بعضیا هیچوقت گرسنه نمیمونن
چون همیشه حسرت ما رو میخورن
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
جا داره یادی کنیم از کسایی که زمانی کنار ما بودن
و الان
کنار ما بودن آرزوشونه
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
mp3-ghadir-nava-alifani1.mp3
2.87M
علی علی علی عشق تو حاصل عمر گرانم💥🎊🎉
#پدر
#روز_پدر
#میلاد_حضرت_علی (ع)|❤️🎒
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Javad_Moghadam_-_Oftade_Be_Damam_(128).mp3
9.7M
صیدم به پای ادب جواد مقدم
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
از داغ غمت کمر خمیده ست، بیا
یک بار دگر جمعه رسیده ست، بیا
ای بـاخـبـر از راز دل بیـمـارم
تا عمر به آخر نرسیده ست، بیا
😔😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستچهارم🌺
****
-آنا این لباسا که خیلی رنگ و رو رفته ان!
-تو چیکار به رنگش داری دختر باید اینارو بپوشی صلاح نیست کسی بفهمه خان زاده این میدونین که آقاتون کلی دشمن و بدخواه داره یا اصلا ممکنه به گوش آقاتون برسه که اینجا توی کلبه ایم، نمیخوام زندونیتون کنم اما باید این چیزا رو رعایت کنیم!
-باشه آنا حالا میتونیم بریم؟
سری تکون داد و بوسه ای روی پیشونی جفتمون نشوند:-مراقب خودتون باشین!
بوسه ای به گونه های سرخش زدم و با عجله راه افتادیم سمت جاده دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی میترسیدم محمد رفته باشه و از طرف دیگه از این میترسیدم که کسی همراه محمد ببینتمون و به آنام خبر بده!
دیشب تا صبح از هیجان خوابم نبرده بود،هر از گاهی چشمم رو اطراف کلبه میگردوندم و با دیدن آنام غم دلم رو میگرفت،نگران بود،شب ها خواب درست حسابی نداشت حتی غذا هم درست نمیخورد،میدونستم نگران آقامه،اینکه دیروز هم که از عمو خبری نشده بود بیشتر نگرانش میکرد،از طرفی عذاب وجدان داشتم که توی همچین وضعیتی فقط به خودم فکر میکنم...و از طرف دیگه کاری هم که ازم ساخته نبود... همه اینارو فقط از چشم آقام میدیدم!
دیشب با لیلا کلی نقش بازی کرده بودیم تا آنا اجازه داده بود امروز رو تنهایی بریم آب بیاریم ننه اشرف هم که از خداش بود!
نگران نگاهی به اطراف انداختم:-آبجی دیدی رفته؟حتما خیال کرده نتونستم بیام!
-اینقدر غر نزن دختر هنوز که راهی نیومدیم صبر کن یکم بریم جلوتر!
سری چرخوندم و با دیدن لیلا توی اون لباسای کلفتی لبخند مهمون لبام شد:-آبجی خیلی خنده دار شدی!
در جوابم لبخندی زد و گفت:-به چی میخندی،باید خودت رو ببینی،مطمئنم محمد با این لباسا نمیشناستت!
آهی کشیدمو سرمو انداختم پایین و نگاهی به رخت و لباسام انداختم و همزمان لیلا گفت:-یه گاری اونجاست،ببین همینه؟!
چشمامو ریز کردم و با دقت نگاهی به گاری انداختم و با دیدن محمد که داشت دستی به سرو یال اسب میکشید ذوق زده رو کردم سمت لیلا:-آبجی خودشه!
-خیال نمیکردم همچین گاری داشته باشه،اینو از کجا آورده؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-من از کجا بدونم آبجی حالا از هر کجا که آورده باشه از پیاده رفتن که بهتره،نیست؟
-راستش حرفای آنا ترسوندم،حتی به محمد هم بدبین شدم!
-نگران نباش آبجی محمد که دشمن آقاجون نیست!
لبخندی به لب نشوند و سری تکون داد و به سمت گاری راه افتادیم،محمد با دیدنمون خوشحال کلاه از سر برداشت، نزدیک شد و سر به زیر گفت:-گمون میکردم پشیمون شدین،خوشحالم اومدین،اشاره ای به گاری کرد و رو به لیلا گفت:-شرمنده گاری همچین ترو تمیزی نیست اما کار راه بندازه از مشتی مرتضی امانت گرفتم امروز نزدیکای چشمه کار داشتم گفتم شما رو هم ببرم هر چی نباشه مسیر طولانیه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستپنجم🌺
لیلا نگاه معنی داری به من انداخت و از محمد تشکر کرد و همراه هم سوار گاری شدیم!
تموم طول مسیر چشم از روی محمد برنداشتم اما حس بدی آزارم میداد،خیلی خوشحال بودم که همراهیمون میکنه اما از طرفی هم حس بدی داشتم انگار که نگاهی دنبالم میکرد،شاید هم از ترس حرفای آنا یا نگرانی از این بود که کسی منو لیلا رو توی گاری ببینه و پیش خودش فکرای بدی کنه بود!
نزدیکای چشمه بود که گاری از حرکت ایستاد و همراه لیلا پیاده شدیمو بعد از اینکه با محمد قرار برگشت رو گذاشتیم دبه به دست راهی شدیم!
امروز انگار همه چیز با روزای قبل متفاوت بود از جمله نگاه های محمد که حتی از نظر لیلا هم عاشقانه تر از قبل به نظر میرسید،احساس خاصی داشتم نه میشد گفت خوب و نه بد،خوشحالی توام با دلشوره و دلواپسی،دلشوره آینده ی نامعلوم که منو از دلبستن بیشتر به محمد میترسوند!
با رسیدن به چشمه دبه ها رو پر از آب کردیم و گوشه ای منتظر نشستیم،برعکس سری قبل هیچ نگاهی سمت ما نبود تازه داشتم میفهمیدم پوشیدن این لباسا چقدر به نفعمون بوده و آنا حق داشته،با یادآوری مادرم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت رو کردم سمت لیلا و پرسیدم :-آبجی اگه زود برسیم و آنا همه چیز رو بفهمه چی؟
-اوف آیلا نترس طوری نمیشه فوقش میگیم محمد رو دیدیم اونم از سر احترام مارو رسونده کلبه!
سری تکون دادمو نگاه ازش کرفتم،چه خوب بود که لیلا رو داشتم،این بار با آرامش بیشتری چشم دوختم به مسیر جاده اما طولی نکشید که چشمم تو چشمای زنی گره خورد..
نگاهمو ازش دزدیدم اما ابرویی بالا انداخت و قدم هاشو به سمتمون برداشت،با ترس به لیلا نزدیک تر شدم:-آبجی اون زن رو ببین چقدر چهره عجیبی داره...
هنوز جملمو تموم نکرده بودم که زن که بهمون رسیده بود روبه رومون ایستاد دستش رو سایه بون چهره عجیبش کرد و گفت:-سلام دخترا اینجا غریبین؟
لیلا با اخم نگاهی بهش انداخت و تنها به گفتن نه اکتفا کرد!
اما زن که خیال رفتن نداشت نشست کنار لیلا و با خنده گفت:-چرا هول برتون داشته؟مگه جن دیدین؟منم آدمم،نکنه آناتون گفته با غریبه ها حرف نزنین؟
با تعجب نگاهی به لیلا انداختم،این از کجا میدونست،زن خنده ای کرد و گفت:-تعجب نکن من کف بینم،تا حالا اسم عنبران به گوشتون خورده؟بیشتر عمرمو اونجا زندگی کردم همه راه و چاهشون رو مثل کف دست بلدم از نگاهتون میفهمم چی توی فکرتون میگذره!
مکثی کرد و ادامه داد:-چیه؟نکنه بهم شک دارین؟یا گمون کردین که دیوونه ام!
خیلی خب بذار دستت رو ببینم!
لیلا که اخمش رو بیشتر کرد و دستش رو پس کشید:-نیازی نیست من به این چیزا اعتقادی ندارم!
زن دستش رو روی دست لیلا گذاشت و با چرب زبونی گفت:-تو که اعتقادی نداری،فقط بشنو نمیخوام بهت آسیبی بزنم پولی هم ازت نمیخوام!
لیلا ابرویی بالا انداخت و به زن اجازه داد کاری که میخواد رو انجام بده،زن که به هدفش رسیده بود لبخندی زد و نگاه دقیقی به کف دست لیلا انداخت و گفت:-گمشده ای داری!اینو که گفت چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،از صخره پایین پریدمو رو به روشون ایستادمو با دقت بیشتری به زن خیره شدم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-خط عمر مادرت کوتاهه،یا مرده یا زود میمیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐☀️ سلاااام🤚😊 صبحتون بخیر وشادی
🍃🕊💐☀️یک صبح بخیر قشنگ
🍃🕊💐☀️یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به
همه شما عزیزان.
🍃🕊💐☀️الهی که در این روز جمعه زمستونی بهتون خوش بگذره ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❣🕊تقدیم به همهپدرانِ عزیزی که شور و شوق و جوونیشونو بپای خونه و خونواده هزینه کردن 👌😊...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🕊برای پدرهای نازنین...
🍃❣🎼📹🕊 دکلمه ای بسیار زیبا و و محتوایی و عاطفی
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Homaye Rahmat.mp3
16.29M
🎧❣🎼☀️آوای بسیارزیبای : علی ای همای رحمت...
🍃🌲🎤استاد دکتر محمد اصفهانی...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شادی روح تمام پدران خفته به خاک یه صلوات و فاتحه🌹🌹
اگر زحمتی نیست شادی روح پدر بنده حقیر هم یه صلوات بفرستید🌹🌹
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یک علی داشت
که آن هم امام ماشد...
الحمدلله...💐❤️😍
میلاد آقاامیرالمومنین برهمه ی عاشقان مبارک✨🌸🌼
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون آروووم در پناه خدای مهربووون.
⭐️🌙🌟✨💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#یا_صاحب_الزمان_عج
دست مرا گرفتیـد تا یادتان بمانم
از روی خاکــ بردید تا اوج آسـمانم
گویند امام هر عصر "بابای مهربان" استـــ
روز پـدر مبارکـــ بابای مهربانم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#طرح_پروفایل
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستششم🌺
لیلا با ترس دستشو پس کشید و گفت:-گفتم که به این حرفا اعتقادی ندارم!
زن نزدیک من شد و دست سست شده ام رو بالا گرفت:-بده ببینم تو سرنوشت تو چی میگذره!
-اوومممم تو هم گم شده داری،اما...خط عمر آنات درازه،اینو گفت و متعجب سر بلند کرد و گفت:-گمون میکردم خواهر باشین!
-آره خواهریم آقامون...
لیلا دستمو کشید و ازم خواست دبه آیم رو بردارم و خیلی جدی رو به زن گفت:-ما باید بریم،این حرفایی که میزنی همه مهمله،بهتره بری برای باقی آدمای اینجا سرنوشتشون رو بگی!
-خیلی خب،خیلی خب دختر جون تو چقدر غرور داری خوبه ازت چیزی نخواستم برو اما مطمئنم برمیگردی،اینبار بی جیره مواجب نمیشه!
لیلا دبه ی خودش رو بلند کرد و عصبی دستمو کشید و برد سمت جاده،صدای زن هنوز به گوشمون میرسید:-اگه خواستین منو ببینین اونجا زندگی میکنم،همون کلبه بالای تپه،بهم میگن گوهر،از هر کی بپرسی میشناسه!میدونم خیلی زود برمیگردین شاید تونستم گمشدتون رو بهتون برگردونم!
همینجور که دورتر میشدیم صدای زن ضعیف و ضعیف تر میشد اما ترس توی دل ما بزرگ و بزرگتر ،با رسیدن به ورودی جاده نگاهی به لیلا انداختم،خواستم چیزی بگم که گاری محمد رسید!
از گاری پیاده شد دبه های آب رو ازمون گرفت و توی گاری گذاشت و از اینکه کمی دیر کرده بود عذرخواهی کرد!
دیدن اون زن انقدر حالم رو عوض کرده بود که حتی دیگه دیدن محمد هم اونطور خوشحالم نکرد،حتی از اینکه بد موقع رسیده بود ناراحت هم بود!
همراه لیلا سوار گاری شدیم و با دیدن دست گل زیبایی که توی گاری گذاشته شده بود جا خوردم،از روی سکو برداشتمش و به بینی ام نزدیک کردم،خیلی خوشبو بود:-یعنی این برای منه؟
-گمون نکنم برای من گذاشته باشدش!
خنده ی ریزی کردم که با دیدن صورت توی هم لیلا زود از چهره ام محو شد:-آبجی چرا با اون زن اینجوری حرف زدی،به نظرم داشت راستش رو میگفت،اون که مارو نمیشناخت،از کجا میدونست گمشده داریم،یا اینکه مادرهامون با هم فرق دارن؟کاش به حرفاش گوش میدادیم شاید اون میتونست آیهان رو بهمون برگردونه اونوقت آقاجون هم...
-بس کن آیلا مگه یادت رفته چقدر آقاجون به امثال همین آدما پول داد اما هیچ کاری از دستشون برنیومد،چندتا حرف از خودشون در میارن ما نباید اهمیت بدیم،نبینم راجع بهش با آنا حرفی بزنی!
سری تکون دادمو صورتم رو توی دستت گل فرو بردم:-حق با لیلا بود...
ظرفای خشک شده رو گذاشتم کناری و بی رمق روی تخت نشستمو دستامو گرفتم روی اجاق...
دو روزی از رفتنمون به چشمه میگذشت،خبری از عمو آتاش نبود و همه نگران و افسرده خودمون رو توی کلبه حبس کرده بودیم!
همه دلخوشی من توی اون دو روز توی اون چند دقیقه ای که برای بی بی حکیمه غذا میبردم خلاصه شده بود که اونم اگه اصرارای من برای دیدن محمد نبود لیلا حاضر نمیشد همین فاصله چند قدم تا کلبه بی بی رو هم طی کنه!
توی این دو روزی که منو لیلا غذای بی بی رو میبردیم دیگه از احساس محمد به خودم کاملا مطمئن شده بودمو میدونستم اونم هم اندازه من دوستم داره اما انگار جرات بازگو کردنش رو نداشت شاید چون به قول خودش من خانزاده بودم و اون به رعیت ساده!
نگاهی به لیلا که گوشه کلبه به انتظار آنا نشسته بود انداختم از اون روزی که از چشمه برگشته بودیم لبش رنگ خنده به خودش ندیده بود،خوب میدونسم تموم ذهنش رو حرفای گوهر گرفته،شاید هم ناراحت مادرش بود،از اهل عمارت شنیده بودم مادرش سهیلا خاتون بعد از به دنیا آوردن لیلا دچار جنون شده و موقع فرار قصد جون لیلا رو کرده بوده و از اون روز خبری ازش نیست،عده ای میگفتن که مرده و به سزای کارش رسیده و بقیه هم معتقد بودن به خاطر جنونش سر به بیابون گذاشته هر چند همین دسته دوم هم بعد از گذشت این همه سال و پیدا نشدن کوچکترین نشونی ازش دیگه مرگش رو باور کرده بودن و فقط لیلا بود که هنوز به برگشتن مادرش و پشیمون شدنش از کارای گذشته اش امید داشت،نمیتونست باور کنه مادرش همچین آدم بدی باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستهفتم🌺
با وجود تموم بدی هایی که اون زن در حقش کرده بود،هنوز هم موقع اومدن اسمش عصبی میشه و تا چند روز همین جوری توی خودش فرو میرفت،هر چند بهش حق میدم بلاخره اون زن هر کی هم که باشه مادرشه و هر چقدرم که بد باشه راضی به مرگش نیست!
هیچکس جز من که همدم روز و شبم نمیدونه که تموم این چند سال رو به این امید زندگی کرده تا آنای سنگدلش برگرده و ازش عذرخواهی کنه و بگه که اندازه جونش دوسش داره!
با باز شدن در صدای غرغرای ننه اشرف دوباره توی گوشم پیچید:--پاشین چرا نشستین دبه ها خالی ان یه قطره آبم نداریم پاشین تا دیر نشدت راهی بشین!
پاهام دیگه جونی ندارن دو روز تموم توی مسیر چشمه میرم و میام قبلا همین یه دبه آب کفاف دو روزم رو میداد،مگه من چندتا دست دارم ،به این قبله محمدی قسم دیشب از درد پا خواب به چشمم نیومده!
-آبجی چرا تو فکری؟امروزم نمیخوای بریم چشمه؟
سری چرخوند و تا خواست حرفی بزنه در باز شد نگاهمون افتاد به صورت ناراحت آنا، نه من و نه لیلا جرات پرسیدن چیزی نداشتیم از چهره اش کاملا پیدا بود خبرهای خوبی برامون نداره...
ننه اشرف دستی به پاهاش کشید و با ناله گفت:
-چی شد دختر خبری نداشت؟
آنام سری به چپ و راست تکون داد و نشست نزدیک اجاق:-نه گفت خبری نداره اما چشماش چیز دیگه ای میگفت کاش میتونستم خودم برم عمارت و ببینم چه خبر شده،آخه آتاش رو خوب میشناسم مطمئنم همینجوری به امون خدا رهامون نمیکنه بره،حتما اتفاقی افتاده!
لیلا آهی کشید و گفت:-غصه نخور آنا اگه اتفاق بدی افتاده بود تا الان به گوشمون میرسید،خودت که بهتر میدونی مردم چقدر یک کلاغ چهل کلاغ میکنن و از کاه کوه میسازن!
آنا سری تکون داد و گفت:-به عمو رحمت گفتم سری به عمارت بزنه گفتم دو روز دیگه که پسرش اومد حتما میره اگه تا اون موقع خبری نشد خودم میرم حتی اگه آقاتون عصبانی هم بشه بهتر از این بلاتکلیفیه!
-آنا خوب نیست انقدر نفوس بد میزنی ،من مطمئنم چیزی نشده،حتما عمو آتاش هم مثل همیشه درگیر کارای عمارته!
-نمیشه دختر من این دو تا داداش رو بهتر از شما میشناسم،حتی آقاتم تا حالا اینقدر ازمون بی خبر نبوده،مگه میشه،یعنی نگران حالمون نیست!
از جا بلند شدمو گفتم:-آنا نکنه یادت رفته آقاجون گمون میکنه ما رفتیم شهر پیش عزیز!
-چی بگم دختر دیگه مغزم به جایی قد نمیده!
-بهتره به جای اینکه یه جا بشینی و غصه چیزی که ازش خبر نداری رو بخوری به فکر الانت باشی، میگم قطره ای آب توی کلبه نداریم با چی غذا رو بار بذارم؟
-آنام دستی روی پاش گذاشت و رو به ننه اشرف گفت:-خودم میرم آب میارم از موندن توی کلبه و فکر و خیال که بهتره!
با این حرف لیلا مثل جرقه ای از جا پرید:-نه آنا شما چرا بری منو آیلا داشتیم راه می افتادیم،پوسیدیم توی این کلبه منتظر بودیم تا شما برگردین بعد بریم!
با این حرف متعجب نگاهی به لیلا انداختم،با نیشگونی که از بازوم گرفت،تند تند لب زدم:-آره آنا راست میگه!
با این حرف آنام سری تکون داد و گفت:-خیلی خب،پس من میرم برای ناهار امروز از بی بی آب بگیرم تا شما برین و برگردین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدوازدهم🪴
🌿﷽🌿
آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند.
او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد.
لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت.
وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند.
اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟!
زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟
* * *
على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند.
لشكر كوفه در انتظار است، على(ع) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.
ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود.
نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند!
سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد.
على(ع) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.5
* * *
مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد:
ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟
ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟
ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم.
ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو.
على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است.
او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد.
حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷