Mohsen Chavoshi - Ali (128).mp3
4.34M
آهنگ محسن چاوشی در وصف مولا علی💐💐💐
#ولادت_امام_علی
#امام_علی
#روز_پدر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
اي یوسف فاطمه!
اي یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.
ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـه مدینة المهدی دل ها پا گذاری.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاهپنجم
حرفش رو قطع کرد و در باز شد و زنعمو پرت شد داخل اتاق جلوی پاهای آقام،دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای خندم آقامو از این بیشتر عصبانی نکنه:
-زن داداش می گفتی در و باز می کردم میومدی تو راحت تر گوش می دادی پشت در بده!
صدای داد عزیز از اتاقش به گوشم رسید: -ارسلان....ارسلااااان!
آقام نگاهی عصبانی بهم انداخت و رو بهم گفت:-حساب تو رو هم بعدا میرسم و راه افتاد سمت اتاق عزیز!
دوباره بغض کردم گناه من چی بود؟ من بیچاره که از هیچی خبر نداشتم!
وارد اتاق شدمو دستمو گذاشتم روی دستای مادرم سرمو تو بغلش گرفت و گریه هاش بلندتر شد،خوب میدونستم چشه،از این میترسید با از دست دادن این بچه از اینم خارتر بشه!
اونروز شب نشده عزیز دستور داد یکی از اتاقای بالا رو برامون حاضر کنن تا مبادا به نوه جدیدش که احتمال میداد پسر باشه آسیبی وارد بشه،میدونستم که عزیز آقامو بیشتر از عمو دوست داره و همیشه میخواست اون خان عمارت باشه!
وقتی داشتیم وسایلامونو به اتاق بالا منتقل میکردیم زنعمو توی اتاقش نشسته بود و با اخم نگاهمون میکرد،لبخند بدجنسانه ای به روش زدم،دیگه نمیتونست از مادرم کار بکشه آخه عزیز دستور داده بود که مادرم توی این مدت هیچ کاری انجام نده حتی غذاشو هم فقط گلناز حاضر کنه،از قیافش مشخص بود چقدر نگرانه،هر چی نباشه آقام برادر بزرگ تر بود و اگه بچه پسر میشد دودمانش به باد می رفت!
توی اتاق جدیدمون نشسته بودمو پاهامو کرده بودم زیر کرسی و از گرمای مطلوبش غرق لذت بودم،یه هفته ای از اومدنمون به اتاق جدید گذشته بود و من هنوز باورم نشده بود که از اون زندگی کلفتی نجات پیدا کرده باشیم،هر شب خواب میدیدم تموم اینا یه خواب خوش بوده و وقتی بیدار بشم توی همون اتاق نمور سرد قراره چشمامو باز کنم،هنوز به نشستن سر یه سفره با بقیه اهالی عمارت عادت نکرده بودم با نگاه های چپ چپ زنعمو لقمه توی گلوم گیر میکرد،اما هنوزم لباسام همون بود همون لباسای وصله دوزی شده قدیم احتمالا قرار بود از این مرحله بعد از به دنیا اومدن پسر جدید خانواده رد بشیم،با خودم میگفتم یعنی تموم این رفاه به خاطر یه نوزاده که احتمال میرفت پسر باشه؟کاش من پسر بودم تا مادرم مجبور نمیشد این همه سال کلفتی کنه و آقام حسرت به دل!
-آیسن مادر پاشو یه سر به عزیزت بزن و مطمئن شو جوشوندش رو خورده باشه!
-آنا مگه فراموش کردی این کارا دیگه وظیفه ناهیده!
-ناهید دلسوز عزیزت نیست خودتم خوب میدونی آدمه کیه،اگه کمرم درد نمیکرد خودم میرفتم!
-آنا یعنی تو این مدت که میگفتی کمرم درد میکنه به خاطر این بود که حامله ای؟
ابرویی بالا انداخت و چشم غره ای رفت:
-بهت رو دادم بی حیا شدی دختر،تو از کجا میدونی کمر درد دل درد از چیه نکنه....
بقیه جملشو خورد و با نگاهی مشکوک بهم زل زد، عرقی که روی شقیقم نشست رو پاک کردم و خودم رو به نفهمی زدم:-نکنه چی آنا؟
اخمی کرد و رو بهم گفت:-هیچی دختر پاشو کاری که بهت گفتمو بکن من اینجوری تربیتت نکردم پاشو ببینم!
خوشحال از این که لو نرفتم نفسم رو بیرون دادم اگه میفهمید ماهانه شدمو بهش نگفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میاره،از اهالی عمارت فقط فاطیما خبر داشت و کامل برام توضیح داده بود که توی اون چند روز چه کارایی باید انجام بدمو چه کارایی نباید،از وقتی فاطیما عروس شده بود دیگه آنام کمتر اجازه میداد پیشش برم میگفت چشم و گوشت باز میشه اما همون چند ساعتی که برای گرفتن سرمشق کنارش بودم کافی بود تا یه سری چیزارو یادم بده!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
طوری تلاش کن که بچه ات در آینده دنبال الگو نگرده،
همین که به تو نگاه کنه بهت افتخار کنه✌️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تاوقتییڪیتوآسمونهستڪہمراقبتوئه
ڪسیروزمیننمیتونهتوروبشڪنه:)
#ﷲ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
❖
"دوستی" با بعضی
آدمها مثل نوشیدن
"چای سرگل لاهیجان"است..
باید نرم دم بکشد
باید "انتظارش" را بکشی.
باید برای عطر و رنگش
منتظر بمانی...
تقدیم به شما دوستان♥️
و رفقای با معـرفـت🍃💐
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصددهم
خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين(ع) جان فشانى كند؟
نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين(ع) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.
او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: "به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم".
او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد.
او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى زند.
نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!
وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:
ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟
ــ نه.
همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: "پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى".
آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است.
آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.
همسر وهب جلو مى آيد: "وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(ع).
وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.
صداى مادر، او را به خود مى آورد: "عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند".
وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.
دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: "وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟" و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند.
سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.
مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.
نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟
اين جاست كه امام حسين(ع) مى فرمايد: "اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است".
او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: "تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود".
و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef