رابطه ای که توش التماس باشه …
ساعت 9 بزارین دم در خونه تا شهرداری ببره …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تـــا زمــانــی کــه ..
خــواستـه ای از کسـی نـــداری …
خــواستـــنـی هستـی !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه بیماری مادر زادیه لاعلاج داریم:
به هرکی می رسیم فکر می کنیم آدمه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رابطه ای که توش التماس باشه …
ساعت 9 بزارین دم در خونه تا شهرداری ببره …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به بعضیا باس گفت :
خوبه دنیای مجازی هست !
وگرنه تو کجا میخاستی کلاس بذاری ؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تـــا زمــانــی کــه ..
خــواستـه ای از کسـی نـــداری …
خــواستـــنـی هستـی !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اگه از کیفیت کسی که روش زوم کردیم راضی نیستیم
قبل از متاسف شدن واسه اون
یه کوچولو هم به فکر ارتقای لنزهای خودمون باشیم …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🦋🌹🌻💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پُر است از تو و خالیست جای تو
#محبان_مهدی_عج_او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدپنجاههشتم
عصبی و با خشم بازومو کشید به طرف اتاقش میدونستم اگه حرکت اضافه ای بکنم دوباره اون تهدیدای همیشگیشو تحویلم میدم،دلم مثل طبلی به سینم میکوبید، در اتاق رو بست با همون اخمای در هم نزدیکم شد،وحشت زده عقب رفتم تو یه حرکت به در چسبوندم،چشمام رو با وحشت بستم لب های کثیفش رو روی چونه کشید و لب زد:
-دم در آوردی نکنه داداشم شیرت کرده هان؟ گفته براش فرقی نداره اگه با منم باشی؟!
-ولم کن اون مثل تو حیوون نیست!
دستامو محکم گرفت و در گوشم زمزمه کرد:-بهتره خفه شی چون وقتی دهنتو میبندی بیشتر ازت خوشم میاد!
حالم داشت از این همه نزدیکی بهش بهم میخورد،هلش دادم اما حتی یه سانت هم جابه جا نشد با تموم قدرتم ناخونام رو پشت گردنش فرو کردم،با چهره جمع شده از درد ازم جدا شد و دستی به گردنش کشید و بلافاصله سیلی محکمی در گوشم خوابوند،از شدت سیلی روی زمین افتادم، خیمه زد روم و داشت حرفای چندش آورشو برام تکرار میکرد که همون لحظه در اتاق زده شد صدای اورهان پشت در به گوشم رسید که آتاش رو صدا میکرد،وحشت زده به دیوار اتاق چسبیدمو نفس نفس میزدم،آتاش درو نیمه باز کرد و جدی پرسید:-چیه چی میخوای؟
-زود بیا به گوش آقا رسوندن اردشیر چه غلطی کرده داره میره ازش حساب پس بگیره!
-خب به من چه،بره بگیره!
-معلومه چی تو اون سرت میگذره؟میدونی اگه آدمای عمارت بفهمن آقا برای حفظ آبروشم شده مجبور میشه یا هر دوشونو بکشه یا دختره رو عقد اردشیر کنه،اگه نمیخوای هوو سر خواهرت بیاد یا اول زندگیش بیوه شه راه بیفت وضعیت دستمو که میبینی تنهایی از پسش برنمیام!
-اههههه خیلی خب الان میام!
بعد از رفتن اورهان،آتاش دستی به گردنش کشید و یقه پیراهنشو طوری بالا داد تا زخمش رو مخفی کنه و عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:-کارم باهات تموم نشده و از اتاق بیرون رفت!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻