eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110
🔹 🦚 توی همین فکرا بودم که در باز شد و اورهان همراه پسری که آروم آروم راه میرفت داخل اومد،چهرش با همه آدمای عمارت یا همه آدمایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت اما لبخند شیرینش به دل مینشست،طلعت خاتون بلافاصله بعد از دیدن آوان عصاشو به طرف اورهان گرفت و داد کشید:-برشگردون توی همون سگدونی،اون هیچ جا با ما نمیاد،نمیخوام همه ده ببینن همچین نوه ای دارم،مادرت ناقص العقله تو که عقلت میرسه چرا حاضرش کردی؟ با غصه به لبخنده ماسیده شده آوان نگاه کردم،دلم براش سوخت با ترس سرشو انداخته بود پایین و پاچه شلوار اورهان رو مشت کرده بود تو دستاش و با صدایی بم تر از حالت معمول گفت:-دا...داش گفتم بی بی عصبانی میشه،منو ببر اتاقم ازش مییی...ترسم! اورهان دستی به سر آوان کشید و با چشمایی که از عصبانیت به خون نشسته بود نگاهی به طلعت خاتون انداخت و رو به حوریه گفت:-:-بگین اسبی برای آوان حاضر کنن راه می افتیم! طلعت خاتون عصبی عصاشو به زمین کوبید و گفت:-یعنی چی؟کری یا خودتو به نشنیدن زدی؟میگم آوان هیچ جا نمیاد همین که گفتم! -بی بی احترامت واجبه نمیخواستم جلوی بقیه تو روت وایسم اما به کسی اجازه نمیدم با برادرم اینجوری حرف بزنه،امشب خواستگاری منه آوان هم به عنوان برادرم با ما میاد! آوان وحشت زده به طلعت خاتون نگاهی انداخت و گفت:-من نمیام...بی بی شما برین،نمیام.قول میدم! دلم براش سوخت قطره ای اشک از گوشه چشمم سر خورد:-طلعت عصاشو به زمین کوبید و خیلی جدی گفت:-مگه هزار بار نگفتم به من نگو بی بی پسره خل و چل! نورگل خودشو رسوند به طلعت و دستی به پشتش کشید و گفت:-بی بی امروز خواستگاری اورهانه بذار هر جور دلش میخواد انجام بشه به خاطر اون کوتاه بیا! طلعت با دلخوری نگاهی به اورهان انداخت و راه افتاد بیرون،حوریه که انتظار چیز بد تریو داشت نفسشو با صدا بیرون داد و رو به جمع گفت:-تا دیر نشده راه بیفتین بریم! همه راه افتادن به سمت خروجی از قیافه اردشیر مشخص بود که اصلا از آوان خوشش نیومده اما من با دیدنش انگار تموم دردای خودمو فراموش کرده بودم زل زده بودم بهش چقدر از نظرم بی گناه و پاک میومد،با صدای نورگل خاتون که دم در ایستاده بود به خودم اومدم:-عروس انگار نمیخوای بیای همه راه افتادن،نگاه اورهان که داشت کت آوان رو تنش میکرد افتاد سمت من:-پس چرا نشستی؟مگه نیومدی برام بری خواستگاری بسم الله!🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فرصت خوب رهایی شد تمام ماه عشق و آشتی ماه صیام سی شب ماه خدا پایان رسید ماه شوال المکرم شد پدید رفت دیگر یا علی و یا عظیم خواندن سی جز قرآن کریم عید سعید فطر بر میهمانان رمضان مبارک باد                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💖🌹🦋👇👇👇
با بعضیا هرچقدرم بخوایم راه بیایم باز مسیرمون بهشون نمیخوره.                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
یه میز هرچقدرم که گرون قیمت و شیک و سلطنتی باشه اگه 4تا پایه ش مثل هم و یه اندازه نباشن میز نمیشه … کسی رو پیدا کن که پایه ت باشه !                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اینکه میخوای هر روز با یکی باشه مهــم نیست ، فقط سعی کن یه روزم خودت باشــی . . . خودِ خودِ خودِت . . ! اونوقته که دیگه افتخاراتـــ میشه افتضاحاتـــ !!!!!!!!!                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
حضورت در کنار من معجزه نبود نبودنت هم فاجعه نیست فردا روزِ دیگری برای من خواهد بود بیشتر از این برایت اشک نخواهم ریخت . . .                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اینکه میخوای هر روز با یکی باشه مهــم نیست ، فقط سعی کن یه روزم خودت باشــی . . . خودِ خودِ خودِت . . ! اونوقته که دیگه افتخاراتـــ میشه افتضاحاتـــ !!!!!!!!!                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ﺑﻌﻀﯿﺎﺍﺍ ﺯﯾﺮﺁﺑﯽ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﻢ ﺁﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺯﻻﻟﻪ ﻫﻢ ﻣﺎﻫﯿﺎﺵ ﺑﺎﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﻦ ! آﺭﻩ..!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب(س)، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند. او دختر حضرت على(ع) است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند. صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند. امام سجّاد(ع) متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟". اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين(ع) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند. صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند. اكنون زينب(س) رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين(ع) را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است. اين صداى على(ع) است كه از گلوى زينب(س) برمى خيزد: "ساكت شويد!". به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى حركت مى ماند. نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم. اى اهل كوفه! اى بىوفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد. چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟ واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد. زينب(س) سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب(س) اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد. به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب(س) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود. ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد. ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد! ــ براى چه؟ ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود! نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد. زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساكت مى شود...،چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند: "اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد". مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🦋🌹💖👇👇👇