eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
Shab07Safar1400[06](1).mp3
5.79M
🎙ما اربعین نرفته‌ها گناه داریم (زمزمه اربعین) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷﷽🌷🍃 🍃🌴🌸زیباترینهای دنیا نصیبتون... 🌻☘🌷 شبتون حسینی ..... 🖤🌙✨🌟🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 🦋💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴
مـے رود قصـ ه ے ما سوے سرانـجام آرام دفتـر قصـ ه ورق مے خورد آرام آرام آقا جان بیا                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه "شُقُوق" مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است. نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد. امام مى خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد. ــ اهل كجا هستى؟ ــ اهل كوفه ام. ــ مردم آنجا را چگونه يافتى؟ ــ دل هاى مردم با شماست، امّا شمشيرهاى آنها با يزيد. ــ هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم. آرى، امام حسين(ع)، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است. ابن زياد براى اينكه خوش خدمتى خود را به يزيد ثابت كند، لشكر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشكر راه ها را محاصره كرده اند و هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند. آن مرد عرب، اين خبرها را مى دهد و از ما جدا مى شود. اين خبرها همه را نگران كرده است. به راستى، در كوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقيل در چه حال است؟ آيا مردم پيمان خود را شكسته اند؟ معلوم نيست اين خبر درست باشد. آرى اگر اين خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقيل نماينده امام، از كوفه بازمى گشت و به امام خبر مى داد. ما سخن امام را فراموش نكرده ايم كه وقتى مسلم مى خواست به كوفه برود، به او فرمود: "اگر مردم كوفه را يار و ياور ما نيافتى با عجله باز گرد". پس چرا از مسلم هيچ خبرى نيست؟ چرا از قَيْس هيچ خبرى نيامد؟ اكنون اين دو فرستاده امام، كجا هستند و چه مى كنند؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Mehdi Jahani - Majnoon - 128 - 1musics.com.mp3
3.96M
اگہ‌کسـےروتوقلبت‌‌اراده‌کردی بهش‌وفـادار‌بمـون‌؛ بین‌این‌همہ دورویـےتـوخوب‌بـاش(꧇ 🎶 🎻                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
به چشمان تُ دل بستم ز چشم خلق افتادم... تو با من باش، باشد وصلہ‌ها ناجورتر بهتر! 🔮                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
روز شد و آفتابی و دمید مجدد دل ما بی تو تپید✨                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن می‌خواند. آرام پرسیدم: –کدوم قرار؟ –ای بابا، آرزو کردن دیگه. –آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟ –عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟ –راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟ –مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونه‌ی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن. " پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر." آرش چند دقیقه‌ایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه. پوزخندی زدم و گفتم: –اگه می‌تونست، همونجا به حسابش می‌رسید دیگه. – آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم. ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید می‌گفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده. هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری می‌کند برای روز عقد. یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. " از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمی‌گوید؟ سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافه‌ی متفکری به خودش گرفت وگفت: –راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟ –چی رو؟ باتعجب نگاهم کرد. –الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟ –همه جا؟ کجا یعنی؟ کلافه پوفی کرد. –خونه‌ی ما، خونه‌ی دایی، خونه‌ی خودتون، البته وقتی تو نیستی... –واقعا؟ نوچ نوچی کرد. –شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم. –توام شدی سوگند؟ –خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم. موهایش را کشیدم و گفتم: – پرونشو دیگه، ردکن بیاد. –چی رو؟ –خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو. –ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم. –وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو... بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت: –مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا... دراز کشیدم روی تخت. –اصلا نگو، توام اذیتم کن. –خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن. فقط خاله گفت باید کم‌کم خودش یه جورایی متوجه ات کنه... حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. سعیده گفت: –الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد. –نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی. نگاه تندی نثارش کردم. –چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها... بلند و کشیده گفتم: –سعیده... –خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا... بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم. –هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: –راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانواده‌اش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی. بعد از اتاق باحرص بیرون رفت. انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زده‌اند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت. حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشی‌ام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت: –راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم: –کی؟ –عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم. –واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده. –آره دیگه یه کم عجله داشت. –مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا. سکوت کرد. –کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه. –مگه تو ندیدیش؟ –چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن.   @Aksneveshteheitaa
Kasra Zahedi - Rangin Kamoon.mp3
6.63M
آی نگار زیبا♥️ آی تو که دوری از ما🌱 قرارمون تو ساحل✨ تنگ غروب دریا🌊 🎶 🎻                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
با نامِ کوچکم کہ صدا میزنی مرآ گم می‌ڪنم مسیر رسیدن به خانه را(:!   @Aksneveshteheitaa
جایی برایم گوشه ی دلت بگذار جایی که جای هیچ کس نیست… همان گوشه ی خالی دلت که هیچ کس پیدایش نمی کند. هیچ کس   @Aksneveshteheitaa
آرام شده ام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
Mehdi Akbari - Az haram Baram Begoo (320).mp3
13.43M
🍃از حرم برام بگو زائری که پا پیاده رفته بودی کربلا 🍃از حرم برام بگو از در ورودی از حسین حسینه دسته ها 🎤 👌فوق زیبا @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
مادر نوزاد نیازمند شهر حاج قاسم ❤️😔 سلام نیازمندی که چند سال است یخچال ندارد و تازگی نوزادش بدنیا آمده و با وجود نوزاد یخچال نداشتن براش خیلی سخته به احترام نوزاد این ایام عزا حضرت علی اصغر س❤️ یک کمک کنید تا یک یخچال حدود ۵ تومن براش بخریم چندین ماه است بخاطر تعداد بالای نیازمندان نتونستیم رسیدگی کنیم و مرتب پیام میدهد و دل ما را آتش میزند😔 ان شالله اگر یخچال دست دوم هم داشتید بفرمایید تا به کرمان ارسال شود 🙏 پیام هایش را بخونید میفهمید چقدر سختی کشیده است و همسر بیکارش نتوانسته یخچال تهیه کند😔 به عشق مادران و حضرت علی اصغرس ❤️ و این مادر دل شکسته به نیابت از شما مزار حاج قاسم رفته و برای شما و امواتتان دعا میکند.🙏 مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک 💐
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴
هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🏕☀️سلاااام✋ روز سه‌شنبه تون بخیر دوستان عزیز 🍃🏕⛈💦☔️ آرامش با صدای زیبای باران تقدیمِ‌شما 🍃🌸زیر باران بیا قدم بزنیم 🌧حرف نشنیده ای به هم بزنیم 🍃🌸نو بگوییم و نو بیندیشیم 🌧عادت کهنه را به هم بزنیم 🍃🌸و ز بـاران کمی بیاموزیم 🌧که بباریم و حرف کم بزنیم 🍃🌸کم بباریم اگر ولی همه جا 🌧عالمی را به چهره نم بزنیم 🍃🌸قلمِ زندگی به دل است 🌧زندگی را بیا رقم بزنیم 🍃🌸سالکم قطره ها در انتظار تواند 🌧زیر باران بیا قدم بزنیم. 🍃🌴📚مرحوم استاد مجتبی کاشانی                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است. ما در نزديكى هاى منزل "زَرُود" هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(ع) ميانه خوبى نداشته است. صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(ع) به اين جا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: "نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد". همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: "آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟"، امّا نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتى همسر زُهيْر زينب(س) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(س) باشد. او مى بيند كه امام حسين(ع) ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود. به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين(ع) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم. ساعتى مى گذرد. امام حسين(ع) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد: ــ آن خيمه كيست؟ ــ خيمه زُهير است. ــ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟ ــ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم. ــ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر، تو را مى خواند. فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: "سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند". همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند. اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: ""مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى". زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او مى بيند. از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است. اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: "باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم". زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود، امّا نمى داند چه خواهد شد. او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش! لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند. به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود. نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟ به غلام خود مى گويد: "زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم". زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد. همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند، امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند. همسر زُهير خوشحال است، امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گويد: ــ تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد. عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم. ــ مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم. اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم. زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجام زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلا مى پيوندند. <=====●○●○●○=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان جنگل هم ڪه باشے، بدون رفیق و یار محڪوم به شڪستے ! سرنوشت شیر نرے ڪه در میان ۲۰ ڪفتار گرفتار شده بود.… حتما تا آخر ببینید👌                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گويند که شهریور رو به پایان و مهر در راه است چه خوش خیالند💕 مهر برای ما مدتهاست که آغاز شده مهر آنهایی که دوستشان داريم 💕 مهر ...به ماه نیست مهر ...به "دل" است مهرتان پر مهر باد💕                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴