در خاموشی نشستهام
خستهام
درهم شڪستهام
من دل بستهام(:!
احمد شاملو☕🌱
#ڊڵٹـڼڳـے💔
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ترش رویی هم بکن
شیرین عسل "بانوےِ من" 🍯
گاه گاهی قاطی فالوده
لیمو لازم است 🍋`•
#ځـښ_ڂۈــب🔮
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سخت است که تا نیمهے راه آمدھ باشی
ناگاه نبینی بغلٺ همسفرت رآ
چون دخترك گم شدهاے در وسط شهر
با بهٺ تماشا بڪنی دور و برت رآ . . .
ترانه جامه بزرگی☕🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mohsen Ebrahimzade - Eshgham Asheghetam (320).mp3
7.59M
دل بیقراره✨
نداره جز خودت دلبر♥️
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Asef Aria ( MiX ) - Remix Saate Sheni.mp3
8.95M
✔️اصف آریا 📊ساعت شنی
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕#فیلمی که با دیدنش #وارد دنیای
#کودکیتون میشید و توش غرق میشید😍
#حتما حتما ببینید👌
#دههی60و70
🔷برای همه دوستانتون که دوستشون
دارید #فوروارد کنید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ehsan Khaje Amiri - Ashegh Ke Beshi (320).mp3
7.92M
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای زیبای :اونی که همیشه همراته ...
🍃🌲🎤احسان خواجه امیری...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Abdolhossein Mokhtabad - Shabangahan (320).mp3
19.91M
🍃🌴🌠شبانه ها🌠🌴🍃
🍃🌴🌠💫🎧❣آوای زیبای : شبانگاهان...
🍃🌴🌠💫🎤سید عبدالحسین مختاباد...
🍃🌠 شبانگاهان؛ تا حریمِ فلک، چون زبانه کشد سوزِ آوا
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی شبتون
پر از بهترینها
وغــرق خوشبختی باشید
الهی بی دلیل
دلِ مهربونتون شاد بشه
الهی رزق زیاد
و سلامتی و موفقیت
روزی امروزتون باشه..
شبتون مهدوی
⭐️🌟💫🌙✨
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
🔸شاعر:هستی محرابی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیزدهم🌺
تموم هوش و حواسم پی حرفای بی بی و محمد میچرخید که لیلا با سینی چای نزدیک شد و کنارمون نشست:-بی بی گمون میکردم آقا محمد پسر خودتون باشه!
خنده ای کرد و گفت:-نه دختر،چه حرفایی میزنی محمد سن و سالی نداره،اگه بچه دار میشدم الان نوه ام این سنی بود آهی کشید و گفت:-من از وقتی ازدواج کردم اجاقم کور بود!
همونجور که گوشم به حرفای بی بی بود چشم دوخته بودم به در کلبه و دنبال بهونه ای میگشتم تا بیرون برم که چشمم به استکان چایی توی سینی افتاد و ناخوداگاه رو به بی بی گفتم:
-بی بی برای آقا محمد هم چای ببرم؟
لبخند معنی داری به صورتم زد و دستشو نشوند روی پام:
-ببر دختر هر چند اون موقع کار چیزی نمیخوره،اما شاید دست تورو پس نزنه...ماشاالله دختر خوشگلی هستی،اگه رعیت بودی میگرفتمت براش!
با این حرف بی دلیل ته دلم خالی شد،با غم سری تکون دادمو استکانی چای برداشتمو نا امید از کلبه بیرون زدم!
نگاهی به اطراف انداختم خبری از محمد نبود رفتم پشت کلبه تا ببینم اونجاست یا نه که با دیدن باغچه ای پر از گل آفتابگردون که پشت کلبه خودنمایی میکرد چشمام از ذوق برق زد،به سمتشون قدم برداشتمو دستی به ساقه بلندش کشیدم:-گل آفتابگردون دوست دارین؟
با صدایی که اومد دلم هوری ریخت،دستام شروع به لرزیدن کرد و کمی از چای روی لباسم ریخت:
-معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمتون!
اولین بار بود که اون برای صحبت با من پیش قدم میشد،اصلا رفتاراش به نظرم عجیب میومد:-نه نترسیدم فقط انتظار نداشتم اینجا باشین،چای رو گرفتم سمتش و گفتم:-بی بی داد گفت خستگیتون رو در میبره!
لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت:-مطمئنین که بی بی گفت؟
ابرویی بالا انداختمو مات برده بهش خیره شدم،نه این محمد قبلی نبود!
استکان چای رو از دستم گرفت و گفت:-به هر حال باید ببخشید،احتمالا بی بی فراموش کرده شما خانزاده این وگرنه بهتون دستور نمیداد،دست شما درد نکنه!
اخمامو کشیدم توی هموگفتم:-چه ربطی داره یعنی چون خانزاده ام نباید به بقیه کمک کنم؟
-نمیخواستم جسارت کنم فقط چون زیاد از این کارا نمیکنین گفتم یه وقت اذیت نشین!
-کی گفته من از این کارا نمیکنم؟من حتی طویله هم...
با خجالت لبمو به دندون گرفتمو گفتم:-به هر حال نوش جان،من میرم داخل!
چرخیدم برم که با خنده گفت:-اگه زحمتی نیست استکان رو هم ببرین داخل اینجا ممکنه بشکنه!
همونطور که توی دلم به خودم بد و بی راه میگفتم چرخیدمو با دستای لرزون استکان رو ازش گرفتم و همینکه خواستم دوباره برگردم گفت:-خوشحال شدم دوباره دیدمتون!
با اینکه داشتن توی دلم کیلو کیلو قند آب میکردن خودمو زدم به نشنیدن و در حالیکه قلبم پر تپش میزد دویدم سمت کلبه!
اصلا تو حال خودم نبودم هر لحظه ممکن بود قلبم از سینه بیرون بزنه،اشاره ای به لیلا کردمو هر دو خداحافظی کردی و از کلبه بیرون زدیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهاردهم🌺
-چه خبر شد دختر؟چرا اینقدر هول کردی؟نفهمیدم چطوری از پیرزن بیچاره خداحافظی کردم!
-آبجی بیشتر از این صلاح نبود بمونیم نکنه میخواستی ناهارشون رو هم بار بذاری؟
خنده ای کرد و گفت:-اینطوری میخوای عروسش بشی؟اصلا نکنه وقتی درو دیوار کلبشون رو دیدی پشیمون شدی که اینجوری کشوندیمون بیرون؟
-چه عروسی آبجی؟نفهمیدی چی گفت؟گفت اگه رعیت بودی میگرفتمت!
آهی کشید و گفت:-حالا هم کم از رعیت نداریم،به علاوه من به این چیزا اعتقاد ندارم،آنا همیشه میگه بخت آدمارو تو آسمونا میبندن،مثلا خود آنا و آقاجون میدونی چقدر سختی کشیدن تا بهم برسن؟
-آره آخرشم که آقاجون از آنا خسته شد!
با این حرف هر دو بقیه مسیر رو توی سکوت طی کردیم،ذهن هر دومون پر از افکاری بود که از چپ و راست به ذهنمون هجوم میاورد،اما کاملا متفاوت از هم،من تموم ذهنم رو محمد و حرفاش احاطه کرده بود و همین که میخواستم حس خوبی بگیرم حرف پیرزن مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،اگه رعیت بودی...!
با ضربه ای که لیلا به در کوبید از فکر بیرون اومدم و با باز شدن در چهره نگران آنا توی چهارچوب نمایان شد:-کجا موندین این همه وقت دلم هزار راه رفت؟
صدای ننه اشرف از پشت در به گوش رسید:-بهت که گفتم همین دور و اطرافن!
ترسیده به لیلا نگاهی انداختم بیخیال کفشای گلیشو بیرون آورد و گرفت توی دست و داخل شد:-داشتیم زمینای اطراف رو نگاه میکردیم آنا ،یه سر هم به حکیمه بی بی زدیم!
-حکیمه بی بی؟اون برای چی؟
-از کنار کلبه اش رد میشدیم که...
به اینجا که رسید مستاصل نگاهی به من انداخت،هیچ وقت بلد نبود دروغ بهم ببافه درست برعکس من،الانم مونده بود چی بگه که آنا نگران نشه اما آنا انگار از نگاهش همه چیز رو خوند که دستی به صورتش کشید و کفت:-که چی؟نکنه دوباره نفس تنگی گرفتی؟هان؟
پریدم توی حرفش و گفتم:-نه آنا من تشنم بود طاقت نداشتم دوباره این همه راه رو برگردم لیلا هم که دویدن براش ضرر داره برای همین رفتیم اونجا تا تشنگیمو برطرف کنم، بنده خدا حال و روز خوشی نداشت!
-خیلی خب حالا که سالم برگشتن دختر بیا کمک سفره رو بندازیم،تموم کارا ریخته سر من بدبخت!
لیلا لبخندی به نشونه تشکر بهم زد و رفت سمت ننه اشرف که این حرف رو زده بود و آنا که خیالش از بابت لیلا راحت شده بود نفس عمیقی کشید و نشست لبه تخت چوبی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💚﷽ 💚🌿
🍃🏔🌲☀️سلااام دوستانِ عزیز وگرامی
🍃🏔🌲☀️روزتون بخیر و نیکبختی
🍃🌷❣خدای مهربانم🤲
🍃🍀☀️میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ایم
🍃🍀☀️و چقدر آرام میشویم از اینکه تو و مهربانی و لطفتت را همیشه در جان لحظاتمان احساس می کنیم ...
🍃🍀☀️حسِ داشتنت ، حسِ بودنت ، حسِ حضورت ، در تار و پود لحظاتمان جاریست و چقدر با تو خوشبختیم..
🍃🍀☀️و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم،
🍃💐🤲الهی، این آرامش را برایمان ابدی گردان...
🍃💐🤲آمین
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠