هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدششم
اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند.
برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم".
او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟
در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد.
شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟
صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد.
ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟
ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام.
ــ راه تو، راه باطل و راه شيطان است.
ــ آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟
ــ آرى! من آماده ام.
سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل.
بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود.
سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى "الله اكبر" در لشكر حقّ، بلند است.
بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ).
روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#استوری
-بابالحوائجآمدهحاجتبگیرید
-عیدانهازدستولینعمتبگیرید..😍🎊
#عیدڪممبروڪ🎊🎈
🌸⃟🕊🇮🇷🍁჻ᭂ࿐✰
@ahangpaizee🍂🍁
CQACAgQAAxkBAAFZ-e9iBUKp6aksZglHu8d4HAkBMucfAANUDAACHPUgUBLezr9hAlIxIwQ.mp3
7.22M
آهنگ جدید حسین منتظری
ماه شب
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یه حس فوق العاده توی باب الجواده...
🌸⃟🕊🇮🇷🍁჻ᭂ࿐✰
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کجایی ای که همچون یوسف مایی؟
دل من بیش از این طاقت نمی داند
هوایت کرده ام، این جمعه می آیی؟
مه ما را به عالم نیست همتایی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌈💐💫🕊الهی روزتون شاد درکنار عزیزاتون.
🍃💐☀️ از اینا هرکی توی خونش داره ؛ دیگه دنیا رو داره👌😍😇.
↷↷↷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاهدوم
نزدیک شدم و دستی به گردن سفید رنگش کشیدم،شیهه ی کوتاهی کشید انگار که خواست بهم سلام میکرد،چند ثانیه گذشت تا به خودم اومدم نمیدونستم چرا اونجام،اصلا چرا باید چیزی رو برای اورهان توضیح بدم،اون که با من هیچ نسبتی نداشت،اصلا شاید اونجوری که من فکر میکردم هم نامه حسین براش مهم نبوده باشه،شاید اخمش فقط به خاطر رفتارای عمو اتابک بود،دستمو از یال اسب برداشتمو نالیدم:-اه آیسن تو چقدر احمقی! و خواستم برگردم سمت خونه خدیجه بی بی که مستقیم رفتم تو سینه یکی،سرمو بالا آوردمو با نگاه عصبانی اورهان مواجه شدم،با ترس و بدون اختیار گفتم:-س...سلام ببخشید بهش دست زدم!
یه تای ابروشو بالا برد و با تعجب زل زد بهم!
نگاهمو ازش گرفتمو درحالی که تو دلم به خودم بد و بیراه میگفتم راهمو کج کردم به سمت خونه خدیجه بی بی:-هر موقع میگفتی دوست نداری آقات منو کنارت ببینه منظورت اون پسره بود؟
پاهام از حرکت ایستاد، پس درست حدس زده بودم اورهان بخاطر دیدن من با حسین ناراحت شده بود،با ناراحتی برگشتم سمتشو گفتم:-اشتباه می کنی!
پوزخندی زد و دستی به یال اسبش کشید و گفت:
-من همیشه اشتباه می کنم،واسه چی اومدی این جا؟ اونم تنهایی؟!
لبخندی اومد روی لبام یعنی هنوزم براش مهم بودم؟
-تنها نیستم با آنام اومدم،اومده به خدیجه بی بی لباس بده بدوزه!
نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت:-بهتره برگردی خوب نیست دختر تنهایی جایی بره!
روشو ازم برگردوند و خواست برگرده سر زمین که بی اختیار و با عجله گفتم:-اورهان!؟
با تعجب به سمتم برگشت با چشمای گشاد شده از تعجب بهم زل زد،سرمو پایین انداختمو با خجالت گفتم:
-اون کاغذا سر مشقایی بود که دختر خالم برام نوشته بود،داده بود برادرش برام بیاره دارم سواد یاد میگیرم!
هنوزم با تعجب بهم زل زده بود انگار توقع این همه پرروییمو نداشت!
-اومدم همینو بگم دوست نداشتم فکر کنی دختر بدی هستم!
دستی تو موهاش کرد و خواست چیزی بگه که با صدای فریاد مادرم وحشت زده چارقدمو جمع کردم بالا و بی هیچ حرفی دویدم سمت خونه خدیجه بی بی:
-آنا...آنا من اینجام!
-کجا رفتی دختر؟ جون به لبم شدم!
-حوصلم سر رفت رفتم سمت زمینا،بهتری؟چقدر رنگت پریده!
-چیزی نیست،بهتره دیگه بریم،الان اهل عمارت میفهمن نیستیم!
-خب بفهمن مگه اشکالی داره؟
-بهتره ندونن خودت که اشرف رو میشناسی!
سری تکون دادمو راه افتاد به سمت روستا،اینبار دقیقا از مسیر زمینای اورهان راه افتاد!
نفس کلافه ای کشیدمو قدم برداشتم پشت سرش،وقتی از کنار زمینای اورهان رد شدیم سنگینی نگاهشو تموم مدت روی خودم حس میکردم و داشتم ذره ذره از خجالت آب میشدم،چطوری تونسته بودم به اسم کوچیک صداش کنم وای اگه کسی میفهمید،حتما کنار همون دختره خاک میشدم!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻