لطفاً مزاحم کسی که در حال فراموش کردن شماست نشوید؛
خودش به اندازه کافی درد میکشد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
طرف جرات نداره بقیه پولشو از راننده تاکسی بگیره
بعد میاد اینترنت میشه منتقد اجتماعی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
وقتی نمیتونی حال کسی رو خوب کنی
یه کم دور شو
تا خودش خوب بشه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
تـــا زمــانــی کــه ..
خــواستـه ای از کسـی نـــداری …
خــواستـــنـی هستـی !
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مردم این روزها قیمت هر چیزی رو میدونن ،
ولی ارزش هیچی رو نمیدونن ..!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5845890328866849276.mp3
3.05M
🌴🎼💐آوای بسیار زیبای عشق آفرین
🍃🌻🏕کاری از استاد امین الله رشیدی گیلانی.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌠💫شبتون ستاره بارون
🍃🌠💫آسمونِ دلتون گرم به عشق و شور زندگی...
@hedye110
✨پوشاک مهدیار✨
دنیای لباس های بچگانه و زنانه ارزان😍
کیفیت و قیمت تضمینی🍁✔️
هرکی رفته دست خالی برنگشته😜
با خیالی راحت بدون واسطه و با کیفیت زیاد و قیمت کم خرید کنید😃🌱
باور نداری؟☹️ خودت بیا تو کانال ما و ببین😍
https://eitaa.com/joinchat/54853837Cec1b48e6a0
🌹🇮🇷🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
کانالیست متنوع که شامل #متن #عکسنوشته ، #فایل#های #صوتی #تصویری #انگیزشی #دلنوشته و حدیثهایناب #مسابقه و #رمانهایزیبا
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از مسابقات جان نمونید🏃♀🏃♀🎁🎁
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
دنيايي از ایده های گلدوزی 🤩🤩
اگه گلدوزی بلدی و دنبال ایده برای کارات میگردی 😍😍
اگر هم گلدوزی بلد نیستی کانال آموزشی هم داریم 🤗🤗🤗🤗
http://eitaa.com/joinchat/2318270471Ca3e4fed31a
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
کانالی عالی و زیبا و ساده برای خانم های هنرمند
خانه های زیبا و رویایی
https://eitaa.com/joinchat/4293197930C9dd2f32d9e
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره
و المستشهدین بین یدیه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادپنجم
تکیه آخر لباس رو تا زدم و درون صندوقچه گذاشتم:-ان شاالله خیلی زود برمیگردن،دعا کن هر جا هستن سلامت باشن!
با احساس حرکت بچه توی شکمم دستمو روی پهلوم گذاشتم،گلناز با خوشحالی نزدیک شد و گفت:-بازم تکون خورد خانوم؟
انگشتم رو به نشونه سکوت روی بینیم گذاشتمو دستش رو گرفتم و آروم گذاشتم همونجایی که تکون خورده بود،چند لحظه گذشت با صدای خندونی گفت:
-تکون خورد خانوم جان این دفعه حسش کردم!
لبخندی زدمو با مهربونی رو بهش گفتم:
-ان شالله قسمت خودت بشه گلناز!
نگاهش رنگ غم گرفت و مظلوم به چشمام نگاه کرد:
-دست راستتون روی سرم خانوم جان دعا کنین منم به زودی آبستن بشم،مادر اصغری چند باری توی گوشم خونده که اگه براش بچه نیارم طلاقم میده میگه سنت برای آبستن شدن زیاده آبستنم بشی بچه ناقص میشه!
اخمی کردمو رو بهش گفتم:
-این حرفا چیه میزنی گلناز اصغری خاطرت رومیخواد هیچوقت راضی به همچین کاری نمیشه،درضمن وقت زیاده ان شاالله به زودی بچه سالمی نصیبت میشه با هم بزرگشون میکنیم دیگه اصلا به این چیزا فکر نکن تو هنوز خیلی جوونی مگه یادت رفته آنای من همین چند وقت پیش احمد رو سالم به دنیا آورد؟!
با وارد شدن اورهان گلناز با لبخند سری تکون داد ازم فاصله گرفت و با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت...
از وقتی باردار شده بودم اورهان بیشتر وقتش رو توی عمارت میگذروند و سر کشی از زمین ها رو سپرده بود به اصغری!
همینجور که با لبخند براندازش میکردم کنارم روی تشک جای گرفت و انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالاتر گرفت و بوسه آرومی نشوند روی لبام و با مهربونی کشوندم توی آغوشش:-خانوم کوچیک ما حالش چطوره؟
لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم:-خوبم،خان باهات چیکار داشت؟
آهی کشید و با قیافه ای جدی گفت:-هیچی مسئله مهمی نبود خبر آوردن یکی دیگه از ظرفای ترشی محبوب خان کم شده،ازم خواست تا شب نشده بفهمم کار کی بوده تا خودش مجازاتش کنه!
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد و با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:
-بی بی خودش بهم اجازه داد از ترشی ها بخورم،میتونی از خودش بپرسی!
خنده بلندی کرد و گفت:
-شوخی کردم،میخواست ببینه کارگرای ده شما به زمینا خوب میرسن یا نه،ازم خواست بیشتر بهشون دقت کنم،میدونی که هنوز نتونسته بهشون اعتماد کنه نزدیک به دو ماه دیگه فصل برداشت سیب زمینی هاست،اینارو بذار کنار حالم دخترم چطوره؟بازم تکون خورد؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاه چپ چپی به چشمای خندونش انداختم و گفتم:-الکی خوشحال نباش بی بی میگه بچه پسره،میگه اگه زن آبستن ترشی میلش بکشه بچه اش پسر میشه،تازه عمه خانوم هم میگه اگه آقای بچه توی دوران آبستنی زنش تپل تر بشه بچه دختر میشه،مثل ساواش!
لبخند مهربونی زد و با شیطنت نگاهی بهم انداخت:
-اشکالی نداره پسر بود همون اول راهی میفرستمش سر زمینا با هم تلاش میکنیم یه دختر به دنیا بیاریم!
با خجالت ضربه ی آرومی به بازوش زدم،دستمو گرفت و بوسه ای روش نشوند و گفت :
-همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم،شاید برای همینه که دلم دختر میخواد به آتاش حسودیم میشد،هر چند فرحناز خواهر منم بود اما آنام اجازه نمیداد زیاد بهش نزدیک بشم،دلم یه خواهر میخواست درست شبیه تو مهربون و کمی هم شیطون میدونم آنامم همچین دختری آرزوش بود برای همینم به سهیلا دلبست، از بچگی با هم بزرگ شدیم به چشم من درست مثل خواهر نداشته ام بود،هر چند با چیزی که توی ذهن من بود زمین تا آسمون فرق داشت بیشتر مثل خواهر بزرگا رفتار میکرد، حتی توی بازی کردنامون هم تکبر داشت میترسید لباسش خراب بشه همیشه توی چارچوب قوانین رفتار میکرد،درست برعکس تو اما از هیچی بهتر بود،اگه خرابش نمیکرد شاید عمه خوبی برای بچه هام میشد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادششم
نگاهی به چهره غمگینش انداختم و برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم گفتم:-اما من اصلا دلم نمیخواست خواهرت باشه!
دست دراز کرد و گونه ام رو کشید:-منم نمیخوام گفتم شبیه به تو،همون چند ماهی که گمون میکردم دیگه برای تموم عمر بهم حرومی و باید مثل خواهرم باشی برام کافی بود، با شنیدن سرو صدایی از داخل حیاط سر کج کرد و پرسید زیور هنوز برنگشته؟
-نه گمون نکنم برگشته باشه احتمالا چند روزی پیش فرحناز بمونه ،میدونی که هنوز از دست آتاش دلخوره که اجازه نداد همراهش بره،وقتی خبر بارداری فرحناز رو شنید انگار دنیا رو بهش داده بودن،از آتاش و بالی چه خبر؟کی برمیگردن؟
-گمونم چند وقتی دور از عمارت بمونن!
-چرا؟
-اگه الان برگردن همه متوجه میشن بچه نوزاد تازه به دنیا اومده نیست،باید چند وقت بگذره،تا بقیه به چیزی شک نکنن!
-منظورت چیه؟مگه قرار نیست یه نوزاد تازه به دنیا اومده رو به فرزندی بگیرن؟نکنه زنی که قرار بود بچه اش رو بهشون بده زودتر زایمان کرده؟
نا خودآگاه دستش رو دورم حلقه کرد،چشمامو با فشار روی همو دستمو روی شکمم گذاشتم کمی گذشت و با ترس سرمو از روی سینه اورهان بلند کردمو به مادر سهیلا که کف اتاق افتاده بود و نفس نفس میزد خیره شدم!
اورهان نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و نفسی بیرون داد و از جا بلند شد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت داد کشید :-چه خبرته؟مگه سر آوردی؟
-اور...اورهان خان...دخترم...سهیلا...دردش گرفته،گمون کنم موقع زایمانشه باید ماما خبر کنین!
اورهان با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداخت ودستی توی موهاش فرو کرد و به سمت در دوید، مادر سهیلا که انگار توان بلند کردن جسم چاقش رو از کف اتاق نداشت،نشسته نفس نفس میزد،دستی بر روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میتپید، نگران از جا بلند شدمو به سمت در قدم برداشتم!
همین که خواستم از اتاق بیرون برم نیم خیز شد و با دهن کجی گفت:
-تو کجا میری خونه خراب کن؟طرف دخترم پیدات نشه ها نحسیت میفته روی بچه،تا چهل روز حتی به اتاقش نزدیک بشی هم خودم با دستای خودم خفه ات میکنم،تا من زندم فکر مادری کردن برای نوم رو باید بهگور ببری!
به سختی از جا بلند شد و با اخم از جلوی چشمام دور شد،توی چارچوب در ایستادمو کل حیاط رو از نظر گذروندم،که گلناز هم که از سر و صدا ترسیده بود کنارم ظاهر شد:
-این اینجا چیکار میکرد خانوم جان؟ نکنه تهدیدتون کرد؟انگار خود شیطان میمونه از همون روزی که توی جشن چهارشنبه سوری دیدمش حس خوبی بهش ندارم!
-ولش کن گلناز،حرفاش اهمیتی برام نداره،انگار سهیلا داره زایمان میکنه!
-آره الان اتاق ساره بودم صدای فریادش تا اونجا میومد،شما برین داخل خانوم خوب نیست سر پا بایستین هر اتفاقی افتاد میام خبرتون میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻