدم.....
فشار دیگری به کلید وارد آوردم .....
فایده نداشت توی قفل گیر کرده بود.....
مشتم را با حرص به در کوبیدم و دستم را کشیدم....
لعنتی....فکر کنم از تو کلید پشت در انداخته بود که در باز نمی شد....
نگاه عصبیم را از کلید گرفتم و بی حوصله کنار در نشستم....
لعنتی...لعنتی... اجازه نمی دم یه دختربچه اینطوری من و به بازی بگیره....
نشونت می دم خانم مادمازل که یه من ماست چقدر کره داره و در افتادن با بهراد یعنی چی .....
چهره ام عصبی در هم جمع شد....
انگشتانم صفحه ی گوشی را بی حوصله لمس کرد.....
شماره ی حجتی کلید ساز را پیدا کردم و گوشی را نزدیک گوشم بردم....
بعد از چند بوق آزاد شاگردش گوشی را برداشت و گفت حاجی برای کار یکی از مشتریا بیرون رفته و مغازه را هم در نبودش به شاگردش سپرده.....
هنوز حرف شاگردش تمام نشده بود که عصبی تماس را قطع کردم و گوشی را توی جیبم انداختم......
نگاه پنجره ی بسته ی اتاق کردم.....
انگشتانم عصبی میان موهایم فرو رفت.....
اعصابم به شدت بهم ریخته بود.....
هنوز هیچی نشده یه دختر....
اونم توی خونه ی پدریم....
خونه ای که متعلق به من بود برام شاخ شده بود و بدجور داشت به بازیم می گرفت.....
اما من آدمی نیستم که بخوام از کسی رودست بخورم.....
اون هم از دست یک زن ...
موجودی که به نظرم بی اهمیت ترین چیز روی زمین هست....
با کفش ضربه ی محکمی به زمین زدم و از جا بلند شدم.....
نفسام تند و عصبی شده بود......
قفسه ی سیـ ـنه ام از شدت نفس هام بالا و پایین میرفت.....
مشت گره کرده ام پشت سرهم به در ضربه می زد.....
دستانم از شدت ضربه ی زیاد قرمز شده و درد گرفته بود......
صدای نفس های عصبیم رو می شنیدم....
مشت محکمی به در زدم و دستم را پایین آوردم.....
عصبی به در بسته نگاه کردم.....
لعنت بهت بیاد زن ببین چجوری منو امروز به بازی گرفتی فقط دعا کن در رو بتونم باز کنم اونموقع بهت می گم درافتادن با بهراد نتیجه اش چی می شه....
🔷️🔷️🔷️🔷️🥀🔷️🔷️🔷️🔷️
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd