eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام....... 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می شود کمی زودتر از دیر بیایی اقا!؟ عمر من تا به ابد طول نخواهد که کشید؛ من منتظرم ،چشم به راهم! نکند دیر شود،دیر شود،دیر بیایی!                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐☀️ سلام دوستان عزیز؛ 🍃🏕☀️الهی که روزشنبه تون خوش 🍃🏕☀️و دلهاتون آروم 🍃🌸☀️نیایش صبحگاهی 🍃🌷ﺧﺪﺍﻳﺎ 🍃🌹 به ﻓﻜﺮﻣﺎﻥ ، ﻣﻨﻄﻖ 🍃🌹ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ، ﺁﺭﺍﻣﺶ 🍃🌹ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ، ﭘﺎﮐﯽ 🍃🌹ﺑﻪ مرامﻣﺎﻥ ﺁﺯﺍﺩگی ، 🍃🌹ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان سخاوت، 🍃🌹ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ﻤﺎﻥ ﻋﺸﻖ، 🍃🌹ﺑﻪ رفاقت‌مان ﺗﻌﻬد 🍃🌹ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻬﺪﻣﺎﻥ ، ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣا 🍃🌴☀️آمین یا رب العالمین.                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم. نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام نداده‌ام. فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشی‌ام را باز کردم. چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود. تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم. فوری جواب داد: –مگه حالتون خوب شده؟ از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم. –بله بهترم. –خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید. –ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم. –خدا ببخشه، فردا می‌بینمتون. تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد. با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب پریدم. اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت: –راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداخت. –اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه. با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشی‌ام شیرجه زدم و پرسیدم: –مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت. – فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه. –وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم می‌کردی. فوری گوشی را جواب دادم. –الو. بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت: –خواب موندید؟ شرمنده گفتم: –ببخشید. الان آماده میشم میام. –منتظرم. اسرا نوچ نوچی‌ کرد و گفت: –خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ. به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمه‌ایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم. سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلی‌اش خواب بود. کمیل همانطور که به روبرو نگاه می‌کرد گفت: –یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم. –آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریده‌اید انگار که از من وحشت دارید. –نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم. –حتما شب تا دیر وقت درس می‌خوندید؟ –بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. –راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده. با تعجب پرسیدم: – مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟ –نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –خدا به خیر بگذرونه. بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید: –امتحانتون کی تموم میشه؟ –کمتر از یک ساعت. –پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم. لبخند زدم و گفتم: –حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه... اخم کرد. –چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور می‌کنن. بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچه‌ها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود. داخل رفتم و قدم زنان به محوطه‌ی پشت دانشگاه رسیدم. روی صندلی شکسته‌ایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم. حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم. بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم. همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم می‌آمد خشکم زد. –خیلی وقته دنبالت می‌گردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده. قدرت حرکت نداشتم. –نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم. بعد برگه‌ایی از جیبش درآورد. –این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟ –به لکنت گفتم: –چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و... –باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری. چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم. –کجا میری؟ دارم حرف میزنم. سرعتم را بیشتر کردم. او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت: –اگر شکایتت رو پس نگیری بد می‌بینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد. شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی می‌دویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد. خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد.                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
4_5976820761912936200.mp3
7.9M
🍃🌴🌼🎼 آوای بسیار زیبای ای کاش ؛ با نوای استاد علیرضا افتخاری 🍃⛈💫 عمر ما چو موجی به دریا گذشت و رفت لحظه های شیرین چه زیبا گذشت و رفت 🍃🌦💫خوب و زشت دنیا چو رویا گذشت و رفت بگذرد شب و روز که از ما اثر نباشد 🍃🌦💫بس بیاید امروز که فردا دگر نباشد مه آمد شب مهتابی و پنهان نشد                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
                   @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
                   @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌷🎼 آوای بسیااار زیبای والا پیام دار محمد 🍃🌷«الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظلم» 🍃🌻با نوای استاد فرهاد مهراد 🍃🌴🎼این آهنگ را برخی جز ده ترانه ماندگار موسیقی ایران به شمار می آورند چه از نظر موسیقی چه از نظر شعر و چه از نظر اجرای فوق العاده استادفرهاد مهراد؛ كه همانند همیشه حتی در تلفظ كلمات وسواس به خرج میدهد. 🍃🌷☀️نكته جالب این ترانه كه در گرماگرم انقلاب سال 57 اجرا شد شاعر این ترانه است ؛ او كسی نیست جز سیاوش_كسرایی كه عمری در حزب توده فعالیت می كرد.!! 🍃🌷اینكه فردی توده ای (كمونیست) ترانه ای برای حضرت محمد(ص) بسراید در جای خود بسیار جالب است.! 🍃🌷متن آهنگ هم برعكس ترانه هایی كه برای بزرگان دین سروده میشود و بیشتر جنبه ابراز ارادت و بزرگ نمایی خصایل آنهاست؛ به جنبه ظلم ستیزی حضرت محمدص می پردازد تا اعتراض خود را با مضمونی دینی نسبت به ظلم های صورت گرفته در جهان‌ابراز كند.                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🕌 سوالهای نهمین مسابقه ......👇👇👇 ↩۱_ معاويه در هنگام مرگ با خودش سخنی گفت؟؟ ↩ ۲_ بعد از مرگ معاویه یزید چه دستوری می‌دهد؟؟؟ ↩ ۳ مروان چه نصیحتی به امام حسین علیه السلام می‌کند؟؟ و جواب امام حسین علیه السلام را هم بفرمائید؟؟ ↩ ۴ امام به چه منظور حضرت مسلم را به کوفه میفرستد؟؟ و به او چه سفارشی می‌کند؟ ↩ ۵_ پيامی که امام حسين(ع)، به گوش ياران و شيفتگان خود میرساند چه بود؟ ↩ ۶_ محمّد بن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين(ع) را در آغوش مى گيرد. اشكش جارى مى شود و به امام حسین علیه السلام چه مى گويد:؟ ↩ ۷_ امام حسين(ع) عاشق چه دعائی است؟ ↩ ۸_ مرد عرب،چه خبرهائی به امام حسین علیه السلام مى دهد؟ ↩ ۹_ يكى از فرماندهان ابن زياد، با چند لشكر در قادسيّه مستقر شده است.؟ ↩ ۱۰_ تعداد سربازان حُرّ رياحى چقدر است؟؟ جواب های نهمین مسابقه را حداقل تا پنج شنبه به آیدی زیر ارسال کنید......👇👇 @Yare_mahdii313
ماجرا قصہ ے دلے است... ڪہ میان رمل هاے فڪہ... یا خاکـــــ شلمچہ یا آبهاے اروند... جامانده استـــــ... را قصہ اے نیست... جز دلدادگے...                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
Garsha Rezaei - Mahi (Demo) (128).mp3
964.1K
یه قرار عاشقونه زیر بارون ...                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
                   @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد پیامبر مهربانی ها و امام صادق علیه السلام مبارک💖💖💖                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🕌 سوالهای نهمین مسابقه ......👇👇👇 ↩۱_ معاويه در هنگام مرگ با خودش سخنی گفت؟؟ ↩ ۲_ بعد از مرگ معاویه یزید چه دستوری می‌دهد؟؟؟ ↩ ۳ مروان چه نصیحتی به امام حسین علیه السلام می‌کند؟؟ و جواب امام حسین علیه السلام را هم بفرمائید؟؟ ↩ ۴ امام به چه منظور حضرت مسلم را به کوفه میفرستد؟؟ و به او چه سفارشی می‌کند؟ ↩ ۵_ پيامی که امام حسين(ع)، به گوش ياران و شيفتگان خود میرساند چه بود؟ ↩ ۶_ محمّد بن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين(ع) را در آغوش مى گيرد. اشكش جارى مى شود و به امام حسین علیه السلام چه مى گويد:؟ ↩ ۷_ امام حسين(ع) عاشق چه دعائی است؟ ↩ ۸_ مرد عرب،چه خبرهائی به امام حسین علیه السلام مى دهد؟ ↩ ۹_ يكى از فرماندهان ابن زياد، با چند لشكر در قادسيّه مستقر شده است.؟ ↩ ۱۰_ تعداد سربازان حُرّ رياحى چقدر است؟؟ جواب های نهمین مسابقه را حداقل تا پنج شنبه به آیدی زیر ارسال کنید......👇👇 @Yare_mahdii313
💖💖چقد با ارزشن آدمایی ڪه وقتی حـالــت بـده... تموم دغدغه شون عــوض ڪردن حـالـتــه از این آدما برا همه تون آرزو میکنم.                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
پیشاپیش تولد خاتم النبیا حضرت محمدمصطفی مبارک باد ❤️🌹             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام..... 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می‌گویم منتظرم، منتظر آمدنت. اما نشانی از التهاب انتظار در خود نمی‌بینم.      برعکس من، تو منتظری، منتظر بازگشت من،               ملتهب، نگران و امیدوار...                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
سلام صبحتون بخیر .... عیدتون مبارک                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. خیالم راحت بود. مات و مبهوت نگاهم می‌کرد. –میشه از اینجا بریم؟ دور زد و گفت: –آخه بگید چی شده؟ –اون اینجا بود. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: –کی؟ فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش به طرف در رفت. –در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام. با استرس گفتم: –کجا؟ عصبی گفت: –الان میام. دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشم‌هایم ریختم. –تو رو خدا نرید. من می‌ترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود. نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست. –آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بد‌جور پریده. نترسید، من اینجام. بغض کردم و گفتم: –چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم... دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند. نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد. –اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، من مواظبتون هستم. –آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چاره‌ایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم. –چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمی‌کنید خونه بشینید. جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد: –فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم. از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم. کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد. در سکوت به حرفهایش فکر می‌کردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازه‌ایی نگه داشت. –قفل مرکزی رو میزنم و زود برمی‌گردم. حرفی نزدم. روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی می‌آمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم. باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت... 🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت که روح من از خیر این تن گذشت🎶 🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶 تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 چگونه تو را می‌پرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶 گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد. سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم. انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت می‌شود. نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود. کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمی‌کردم اینقدر احساساتی باشد. با صدای باز شدن در ماشین چشم‌هایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد. از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم. کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت: –هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود. نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و... از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه می‌کردم. –هیچ کدومش رو دوست ندارید؟ –چرا. –پس نمی‌خواهید برنامم رو بدونید؟ –چرا لطفا بگید. –اول باید یه چیزی بخورید. –الان میل ندارم. نایلون رو برداشت. اخم‌هایش را باز کرد. نگاه متفکرانه‌ایی به محتویات نایلون انداخت وگفت: –پس باید خودم براتون انتخاب کنم. یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت: –فکر می‌کنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه. نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم. 💖🌹🦋💖🌹                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا