6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️⭐️
اگر در همه دنیا و مشرق و مغرب عالم هیچ کس نباشد
و تنها قرآن با من باشد از تنهایی ترسی ندارم.
(امام سجاد علیه السلام)
شبتون بخیر ⭐️🌟🌙💫✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#مهدی_جان
گاهى گریهام میگیرد
از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو
میخندند
و گاهے میخندم به گریههایی که آنان به
پاى غیر تو میکنند
#سلام ای دلیل
محکم خندهها و گریههایمان...!!
#سلام_امام_زمانم
@🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسینهم🌺
لیلا سری تکون داد و با دور شدن عمو نگران به اطراف خیره شد:-اوناهاش اون گاریه،اون پسره که داره اسب رو بهش میبنده محمد نیست؟سرش چی شده؟
با این حرف به سمت مسیری که نگاه میکرد سر چرخوندم،محمد بود،حتما این بلا رو آرات سرش آورده بود!
-آبجی فکر کنم کاره آراته،بهت
که گفتم چی شد،حالا چجوری بریم ده با محمد که نمیشه اگه آرات ببینتش این بار از خونش نمیگذره بیا برگردیم!
لیلا اخمی کرد و خواست چیزی بگه که عمو رحمت از کلبه بیرون اومد و داد زد:-های محمد هاااای!
با صدای عمو محمد سر چرخوند و با دیدن ما اخماش توی هم کشیده شد،معذب سر به زیر انداختم هر قدمی که نزدیک میشد انگار که از وزنم کم میشد،روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم:-سلام عمو ،جانم؟اتفاقی افتاده؟
عمو رحمت تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت:-سرو صورتت چی شده پسر؟نکنه با کسی دعوا افتادی؟
-محمد دستی توی موهای طلایی رنگش فرو برد و گفت:-چیزی نیست عمو از پشت بوم کلبه افتادم!
عمو که مشخص بود هنوز قانع نشده سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بیشتر مراقب باش پسر،مشتی میگفت داری برای کار میری ده خواستم اگه میتونی این دخترها رو هم همراه خودت ببریشون!
محمد نگاهی زیر چشمی به من که شرمزده کنار لیلا ایستاده بودم انداخت و در جواب عمو گفت؟-هر چه شما امر کنی عمو رحمت شما به سر من و بی بی زیاد حق داری!
-خدا بی بی رو بیامرزه،توهم پیر شی پسر مثل چشمام بهت اعتماد دارم مراقبشون باش،کمی کار دارن انجام دادن با خودت برشون گردون فقط مراقب باش با کسی دعوا نیفتی آسته برو آسته بیا!
محمد سر به زیر چشمی گفت و جلو تر از ما قدم برداشت سمت گاری...
منو عمو رحمت و لیلا همپشت سرش با دبه های خالی آب راهی شدیم ،دبه ها رو پشت گاری انداختیمو خودمون با کمک عمو رحمت بالا پریدیم،گاری زیادی کثیف بود پر از کاه و گل و لای اما حداقل خوبیش این بود که لباسامون بویی مشابه رعیت به خودش میگرفت...
حدود یکساعت گذشت و محمد طبق حرفی که بهش زده بودیم رو به روی کلبه ننه تربت ایستاد،لیلا از گاری پایین پرید و روسری اش رو کشید توی صورتش و ضربه ای به در زد و چند ثانیه بعد داخل شد،ماتم زده به در خونه ننه تربت زل زده بودم اما تموم حواسم پیش آقام بود،هنوزم برام سوال بود که چطوری دلش راضی شده به این راحتی از ما بگذره،توی افکار خودم غرق شده بودم که با صدای محمد جا خورده سر چرخوندم:-بابت رفتار دیروزم عذر میخوام،حق داشتی واقعا تو حال خودم نبودم!
نگاهی به صورت زخمی اش انداختمو سری تکون دادمو ناراحت و شرمنده دوباره سر به زیر انداختم،راستش حرفی برای گفتن نداشتم:-فقط برای گرفتن دوشاب این همه راه رو اومدین،میتونستین بگین سر راهم براتون میگرفتم اما حق داری دیگه بهم اعتماد نکنین،همین که آقات تا الان گذاشته زنده بمونم هم جای شکرش باقیه!
با چشمایی پر از بغض نگاهش کردم:-آقام خبر نداره،یعنی اگرم داشت فرقی نمیکرد،اون الان فکرش جای دیگه ایه داره عروسی میکنه،امروز عروسش رو میبره عمارت!
محمد شوک زده تکیشو از گاری گرفت و صاف ایستاد:-اورهان خان داره عروس میبره؟خنده ای کرد و ادامه داد:-گمونم اشتباه میکنی اگه چیزی بود الان خبرش تا ده پایین هم رفته بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلم🌺
سری تکون دادمو گفتم:-کاش همینجور باشه کهمیگی ماهم باورمون نمیشه،البته من که چرا ولی آبجیم نه اومدیم با چشم خودمون ببینیم،نباید کسی ببینتمون آخه آقام گمون میکنه ما رفتیم شهر!
با این حرف لبخند روی لب محمد رفته رفته جاشو به تعجب داد،خواست چیزی بگه که با بیرون اومدن لیلا حرفش رو خورد و خودش رو عقب کشید،قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم سر خورد رو با دست گرفتم نمیدونستم کار درستی کردم همه چیز رو بهش گفتم یا نه اما مطمئن بودم اگه لیلا میفهمید حتما حسابی دعوام میکرد!
شیشه دوشاب رو از لیلا گرفتمو گوشه گاری جای دادم:-یالا بیا پایین تا آقا محمد کاراشو انجام میده ما هم بریم عمارت و برگردیم!
-محمد با صدای گرفته ای گفت:بشینین میرسونمتون!
-نیازی نیست بقیه راه رو پیاده میریم!
-اما اگه کسی ببینتتون خیلی بد میشه بهتره با گاری بریم!
با این حرف لیلا با اخم نگاهی بهم انداخت انگار متوجه شده بود که همه چیز رو به محمد گفتم در جواب نگاه عصبانی اش شونه ای بالا انداختمو نگاهمو ازش گرفتم،به ناچار پوفی کشید و کنارم جای گرفت و آروم در گوشم گفت:-چرا بهش گفتی؟مگه نمیبینی آرات چه بلایی به سرش آورده اگه فکر انتقام تو سرش باشه چی؟
-آبجی ببخشید از دهنم پرید اما محمد همچین آدمی نیست،حتی وقتی آرات داشت کتکش میزد هم از خودش دفاع نمیکرد!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت تا رسیدن به عمارت نگاهش رو دوخت به بیرون،چند دقیقه ای گذشت با ایستادن گاری با ترس نگاهی به لیلا انداختم روسری رو کشیدیم توی صورتمون و با احتیاط پیاده شدیم!
خدا رو شکر در عمارت باز بود اما اونقدر خلوت بود که جرات نزدیک شدن نداشتیم:-آبجی حالا چجوری داخل بشیم حتی اگه تو عمارت جشنی هم برپا بشه به این زودی که رعیت رو راه نمیدن؟
-فکر نمیکنم تا الان همه کارای مراسم رو انجام داده باشن حتما کلفت خبر میکنن باید صبر کنیم!
-به فرضم که داخل بشیم اگه ننه حوری یا عصمت ببیننمون چی؟
-میشه نفوس بد نزنی؟
حواست رو جمع کن نباید ببیننمون اما حتی اگه ببیننمون هم برام مهم نیست تا اینجا اومدیم باید ببینم چی داره به سر آقاجون میاد،فوقش میگیم از شهر اومدیم!
چند دقیقه ای گذشت محمد هم همراه ما به انتظار ایستاده بود،انگار دلش نمیومد توی همچین موقعیتی تنهامون بذاره...
دیگه داشتم از انتظار کلافه میشدم که با نزدیک شدن چند زن دهاتی که سر و وضعی مشابه ما داشتن به پیرهن رنگ و رو رفته لیلا رو چنگی زدم:
-آبجی فکر کنم خودشونن ببین اختر هم میونشون هس،خدا کنه نشناستم،بار آخری که اومد حسابی از دستم کفری بود،چرا انقدر تعدادشون کمه؟
-نمیدونم حتما بیشتر کارهاشونو انجام دادن،بیا نباید فرصت رو از دست بدیم!
سری تکون دادمو همراه لیلا قاطیشون شدیم...
بلافاصله زنی که جثه ای درشت تر بقیه داشت نگاهی به سر و وضعمون انداخت و گفت:-شما هم برای کلفتی اومدین؟
لیلا دستمو فشرد و به تکون دادن سر اکتفا کرد!
-برای کلفتی کردن خیلی جوونین،نکنه کاری کنین خان عصبانی بشه،میدونین که خان دیگه اون آدم سابق نیست حسابی مجنون شده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻