┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_علی_آل_یاسین
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی میکند
تعجیل در ظهور #صلوات
♥️تاظهوردولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستیکم🌺
رسیدیم به کلبه وهمینجور که حدس میزدم آنا ناهار بی بی رو برده بود،نگاهی به لیلا انداختمو پلکاشو روی هم گذاشت،نمیدونستم چی توی سرش میگذره راستش زیادم روی حرفش حساب باز نمیکردم آخه لیلا هرچی بود دروغگوی خوبی نبود چطور میخواست آنا رو دست به سر کنه؟!
چند ساعتی گذشت و با کمک ننه ظرفای ناهار رو کمی اون طرف تر از کلبه شستیمو ننه ظرفارو تحویل ما داد به ما و خودش برای جمع کردن هیزم رفت، بی جون وارد کلبه شدیم و هر کدوم گوشه ای ولو شدیم،هیچوقت این همه کار رو یه جا انجام نداده بودم و دیگه خستگی حتی محمد رو هم از یادم برده بود...
حال لیلا هم دست کمی از من نداشت،نگاهی بهش انداختم دستش رو گذاشته بود روی دلش و به خودش میپیچید،خواستم چیزی بپرسم آنا گفت:-چی شده دختر نکنه مریض شدی؟
لیلا سرجاش غلتی زد و گفت:-چیزی نیست آنا یکم دلم بهم میپیچه!
آنا لبی به دندون گزید و گفت:-حالا دست تنها اینجا چیکار کنم؟کاش حرف عموتونو گوش میکردم،بلند شو بریم ببینم گاری چیزی پیدا میکنم ببرمت پیش طبیب!
لیلا نفس عمیقی کشید و گفت:-احتیاجی به طبیب نیست آنا میشه یکم خشیل برام درست کنی؟هر موقع میخورم سریع دلدردم خوب میشه!
چشمام از تعجب گرد شد،آخه لیلا اصلا خشیل دوست نداشت!
آنامم که حسابی تعجب کرده بود با دهانی نیمه باز گفت:-معلومه که میشه دختر فقط باید بگردم ببینم زنعمو آرد و بقیه چیزارو کجا گذاشته، صبر کن یه نگاه بندازم!
-لیلا دستش رو روی شکمش گذاشت و با حالتی که انگار داره خیلی درد میکشه گفت:-چرا از بی بی حکیمه نمیگیری آنا؟اون روز دیدم توی کلبش همه چیز داشت آیلا میره هر چی لازمه ازش میگیره!
تازه فهمیدم چی توی سرش میگذره نفسم رو پر صدا بیرون دادمو لبخند دندون نمایی که روی چهرم نشسته بود رو جمع کردم!
-آخه...
-مگه چیه آنا....یه ظرفم برای خودش میبریم!
آنا نگاهی نگران به من انداخت و گفت:-میترسم آیلا رو بفرستم کاری دست خودمونو اون پیرزن بیچاره بده الان خودم یه تک پا میرمو بر میگردم!
لیلا دستش رو گذاشت روی دست آنامو گفت:-نه آنا منو با این تنها نذار تا برگردی منو زنده نمیذاره،تازه مگه میخواد چیکار کنه همش چند قدم راهه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20230116-WA0000.
9.85M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و بسیار زیبای : بوی گل و سوسن و یاسمن آید ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌠دیدنی ها👌😍
❄️🌠 یه نونوای با سلیقه و هنرمند و بسیار ماهر که با هر بار چسبوندن نون توی تنور؛ چندین نون رو برا پختن اماده میکنه👌😊.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️دنیای شیرینِ بچهها
🍃🌲❄️پیست اسکی خیلیامون در زمستونا👌😍...
🍃🌲❄️خیلیی لذتبخش بود و سیر نشدنییی👌😇...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️زیبائیهای زمستون
❄️آبی زلال و شفاف در کوهساران و در بین انبوهی از برف
🍃🌲❄️ حسی بسیااار آرامبخش و زیبا و نااااب👌😍...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟
ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم.
ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟
ــ قرآن، كتاب خداست.
ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟
ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست.
ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد".
شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند:
ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟
ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى!
ــ آخر گناه من چيست؟
ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم.
ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم.
شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند.
* * *
اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند.
تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟
داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند.
در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند).
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 دختره جلو آخونده #کشف_حجاب میکنه!
آخونده توی صف، جلو مردم به دختره میگه اگه می خوای بقیهشو دربیار 😐
واکنش مردمو ببینین👆
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وزیر کشور تا معاون اول رئیس جمهور و فرماندهان ارتش و بسیج، برای یاری شخصا رفتن خوی، بعد وقاحت این شبکه های باکو رو ببینید که به دروغ میگن مردم تنها موندن!
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
کجا نشان تو جوییم اي مهر فروزنده ي هدایت و نصر!
با کـه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟
شکایت فرقت یار بـه آفریدگار بریم کـه او دانای اندوه درون ماست.
اي آخرین عشوه ي عرش،
اي نخستین امیر غایب از نظر!
مولای من، یوسف فاطمه!
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#آیلاماهبانو🍀 #داستانواقعی💜 #قسمتبیستیکم🌺 رسیدیم به کلبه وهمینجور که حدس میزدم آنا ناهار
آنا باشه ای گفت و منم از خوشحالی جستی زدم و چارقدم رو روی سرم انداختم و راه افتادم.
تو راه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم انقدر تو رویا غرق شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو طی کردم که با صدای محمد از جا پریدم....
ببخشید نمیخواستم بترسونمتون بی بی خونه نیست وگرنه تعارف میکردم بیاید داخل با دستپاچگی لب زدم نه نه برا گرفتن کمی آرد اومدم که چشمی گفت و رفت برام آرد بیاره که گفت کره هم داریما با کره خشیل خوشمزه تر میشه
ظرف کره رو به سمتم گرفت:-معذرت میخوام اگه دوباره ناراحتتون کردم!
خواستم چیزی بگم که با صدای قدم های کسی و بعد صدای آشنایی که تو گوشم پیچید متعجب سر چرخوندم....
🌹🌹🌹🌹
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستدوم🌺
آنا باشه ای گفت و منم از خوشحالی جستی زدم و چارقدم رو روی سرم انداختم و راه افتادم.
تو راه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم انقدر تو رویا غرق شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو طی کردم که با صدای محمد از جا پریدم....
ببخشید نمیخواستم بترسونمتون بی بی خونه نیست وگرنه تعارف میکردم بیاید داخل با دستپاچگی لب زدم نه نه برا گرفتن کمی آرد اومدم آخه میخوایم خشیل درست کنیم آنام نمیدونه زنعمو وسائل رو کجا گذاشته که چشمی گفت و رفت برام آرد بیاره که گفت کره هم داریما با کره خشیل خوشمزه تر میشه
ظرف کره رو به سمتم گرفت:-معذرت میخوام اگه دوباره ناراحتتون کردم!
خواستم چیزی بگم که با صدای قدم های کسی و بعد صدای آشنایی که تو گوشم پیچید متعجب سر چرخوندم....
-داداش...محمد...کجا بودی؟بلاخره برگشتی...
چرخیدم و با دیدن چهره ی کسی که این حرف رو زده بود به یکباره تموم بزاق دهانم خشک شده و مات برده بهش خیره موندم،چهره اونم دست کمی از من نداشت،حتی شاید متعجب تر،نفسم توی سینه حبس شده بود،خدایا این اینجا چیکار میکرد،نکنه جلوی محمد از اتفاق صبح حرفی بزنه؟ اونوقت حتما آبروم میره!
با صدای محمد از شوک بیرون اومد و مسیر نگاهش رو عوض کرد:-سلام،اینجا چیکار میکنی؟خبری شده؟آخه امسال زودتر اومدی؟
لبخند کم جونی روی لب نشوند و در جوابش گفت:
-خبرا که پیش شماس،کی داماد شدی که من خبر ندارم؟
با این حرف لب های خشکیدمو به دندون گزیدم،قبل از اینکه محمد حرفی بزنه سرش رو گرفت توی دستاش و نگاهی دقیق به پیشونیش انداخت:-خدارو شکر هنوز سالمی!
محمد خجالت زده نگاهی به من انداخت و گفت:-چیکار میکنی آیاز؟
پسر که تازه فهمیده بودم اسمش آیاز هست خنده ای کرد و گفت:-میخواستم ببینم یه وقت سنگی چیزی به سرت نخورده باشه!
-این حرفا چیه میزنی،ایشون دختر همسایه هستن،البته همسایه که نمیشه گفت ما رعیتشون محسوب میشیم!
آیاز خنده قهقه واری کرد و گفت:-خانزاده؟خانزاده کدوم آبادی؟ حتما باید خان با جذبه ای باشه!
اخمامو در هم کردم داشت به خاطر اتفاق صبح بهم تیکه می انداخت!
محمد که متوجه اخمای درهمم شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:-خان ده بالا،نگفتی کی اومدی؟
آیاز ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به سوالی که محمد ازش پرسید متعجب لب زد:-منظورت اورهان که نیست؟
محمد خجالت زده اشاره ای به آیاز کرد و گفت:-اورهان خان داداش،چرا؟مگه تو میشناسیشون؟
پوزخندی زد و در جواب محمد گفت:-کیه که آوازه اورهان خان به گوشش نخورده باشه،دستی به پیشونیش کشید و گفت:-البته باید همون صبح حدس میزدم!
از لحنش هیچ خوشم نیومد رو کردم سمت محمد تا تشکر کنم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم که گیج نگاهی بهش کرد و گفت:-من که از حرفات چیزی سر در نمیارم!
آیاز نگاه پر از غیضی بهم انداخت و گفت:-چیزی نیست اثرات شب بیداریه،کل دیشب رو توی راه بودیم!
-کی رسیدی داداش؟با عمو رضا اومدی؟
-قبل از ظهر رسیدیم،از اون موقع تا حالا چند بار سر زدم،اما در کلبه بسته بود نگران شدم،بی بی خوبه؟مشتی مرتضی میگفت حال خوشی نداره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستسوم🌺
-نپرس داداش،حالش اصلا خوب نیست،نگرانشم،بفرما بریم داخل !
-ان شاالله فردا با آقام میام دیدن بی بی،فقط اومدم خبر بدم برگشتم،فعلا مزاحم نمیشم داداش!
-خیلی خب پس فردا منتظرتم!
آیاز سری تکون داد و نگاهی به از بالا به پایین بهم انداخت و پوزخندی به لب نشوند و رفت
با اینکه اصلا ازش خوشم نیومد ولی با یادآوری اتفاق صبح نفسی حرصی بیرون دادم،اگه آدم بدی حتما منو به خاطر کاری که کرده بودم مجازات میکرد یا شاید هم جلوی محمد آبرومو میبرد!
با صدای محمد چشم ازش گرفتم:-معذرت میخوام،پسر بدی نیست از بچگی میشناسمش،کلبشون اون سمت زمیناست وقتایی که هوا خوب میشه میان اینجا چند ماهی میمونن،زبونش یکم تیزه ولی دل خوبی داره!
رو کردم بهش سری تکون دادمو گفتم:-هر چی که بود زیادی پررو بود!
خندید و گفت:-حق داری باید حد خودش رو بدونه و زیر لبی ادامه داد:-من هم همینطور...
-شما چرا؟
-چون همین چند دقیقه پیش منم با حرفام ناراحتتون کردم اما...اگه بشه میخوام فردا به جبران بی ادبیم تو مسیر چشمه همراهیتون کنم!
باورم نمیشد محمد داشت این حرف رو میزد؟یعنی از حرف مردم نمیترسید؟ هنوز این فکر از دهنم نگذشته بود که،نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو بالا گرفت و گفت:-البته با گاری!
لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست،اما سعی کردم خود دار باشم:-اما شما که تازه چشمه بودین برای فردا آب دارین!
دستی به سرش کشید و گفت:-اطراف چشمه کار دارم، البته اگه دوست ندارین همراهم بیاین درک میکنم به هر حال شما...
هول زده پریدم توی حرفش و گفتم:-نه...چرا... دوست دارم...یعنی از نظر من مشکلی نیست اما باید قبلش از آبجیم بپرسم آخه قراره با اون بریم چشمه!
نفس عمیقی کشید و گفت:-پس من فردا اول وقت توی مسیر جادهمنتظرم میمونم!
سری تکون دادمو تشکری کردم و در حالیکه توی دلم غوغا بود آروم قدم برداشتم سمت کلبه:
-اوووف آیلا،آخر آبروی خودت رو میبری چقدر هولی دختر،کم مونده بود بگی دوسش داری!
نگاهی به ظرف کره توی دستم انداختم و دوباره با یادآوری حرف محمد لبخند روی لبم نشست،چقدر پسر مودبیه درست برعکس اون دوستش!
هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت و قدم هامو آروم به سمت کلبه برمیداشتم که سنگینی نگاهی روی خودم حس کردم،چرخیدم...
چرخیدم اما کسی پشت سرم نبود با ترس قدم هامو تند تر برداشتم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید:-ندو دختر ندو،الان میخوری
زمین برامون شر درست میکنی!
با دیدن ننه اشرف نفس راحتی کشیدم:-شمایی ننه؟
-پس میخواستی کی باشه؟اینا چیه دستت؟ببر بذارش تو بیا کمکم باید تموم این هیزما رو ببریم توی انبار،برای پخت و پز لازممون میشه!
چشمی گفتمو دویدم سمت کلبه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🇮🇷🌹
الهی!
امروزمان آغازی باشد
برای شکر بیکران از نعمتهای الهی
قلبمان جایگاه فقط مهربانی
زندگیمان سر شار از آرامش
و روحمان غرق از محبت الهی
سلام صبح تون بخیر
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠