#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسینهم🌺
لیلا سری تکون داد و با دور شدن عمو نگران به اطراف خیره شد:-اوناهاش اون گاریه،اون پسره که داره اسب رو بهش میبنده محمد نیست؟سرش چی شده؟
با این حرف به سمت مسیری که نگاه میکرد سر چرخوندم،محمد بود،حتما این بلا رو آرات سرش آورده بود!
-آبجی فکر کنم کاره آراته،بهت
که گفتم چی شد،حالا چجوری بریم ده با محمد که نمیشه اگه آرات ببینتش این بار از خونش نمیگذره بیا برگردیم!
لیلا اخمی کرد و خواست چیزی بگه که عمو رحمت از کلبه بیرون اومد و داد زد:-های محمد هاااای!
با صدای عمو محمد سر چرخوند و با دیدن ما اخماش توی هم کشیده شد،معذب سر به زیر انداختم هر قدمی که نزدیک میشد انگار که از وزنم کم میشد،روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم:-سلام عمو ،جانم؟اتفاقی افتاده؟
عمو رحمت تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت:-سرو صورتت چی شده پسر؟نکنه با کسی دعوا افتادی؟
-محمد دستی توی موهای طلایی رنگش فرو برد و گفت:-چیزی نیست عمو از پشت بوم کلبه افتادم!
عمو که مشخص بود هنوز قانع نشده سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بیشتر مراقب باش پسر،مشتی میگفت داری برای کار میری ده خواستم اگه میتونی این دخترها رو هم همراه خودت ببریشون!
محمد نگاهی زیر چشمی به من که شرمزده کنار لیلا ایستاده بودم انداخت و در جواب عمو گفت؟-هر چه شما امر کنی عمو رحمت شما به سر من و بی بی زیاد حق داری!
-خدا بی بی رو بیامرزه،توهم پیر شی پسر مثل چشمام بهت اعتماد دارم مراقبشون باش،کمی کار دارن انجام دادن با خودت برشون گردون فقط مراقب باش با کسی دعوا نیفتی آسته برو آسته بیا!
محمد سر به زیر چشمی گفت و جلو تر از ما قدم برداشت سمت گاری...
منو عمو رحمت و لیلا همپشت سرش با دبه های خالی آب راهی شدیم ،دبه ها رو پشت گاری انداختیمو خودمون با کمک عمو رحمت بالا پریدیم،گاری زیادی کثیف بود پر از کاه و گل و لای اما حداقل خوبیش این بود که لباسامون بویی مشابه رعیت به خودش میگرفت...
حدود یکساعت گذشت و محمد طبق حرفی که بهش زده بودیم رو به روی کلبه ننه تربت ایستاد،لیلا از گاری پایین پرید و روسری اش رو کشید توی صورتش و ضربه ای به در زد و چند ثانیه بعد داخل شد،ماتم زده به در خونه ننه تربت زل زده بودم اما تموم حواسم پیش آقام بود،هنوزم برام سوال بود که چطوری دلش راضی شده به این راحتی از ما بگذره،توی افکار خودم غرق شده بودم که با صدای محمد جا خورده سر چرخوندم:-بابت رفتار دیروزم عذر میخوام،حق داشتی واقعا تو حال خودم نبودم!
نگاهی به صورت زخمی اش انداختمو سری تکون دادمو ناراحت و شرمنده دوباره سر به زیر انداختم،راستش حرفی برای گفتن نداشتم:-فقط برای گرفتن دوشاب این همه راه رو اومدین،میتونستین بگین سر راهم براتون میگرفتم اما حق داری دیگه بهم اعتماد نکنین،همین که آقات تا الان گذاشته زنده بمونم هم جای شکرش باقیه!
با چشمایی پر از بغض نگاهش کردم:-آقام خبر نداره،یعنی اگرم داشت فرقی نمیکرد،اون الان فکرش جای دیگه ایه داره عروسی میکنه،امروز عروسش رو میبره عمارت!
محمد شوک زده تکیشو از گاری گرفت و صاف ایستاد:-اورهان خان داره عروس میبره؟خنده ای کرد و ادامه داد:-گمونم اشتباه میکنی اگه چیزی بود الان خبرش تا ده پایین هم رفته بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است.
در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.
اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است.35
اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد.
خيلى خوش آمدى پدر!
اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد.
على(ع) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد:
ــ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى!
ــ پدر جان! مگر چه شده است؟
ــ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسینهم♻️
🌿﷽🌿
- خوبه. دلم نمی خواد عاشقا رو از ھم جدا کنم.
صدای امیریل را کنار گوشم می شنوم.
-شنیدن این حرفا از خانم تحصیل کرده ای مثل تو بعیده.
سرم را می چرخانم و به مردمک ھای قھوه ای اش چشم می دوزم. صورتش درست جلوی
صورتم است. مژه ھایش ضخیم اند و تاب دار.
-چرا؟!.
لب ھایش قھوه ایست.
-عاشقا؟!. اینا فقط گیاھن که با گرده افشانی تکثیر می شن. علم اینو میگه.
چشمم می افتد به جای دو بخیه ریز روی استخوان بینی اش. یعنی جایی زمین خورده ؟!.
-مال شیطنتای بچگیه. از پله سر می خوردم که افتادم رو پله.
خجالت می کشم. سرم را می اندازم پایین. خیلی رک است. نگاھی به گل بگونیا می اندازم
و در جوابش می گویم:
-تا عشق و تکثیر رو چجور نگاه کنی.
ھمچنان خم است و خیره به من.
-مثل بچه ھای دبیرستانی حرف نزن لطفا. در ضمن تو فکر می کنی من از عشق چیزی سرم
نمیشه.
-برای عاشقی و فھمیدن عشق باید دلت باشه نه سرت.
چشم از من برنمی دارد. پلک می زند، دوبار پشت ھم. کمر راست می کند و سر من باھاش
بالا می رود.
به مرد که منتظر است و دست ھایش را روی شکم بزرگش قلاب کرده، می گوید:
-بگونیا رو می بریم.
و من لبخند می زنم. باید تا تابستان طاقت بیاورم تا شاھد گل دادنش باشم. امیریل گلدان
ھا را می برد و صندوق عقب می گذارد. به آموزشگاه که می رسیم ، به طرف در می رود
ولی من می ایستم. به آن طرف خیابان نگاه می کنم. چند خیابان آنطرفتر. شاید او بتواند
کمکم کند. ھمان مرد عجیب در اتاقی عجیب تر.
-بریم بالا خانم موحد.
نگاھش می کنم. میان چارچوب منتظر من است. ولی دل من چیز دیگری می خواھد. دیگر
نمی گذارم فرصت ھایم از بین بروند. قدمی عقب می گذارم.
-سرساعت اعلام حضور می کنم آقای راسخی.
کیفم را روی دوشم می اندازم و می دوم آن طرف خیابان. صدایش را شنیدم.
-کجا؟!.
جوابی نمی دھم. ھمین امروز باید فرھاد را ببینم. ھمین حالا. شاید فردا نباشم. کسی چه
می داند.
ھر چه به آموزشگاه نزدیک تر می شوم ضربان قلبم بالاتر می رود. یکبار می گویم" برو" یکبار
می گویم"برگرد". میان خیابان ایستاده ام. چکار کنم؟!. دست آخر برو بر برگرد پیروز می شود.
پا داخل راھرو می گذارم. ھیچ صدایی نمی آید. نکند فرھاد نباشد!. دلم می گیرد. دختری
بیست- بیست و یک ساله پشت میز کوچک چوبی نشسته است. صدای پاھایم را که می
شنود سرش را بالا می گیرد. نزدیکش که می رسم به اتاق نگاه می کنم. درش بسته است.
دختر می گوید:
-بفرمایید. در خدمتم.
چه بگویم؟!. من من می کنم. خودم ھم نمی دانم چرا اینجایم. ھیجان خاصی دارم. دیدن
دوباره فرھاد و حال و ھوای عجیب اتاقش مثل نیرویی است که مرا به طرف خودش می
کشد. شاید اگر این بیماری نبود ھیچگاه دوباره به اینجا برنمی گشتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسینهم🦋
🌿﷽🌿
عصبی تر شدم اصلا حوصله ی خوشمزه بازی نداشتم
گفتم :آقا پاکان برای چی داشتید کیف منو
وارسی میکردید ؟
دستی به شکمش کشید و گفت :دنبال یه چیز خوردنی
بودم
به سمت آبدارخونه اشاره کردم و گفتم :اونجا رو میبینید؟ بهش میگن آبدارخونه یه یخچال داره که
همه چی توش هست ....اصلا اینم نه ،اون تلفنی که روی
میزه رو میبینید با اون دفترچه تلفن ؟شماره ی یه رستوران رو میگرفتین و برای خودتون غذا سفارش
میدادید
-آخه قورمه سبزی میخواستم
از عصبانیت گر گرفته بودم و مطمئن بود که صورتم کبود
شده داد زدم :منکه اون قورمه سبزی رو
جلوی چشم خودتون تقسیم کردم بین خودم و شما و به
ظرف خودم و خودش که روی میز بود
اشاره کردم که با دیدن ظرف خودم که اونم خالی بود با
تعجب پرسیدم :پس غذای من کو ؟؟؟؟
پاکان دوباره با لودگی جواب داد :خوب گشنمه ام بود
با حرص گفتم :نوش جاااااان
بلند خندید و گفت :این نوش جانی که تو گفتی از صد تا
کوفتت بشه بدتر بود میدونستی ؟
جوابی به حرفش ندادم و فقط گفتم :پاشین شرکت رو
بهتون نشون بدم
احساس کردم پوزخندی روی لبش نشست که خیلی
سریع هم محو شدوپرسید :کار بابا باهات تموم
شد ؟
-آها پس شروع کنیم دیگه-
اوهوم یه دو سه تا چیز بود که باید بهم میگفت
بعد از بلند شدنش و اون وکارمندا روبهم معرفی کردم
وبعداز اتمام توضیحات لازمه رو به من گفت
:خوب بریم دیگه
به سمت میز من میرفتیم که گفت :بابا قرارداده ها و سهام
هاشون توی کامپبوتر اتاقش نگه میداره
یا تو هم داریشون ؟
-نشونم بده-
منم دارمشون
بعد از توضیح دادن تمام قراردادهاوتوضیح دادن راجبشون
بالاخره رسیدم به پوشه ی پاکان با
تعجب پرسید :این چیه دیگه ؟
-مهم ترین اتفاقاتی که تو این شرکت میفته قرار دادهای
پرسود و معامله های پر در آمد موفقیت
های خاطره انگیز نقشه های فوق العاده ی معماری همه و
همه توی این پوشه است
🪴🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻