#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتنهم
با صدای طلعت که از جمعیت میخواست از دور آنام کنار برن مادرمو بلند کردمو نشوندم روی صندلی کنار اتاق،خیلی نگرانش بودم اگه اتفاقی برای بچه تو شکمش می افتاد دوباره مجبور بود تموم عمرشو کلفتی کنه!
طلعت خاتون با دلسوزی دستی به سرم کشید و گفت:-نگران نباش عروس بیا که اومده و دستمو کشید و توی دستای سرد و بی روح آتاش گذاشت،حتما اورهانم الان اینجا بود و داشت دستای حنا بسته سهیلا رو میگرفت...
بی اختیار سر چرخوندمو با دیدن اورهان در حالیکه دست سهیلا رو توی دستاش گرفته بود و خیلی جدی بین بقیه حنا پخش میکرد رو ازش گرفتمو با درد چشمامو بستم،آتاش با عصبانیت در گوشم غرید:-خیلی دوست داشتی الان جای سهیلا بودی نه؟
وقتی سکوتمو دید دستش رو روی کمرم سر داد و انگشتاشو با عصبانیت توی پهلوم فرو کرد و با همون لبخند ساختگی روی لبش ادامه داد:-بی صبرانه منتظر فردا شب باش،تموم این چیزارو تلافی میکنم!
به خاطر دردی که توی پهلوم پیچید نا خودآگاه دندونام رو روی هم فشار دادمو با حلقه اشکی که توی چشمام نشسته بود سینی حنا رو مقابل مادر شوهر سحر ناز گرفتیم:
-مبارک باشه دختر سفید بخت بشی
تشکری کردمو ازش فاصله گرفتم:-فردا بلایی به سرت میارم که اهالی عمارت به حالت زار بزنن!
نگاهی به چشمای آتاش انداختمو کل بدنم از ترس لرزید دستمو از دستش بیرون کشیدمو سینی حنا رو تحویل عصمت دادمو به بهونه اینکه نگران مادرمم پا تند کردم سمتش و خیلی زود به خاطر حال بدش برگشتیم روستا!
تا رسیدیم عمارت از گلناز خواستم برام آب بیاره حال بدی داشتم از خودم و آتاش و حتی حنای روی دستمم متنفر بودم میخواستم هر چی زودتر از شرشون راحت بشم،گلناز چشمی گفت و همین که به سمت حیاط قدم برداشت صدای عزیز بلند شد:-دختر شگون نداره الان حنای عروسیتو بشوری یکم دندون سر جیگر بذار صبح میشوریش،بیا دست آناتو بگیر ببر اتاقتون که کلی کار دارم،با کلافگی چشمی گفتمو به سمت مادرم قدم برداشتم،نمیدونم چرا اینقدر توی خودش بود،تموم مدت یک کلمه هم حرف نزده بود و هر چی ازش میپرسیدم چرا اینقدر ناراحته بارداریشو بهونه میکرد،اهی کشیدمو تا اتاق همراهیش کردم،فردا قرار بود بدترین روز زندگیم باشه و هیچی جز ترس از آتاش توی ذهنم نبود!
اون شب آقام تا دیر وقت نیومد میدونستم که داره ترتیب بردن جهازمو به روستای بالا میده،تا نیمه های شب بیدار موندمو به چهره مظلوم مادرم توی خواب نگاه میکردم.🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یا حضرت سلطان❤️
مژده رسید، غنچه ی زهرا دمیده است
آورده اند:"قامت هارون خمیده است"
🔸شاعر:مظاهر کثیری نژاد
#ولادت_امام_رضا_ع_مبارک_باد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شا الله ب زودی زودی دعوتشیددسته جمعی امین🌹❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ماجرای انگور_۲۰۲۲_۰۶_۱۱_۱۳_۱۸_۱۰_۸۹۰.mp3
1.98M
ماجرای انگور...
استاد عالی🎼
یا امام رضا علیه السلام💚
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕دکترم گفت:
#چرا وضعت هر جلسه #بدتر میشه؟
مستاصل نگاهش کردم
گفتم #چکار کنم ؟!
گفت:خودت را از #اسارت دلت #آزاد کن!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕 #خدایا !🤲
ما را در برابر اتفاقاتی که
تو #حکمتش را میدانی
و ما هیچی ازش #نمیفهمیم صبور کن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻