┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
عمریست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظۀ برگشتن مایی
#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهفتادپنجم
هنوز صحنه ای رو که نگهبانا صدیقه رو گرفته بودن و داشتن مثل گوسفندی که قبل از قربانی شدن آب به خوردش میدن،زهر توی گلوش میریختن جلوی چشمامه!
همه ده به انتظار نشسته بودن تا اثر کردن زهر رو به چشم ببینن و ساعتی بعد صدیقه با دستای بسته جلوی چشم همشون جون داد و سرخی خونی که از دهانش روی برفا ریخته بود این قضیه رو تایید میکرد!
دلم به حالش میسوخت،اما آدمی که حداقل دونفر بی گناه رو همینطوری به کام مرگ کشونده حقش کمتر از اینا نبود!
از طرفی هم سهیلا بود که باز هم به خاطر آبستن بودنش از مجازات خان جون سالم به در برد...
هر چه خان ازش میپرسید به چه دلیل دستور کشتن یاسمین رو داده جوابی برای گفتن نداشت،خان هم به پیشنهاد حوریه که حالا به اندازه من یا شایدم بیشتر از سهیلا متنفر شده بود دستور داد که تا موقع زایمانش جدا از اورهان توی یکی از اتاقای عمارت به عنوان زندونی سر کنه و بعد بدون بچه اش عمارت رو برای همیشه ترک کنه و اگه اعتراضی کنه و بخواد پی بچه اش رو بگیره دقیقا شبیه به صدیقه مجازات میشه!
سهیلا هم که بعد از مردن صدیقه حسابی ترس برش داشته بود به چشمی اکتفا کرد و تموم این چند روز رو توی اتاقش حبس بود و خدارو شکر دیگه نمیتونست به کسی آسیب برسونه!
تموم اینا رو مدیون آتاش بودم که با چشم پوشی از خشمی که نسبت به حوریه داشت مثل برادری ازم حمایت کرده بود و هرچند که خودش وانمود میکرد خوشبختی من براش کوچکترین اهمیتی نداره اما هنوزم میدیدم که دورادور برای راحتی هر چه بیشتر من توی اون عمارت تلاش میکنه!
با صدای اورهان از فکر بیرون اومدم:-بهتری؟
-اوهوم خیلی حالم بهتره نکران نباش فقط کمی سرگیجه داشتم!
-خدا رو شکر،حالا که این همه راه رو با اون حال بد اومدی بگو ببینم چه حاجتی داشتی؟
محکم تر بهش چسبیدمو در گوشش زمزمه کردم:-چیز بیشتری از خدا نمیخوام ،همینکه خوشبختیمون ادامه دار باشه برام کافیه!
سرش رو به سمتم کج کرد و گفت:-اما من از خدا یک نفر رو از صمیم قلب طلب کردم،تو هم دعا کن همین چند روز آینده بهش برسم،دیگه چیزی ازش نمیخوام!
ابرویی بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-راجع به کی حرف میزنی؟
-یه دختر زیبا به اسم آیلا!
ناخودآگاه اخمام درهم شد و دستامو دور کمرش شل کردم و خواستم عقب بکشونمشون که مشتشو دور دستام گرفت:-بهم دست نزن اصلا شوخی خوبی نبود!
خنده کوتاهی کرد و گفت:-شوخی نکردم،آیلا قراره دخترم باشه که به زودی برام به دنیا میاریش!
سرمو از روی شونه اش برداشتم،مطمئن بودم تموم صورتم از خجالت گل انداخته!
فشاری به دستام داد و با مهربونی گفت:-آیسن یعنی ماه،آیلا هم به معنی هاله دورشه،قشنگه نه؟
-خیلی!
لبخند روی لبم نقش بست،یه لبخند پررنگ که هیچ چیز قادر به محو کردنش نبود،یعنی میشد منم دختر خودم رو داشته باشم؟
هر چند قرار بود من برای بچه سهیلا هم مادری کنم،اما اینکه ثمره عشق منو اورهان توی وجود خودم رشد کنه با اون خیلی تفاوت داشت،لب به دندون گزیدم نباید از الان بین بچه هام تفاوتی قائل میشدم،به هر حال سهیلا هم هر چقدر که بد بود بچه اش که گناهی نداشت و از طرفی اونم بچه اورهان بود و قرار بود محبت مادری رو از من بگیره!
تموم مسیر باقیمونده رو با اورهان راجع به آینده ی زیبایی که پیش رو داشتیم حرف میزدیم،آینده ای که خبری ازش نداشتیم اما بهم قول داده بودیم هرچیزی که شد تا آخرش کنار هم بایستیم!
وقتی رسیدیم به عمارت با دیدن آتاش که دست به جیب جلوی در ایستاده بود تعجب کردم،حتما اینجا ایستاده بود تا دوباره رفت و آمدها رو کنترل کنه،مخصوصا حالا که هنوز خبری از حسین نبود،انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود!
اورهان با دیدنش از اسب پایین پرید و بهم کمک کرد تا پیاده بشم و خواسم داخل بشم که آتاش جلوی راهمون رو سد کرد و گفت:-مستقیم برو اتاق ما بالی منتظره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهفتادششم
با دیدن چهره ی مضطربش تعجب کردم اما با فکر اینکه نگرانه دیر اومدنمون شده سری تکون دادمو به سمت اتاق بالی قدم برداشتم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با یادآوری تبرکی که توی جیب اورهان جا گذاشته بودم چرخیدمو به سمتشون قدم برداشتم اما با شنیدن حرفاشون پاهام از حرکت ایستاد:-چی میگی؟ارسلان خان اینجا چیکار داره؟
-منم زیاد نمیدونم میگه پی دخترش اومده،گفتم اول به خودت بگم بری باهاش صحبت کنی ببین چی شده،صلاح نیست اینطوری رو در روشون کنی،حال و روز خوشی نداره انگار کتک خورده،ممکنه با دیدنش دوباره از حال بره!
با جمله آخرش قلبم از تپیدن ایستاد چند قدم باقیمونده رو به سرعت طی کردمو ایستادم روبه روی آتاش:-آقام کجاست؟چه اتفاقی براش افتاده؟میخوام ببینمش!
آتاش عصبی چشماشو برهم گذاشت و دستش رو گذاشت روی صورتش و اورهان دو طرف شونه هامو گرفت توی دستاش:-آروم باش،حالت بدتر میشه،من میرم ببینم برای چی اومده!
هول زده پریدم توی حرفش و گفتم:-همین الانشم به زور سر پا بندم دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه نمیتونم دووم بیارم منم همرات میام!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم رو کردم سمت آتاش و با التماس پرسیدم:-آقام کجاس؟!
آتاش نگاهی به اورهان انداخت و کلافه گفت:-اگه خان با این سر و شکل و عصبانیت میدیدنش دعوا و مرافه راه می افتاد برای همین بهش گفتم تو اتاق کلفتا منتظر بمونه!
تشکری کردم و شتاب زده به سمت اتاق کلفتا قدم برداشتمو هول زده اورسیهامو از پا کندمو و هل خوردم توی اتاق، اورهان و آتاش هم پشت سرم داخل شدن و درو بستن!
با داخل شدنم آقام عصبی از جا بلند شد تموم صورتش رو خون خشکیده گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد،نزدیک شدم و مات برده روبه روش ایستادم:-سسسلام چه بلایی سرتون اومده آقاجون؟
اخماشو در هم کرد و سری تکون داد و گفت:-زود بقچتو بپیچ باید برگردیم ده!
با این حرف رنگ از رخم پرید:-چرا آقاجون مگه خبری شده؟آنام و احمد خوبن؟نکنه بلایی سر عزیز اومده!
همونجور که عصبی نگاهشو بین اورهان و آتاش رد و بدل میکرد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:-خوبن،منتظر میمونم تا بری بقچتو ببندی و برگردی!
منظورش رو نفهمیدم خواستم سوال دیگه ای بپرسم که اورهان نزدیک شد و نگران گفت:
-چی شده ارسلان خان،آیسن حال خوبی نداره خوب نیست دلواپسش کنین،در ضمن بردنش این موقع شب توی جاده صلاح نیست!
آقام عصبی قدمی جلو برداشت و یقه اورهان رو توی دستش گرفت و گفت:
-به تو ربطی نداره پسر،من آقاشم صلاحش رو بهتر از تو میدونم، بیشتر از این جایز نمیبینم اینجا بمونه باید برگرده ده خودش!
اورهان دستش رو روی دست آقام گذاشت و در حالی که سعی داشت به خاطر حال من عصبانیتش رو کنترل کنه با لحن آروم تری گفت:-ارسلان خان خودتون بهتر خبر دارین این دختر در حال حاضر بیشتر از اینکه دختر شما باشه زن منه و همه چیزش به من مربوط میشه...
مگه اینکه از روی جنازه من رد بشین که بذارم همینجور ببریدش!
با این حرف اورهان دست آقام از روی یقه لباسش شل شد با غضب بیشتری به چشماش نگاه کرد و پشتش رو کرد بهمون و با لحنی جدی تر از قبل گفت:
-همین که گفتم،تا دخترم رو نبرم از اینجا نمیرم این ازدواج از اول هم اشتباه بود!
اورهان عصبی دستی تو موهاش فرو کرد و دستمو گرفت و به سمت در کشید:-ارسلان خان دختر شما خودش زبون داره حرف بزنه،خوب میدونم از ازدواج با من هم پشیمون نیست، گونی سیب زمینی هم نیست که بخواین پسش بگیرین،اجازه نمیدم از این بیشتر نگرانش کنین!
با نگرانی دستمو از دستش بیرون کشیدمو روبه روی آقام ایستادم و با التماس نگاهی بهش انداختم:-آقاجون شما رو به خدا بگین چی شده،کی به این حال و روز انداختتون؟به خدا قسم من بعد از مدت ها دارم طعم خوشبختیمو میچشم فقط بهم بگین چی شده، اگه بگین چی شده همین الان با همین لباسام هر جا که بگین همراهتون میام!
آقام چرخید و نگاهش رو عصبی بین اورهان و آتاش که دم در ایستاده بود رد و بدل کرد و با غیض رو بهم گفت:-اگه بگم این زخما کار آدمای این دو نفر بوده و خواستن مارو از زمیناشون بیرون کنن همراهم برمیگردی ده؟
با چشمای از کاسه درومده نگاهی به اورهان انداختم،ممکن نبود کار اون باشه،آتاش هم همینطور،مطمئن بودم هیچ کدوم کاری که باعث آزار من باشه انجام نمیدن،از طرفی آقامم آدمی نبود که بخواد دروغ بگه،دوباره به چهره عصبیش زل زدم و تا اومدم حرفی بزنم آتاش پوزخند به لب گفت:-حرفات یه بوهایی داره ارسلان خان،مشخصه داری به دروغ متوصل میشی تا هر جور شده دخترتو از این عمارت بیرون بکشی،شایدم کسی تهدیدت کرده خدارو چه دیدی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یاد خدا
و صراحتِ یک لبخند به آنها که دوستشان داریم
امروز تصمیم بگیر همه را دوست بداری
قهرها را به آشتی تبدیل کنی و ببخشی
ایمان داشته باشی
ترس ها را بیرون بریزی
در تک تک لحظه هایت خدا را صدابزنی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#شهدا_زنده_اند
گفتم از اوست هرچه ما داریم
پرچمش را نمیدهیم از دست
ناگهان آسمـان به حـرف آمد:
#حاج_قاسم هنوز هم زندس
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ایران_حاج_قاسم_سلیمانی_است
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🚨 زیارت مجازی مزار مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی
👈روی لینک کلیک کنید
سپس وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید👇
🌐 tour.soleimani.ir
@hedye110
⤴️⤴️مارو به دوستانتون معرفی کنید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷📹🎼❣راستی پهلوونا چه جورین؟
🍃🌲❣پهلوونا چه خصوصیاتی دارن؟
🍃🌲❣🥀راستی پهلوونا عاشق هم میشن؟!!
🍃🌲❣🕊آخرین دعای پهلوونا میدونین چیه؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Boland Shod Alamdar ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۳_۰۱_۰۳_۰۹_۳۶_۱۳_۵۱۰.mp3
29.69M
✔️نریمانی
📊بلند شو علمدار علم رو بلند کن
#جان_فدا
@delneveshte_hadis110
درستی خرد در ادب است.امام علی ع
عیون الحکم والمواعظ، حدیث
5394#
ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️ #احکام_به_زبان_ساده
⭕️ الکی قسم نخور!
🔺اگه قسم شرعی خوردی، باید به آن عمل کنی!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠