┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
#سلام_امام_زمانم
آقا بیا تصویر دنیا را عوض کن
یا چشم های خسته ی ما را عوض کن...
خیلی عوض کردند دنیا را پس از تو
برگرد و این تغییر بیجا را عوض کن...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام یاران همیشگی صبحتون بخیر..........
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستهفتم
مادرم؟مگه آنام چش شده بود؟
-ولش کن داداش حالا یه خبطی کرده،شما برو یه چایی بخور من باهاش حرف میزنم و قبل از اینکه آقام چیزی بگه فریاد زد:گلناز یه چایی برای ارسلان خان بریز ببر مهمون خونه الان میان!
بابا نفسشو صدادار بیرون داد و رو بهم گفت:به خدای احد و واحد قسم یه بار دیگه تنهایی پاتو از در این خونه بیرون بذاری سرتو گوش تا گوش میبرم و عصبانی راه افتاد سمت مهمون خونه،نفس راحتی از سر آسودگی سر دادمو رو به زنعمو گفتم:-چرا دروغ گفتی زنعمو؟کی گفتی مراد رو بفرستم؟
-چی میخواستی بگم داشتی هم خودتو هم منو به شانس آوردی اتابک خان خونه نیست،چرا اینقدر طولش دادی؟
بقچه رو گرفتم سمتشو نالیدم:-خدیجه بی بی لباس رو تموم نکرده بود منم موندم تا تمومش کنه!
-خیلی خب حالا برو سراغ ننت بهش بگو موش مردگی بسه فردا کلی کار داریم باید کل عمارتو برق بندازه،نا سلامتی عروسیه،خودتم تو اتاق بمون تا دوباره دست گل به آب ندی ورپریده به آقاتم چیزی گفتی زبونت رو میبرم!
اخمامو کردم توی همو راه افتادم سمت اتاق عوض تشکرش بود جادوگر پیر،به موقعش حسابتو میذارم کف دستت،پامو گذاشتم توی اتاق و با دیدن مادرم که بی حال سعی داشت از سر جاش بلند بشه و خاله صنوبر که بالای سرش نشسته بود اشک توی چشمام حلقه زد:
-کجا بودی آیسن؟چرا اینقدر آقاتو عصبانی میکنی؟ -رفته بودم پی کار زنعمو خوبی آنا چت شده؟
-کجا بودی آیسن؟چرا آقاتو عصبانی میکنی؟
-رفته بودم پی کار زنعمو خوبی آنا چت شده؟
به جای اون خاله جواب داد:این اشرف افریطه میخواد هممونو به کشتن میده ولی کور خونده،فاطیما خوب از پسش برمیاد،اینقدر این مادر بیچارتو حرص داد که وسط مجلس از حال رفت خوب شد اومدی برم ببینم بچه هام در چه حالن!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
بعضى ها مثل يك اتفاق عجيب
حال آدم را خوب مى كنند
مثل هواى تازه اند
آدم دلش مى خواهد
در روياهايش دستشان را بگيرد
و بگويد تو كه باشى
مگر آرزوى ديگرى مى ماند
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
جز محنت و غم نیستی
اما خوشی ای عشق
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
خوب شد زرافه نشديم؛ وگرنه
قورت دادن بغضهایمان
عمری طول میکشید...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Saleh Salehi - Ghabole (128) (1).mp3
3.37M
به آب و آتیش🔥 بزنم، قبوله؟!
از همه دل بکنم، قبوله؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنودسوم
شمر باز مى گردد و خبر مى دهد كه ديگر نمى توان از چهار طرف حمله كرد.
عمرسعد با تغيير در شيوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند.
اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!".
لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر امام مى ايستد.
امام حسين(ع) رو به سپاه كوفه مى فرمايد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم".
نفس ها در سينه حبس مى شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من فرزند دختر پيامبر نيستم؟".
سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است. هيچ كس جوابى نمى دهد.
امام ادامه مى دهد: "آيا در اين هم شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنيا را بگرديد، غير از من كسى را نخواهيد يافت كه پسر دختر پيامبر باشد. آيا من، خونِ كسى را ريخته ام كه مى خواهيد اين گونه قصاص كنيد؟ آيا مالى را از شما تباه كرده ام؟ بگوييد من چه كرده ام؟".
سكوت مرگ بار سپاه كوفه، ادامه پيدا مى كند. امام حسين(ع) فرماندهان سپاه كوفه را مى شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعى، حَجّار بن اَبْجَر، قَيْس بن اَشْعَث هستند، اكنون آنها را با نام صدا مى زند و مى فرمايد: "آيا شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد و مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد؟ آيا شما نبوديد كه به من وعده داديد كه اگر كوفه بيايم مرا يارى خواهيد نمود؟"
همسفرم! به راستى كه اين مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون در مقابلش شمشير كشيده اند!
عمرسعد نگاهى به قَيْس بن اَشْعَث مى كند و با اشاره از او مى خواهد كه جواب امام را بدهد.
او فرياد مى زند: "اى حسين! ما نمى دانيم تو از چه سخن مى گويى، امّا اگر بيعت با يزيد را بپذيرى روزگار خوب و خوشى خواهى داشت".
امام در جواب مى گويد: "من هرگز با كسى كه به خدا ايمان ندارد، بيعت نمى كنم".
امام با اين سخن، چهره واقعى يزيد را به همه نشان مى دهد.
💜
عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى پرسند: به راستى، ما مى خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟
عمرسعد نگران مى شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى گذارد.
من نزديك مى روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى گويند. تا همين حد متوجه مى شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى كند.
او سوار بر اسب مى شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى رود و فرياد مى زند: "حسين كجاست؟ با او سخنى دارم".
ياران، امام را به او نشان مى دهند و از او مى خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى كند و منتظر شنيدن سخن او مى شود.
همه نگاه هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى خواهد بگويد؟
ابن حوزه فرياد مى زند: "اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى دهم".
زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك تر است. نمى دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟
دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى آيد.
سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى زند: " حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است".
امام سكوت مى كند و فقط دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى گويد.
آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر كرده است، امّا يك مرتبه اسب او رَم مى كند و مهار اسب از دستش خارج مى شود و از روى اسب بر زمين مى افتد، گويا پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى شود و به سزاى عملش مى رسد.
به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين(ع) پشيمان مى شوند و دشت كربلا را ترك مى كنند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
خرم آن روز...
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت...
سعدی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون زیبا مثل برف ❄️❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستهشتم
از جا بلند شد و خداحافظی کوتاهی کرد و رفت، دست مادرمو گرفتمو نالیدم:-بهتری آنا؟
-بهترم!
-طبیب خبر کردن؟
-نه خودم خوب میشم چیزی نیست کمکم کن بلند شم!
-باید استراحت کنی!
-کلی کار دارم،فردا عروس کشون داریم!
-باشه پس منم میام کمکت!
-نه تو همینجا بمون چشم آقات بهت نیفته عصبانیه!
با ناراحتی چشمی گفتمو ایستادم کنار پنجره رفتنشو تماشا کردم چقدر دلم برای مظلومیتش میسوخت!با یاد لباسی که از خدیجه بی بی کادو گرفته بودم چشمام برقی زد با عجله چارقدمو از سرمکندمو لباس رو پهن کردم کف اتاق،چقدر خوشگل بود نقره ای مثل ماه،داشتم از دیدنش کیف میکردم که در با شدت باز شد سریع لباس رو گلوله کردمو انداختم توی صندوق بغل اتاق!
آقام درو بهم کوبید و نشست همونجا پشت در و آرنجشو گذاشت روی زانوش و گفت:-کجا رفته بودی؟
با ترس نالیدم:-به خدا قسم رفته بودم لباس سحر ناز رو از خدیجه بی بی بگیرم،نمیخواستم طولش بدم اما هنوز کامل ندوخته بودش!
نگاهی عصبانی بهم کرد و با تعجب پرسید:-خدیجه بی بی روستای بالا رو میگی؟مگه خیاطی میکنه؟
-آره آقاجان میشناسینش؟خیلی زن مهربونی بود!
-یه مدت با مادرت روستای بالا زندگی میکردیم یه چندباری دیدمش،چیزی ازت نپرسید؟
-نه!
دستشو گذاشت روی زانوشو از جاش بلند شد و گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم،تا یکی از مردای این خونه بهت اجازه نداده حق نداری جایی بری،خوش ندارم پشتت حرف در بیاد!
-چشم آقاجان!
-پاشو برو کمک آنات حالش خوب نیست!
چشمی گفتم و در صندوقچه رو بستم از اتاق زدم بیرون و با سحرناز که لباس جدیدش رو پوشیده بود و داشت وسط حیاط عمارت عرض اندام میکرد رو به رو شدم،نگاهی بهش انداختم با اون هیکل گندش درست شبیه گوجه شده بود ،خنده ی ریزی اومد روی لبام که از چشماش دور نموند!
هلم داد سمت آشغالا:-دختره کلفت چته حسودیت میشه لباس درست و حسابی نداری؟
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻