ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻋﺬﺍﺏ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﺭﻧﺠﯿﺪﻥ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﻣﺎ
ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻝ ﮐﺒﺎﺏ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻄﺎﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ
ﺗﺎ ﺑﺨﺸﺶ ﺑﯽ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
حضرتامامصادق(علیهالسلام):
سنگینترین عملی که روز قیامت در
ترازوی اعمال گذاشته میشود،
صلوات بر مُحمَّد و اهل بیت ایشان است.
- وسائلالشیعة،ج۷،ص۱۹۷📚
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
حضرتامامصادق(علیهالسلام):
سنگینترین عملی که روز قیامت در
ترازوی اعمال گذاشته میشود،
صلوات بر مُحمَّد و اهل بیت ایشان است.
- وسائلالشیعة،ج۷،ص۱۹۷📚
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه کانالی کاملا #امامرضائی هیچ مطلبی جز مطلب #امامرضائی گذاشته نمیشه
عاشق #امامرضا عليه السّلام هستی عضو شو
اینم #لینکش👇👇👇
عاشقانه امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!!
من که باورم نمیشه😊
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدچهارم
چند ثانیه ای با سکوت قدم زد از ترس اینکه مبادا عصبانی ترش کنم دیگه چیزی نگفت:-نترس این مردک حریصی که من دیدم دست خالی فرار نمیکنه،اصلا الان قدرت فرار کردن رو نداره شانس بیاره فقط زبونش کار کنه که اونم استخون نداشت که بشکنم،راه بیفت سمت خونه ننه بقچتو بردار تا بیام!
با ترس نگاهی بهش انداختم :-کجا میری؟بیا زودتر از این ده بریم من میترسم!
دستی توی موهاش برد و لب زد:-میرم یکی رو بذارم پی این پیرمرد،اگه فکر فرار به سرش زد که حتما از ترس خان یا حوریه هم که شده میزنه،باید ببینم کجا میره تا زیر نظر خودم باشه،احتمالا تا یکی دو روز دیگه شایدم کمتر تموم داراییشو بفروشه و از ده بره،تو کاریت نباشه برو تا بقچتو بپیچی برگشتم!
با غم سری تکون دادمو به سمت خونه ننه که چند قدمی باهام بیشتر فاصله نداشت راه افتادم!
حدود یک ساعتی گذشت بقچه به دست کنار در نشسته بودمو حتی نمیدونستم جواب سوالای پشت سر هم ننه زری رو که از رفتنمون به چشمه تا اینکه آتاش الان کجاست میپرسید رو چی باید بدم،دلم شور میزد و با خودم میگفتم نکنه علی دله آدماشو بفرسته سراغ آتاش،برای خودمم عجیب بود که نگرانش شدم،مردی که تا دیروز آرزوی مرگشو میکردم،اما توی چند روزی که گذشت نظرم به کل راجع بهش تغییر کرده بود،به نظرم آدم خوبی میومد فقط بلد نبود خوبیاشو به دیگرون نشون بده،هر کاری براش میکردی ده برابر جبران میکرد،چه خوب،چه بد!
حس میکردم اگه از اول زن اورهان میشدم رابطه بهتری باهاش پیدا میکردم شاید به عنوان برادر،چون حتی توی تصوراتمم نمیتونستم شخص دیگه ای جز اورهان کنار خودم ببینم!
با باز شدن در و دیدن آتاش توی چهارچوبش نفس راحتی کشیدم،داخل شد و اول از همه دست ننه رو بوسید و کیسه ای پول توی دستش گذاشت:-ننه دستت درد نکنه زحمتت دادیم،با اجازت دیگه رفع زحمت کنیم گاریچی منتظرمونه!
با اشاره ای که کرد منم دست ننه رو بوسیدمو پارچه ای به دستم داد و گفت:-توی راه گرسنه میشین،برین دست خدا ان شاالله که خوشبخت باشین!
تشکری کردمو ظرف غذا رو از دستش گرفتم و پشت سر آتاش راه افتادم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجم
نیمی از مسیر گذشته بود و تموم مدت زیر چشمی آتاش رو میپاییدم،دلم براش میسوخت حسابی بهم ریخته بود،حتی از غذایی که ننه گذاشته بود دولقمه ای بیشتر نخورد،از اون بیشتر دلم برای آوان و اورهان میسوخت،یعنی اگه میفهمیدن چه حالی میشدن،وای حتی فکر کردن بهشم میترسوندم:-میشه به من زل نزنی این همه چیز این دور و بره!
-میخوای بهشون بگی؟
-نمیدونم فعلا هیچی نمیدونم باید اول با خودش حرف بزنم!
-خودش که حتما میگه دروغه،مثل کاری که با فرحناز کرد!
-علی دله هم دروغ گفت ولی دیدی که چجوری دهن باز کرد!
مطلوم نگاهش کردمو گفتم:-میشه اگه حتی خودشم اعتراف کرد به کسی چیزی نگی؟آخه ...
پوزخندی زد و گفت:-نترس من بیشتر از تو به فکر آقامو و برادرامم،تو شاید فقط به اورهان فکر کنی اما من خیلی بیشتر از این چیزا میبینم،دیگه بهم زل نزن میخوام چند ساعتی چشم رو هم بذارم!
چشم ازش گرفتمو لب زدم:-منظورم آوان بود،نمیخوام کسی بیشتر از این اذیتش کنه!
-نترس کسی با اون کاری نداره!
بی توجه به حرفش سرمو به دیواره گاری تکیه دادمو چشم بر هم گذاشتم ترجیح دادم بخوابم تا به این که چی پیش میاد فکر کنم!
چند ساعتی گذشت که با صدای گاریچی هر دومون از خواب بیدار شدیم،آتاش سریع پیاده شد و رفت سمتش،گیج بقچمو برداشتمو خواستم پیاده شم که پام پیجی خورد و روی زمین افتادم،به سختی از جا بلند شدمو دستمو به گاری گرفتم و ایستادم،با حرکت کردن و دور شدن گاری آتاش عصبی لب زد:-راه بیفت بریم چرا ایستادی؟
سری تکون دادمو همین که پامو زمین گذاشتم تا به سمتش قدم بردارم درد بدی توی کل بدنم پیچید و با درد لب زدم:-فکر کنم پام پیچ خورد!
پوفی از سر کلافگی کشید و نزدیک شد و روی زمین نشست و پامو گرفت بالا و تکونی داد،آخم بلند شد دیگه نزدیک بود به گریه بیفتم که ایستاد و دستشو دور کمرم حلقه کرد:-وزن بدنتو بنداز روی من یکم راه بیای درست میشه!
به حرفش گوش کردمو با کمکش همینجور آروم آروم تا در عمارت قدم برداشتم،اما انگار این درد لعنتی قرار نبود کمتر از قبل بشه که هیچ لحظه به لحظه بیشترم میشد،رسیدیم پشت در عمارت و آتاش ضربه ای به در کوبید از درد لب به دندون گزیدم تا صدام بیرون نیاد فقط میخواستم هر چه زودتر برسم به اتاق و ولو بشم روی زمین:-اگه نمیتونی راه بری میخوای بلندت کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻