┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلنهم🌺
با دیدن نگاه و لبخند روی لبش ترس برم داشت:-محمد کجاس؟چیکارش کردین؟
انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و با همون لبخند اشاره ای به پشت گاری کرد!
از فکر اینکه آرات محمد رو کشته باشه و جنازه اش رو انداخته باشه پشت گاری به وحشت افتادم،دستی روی دهانم گذاشتمو سرمو نزدیک بردم تا داخل گاری رو ببینم،اما اونم خالی بود،نفس راحتی کشیدمو همین که سر چرخوندم سمت آیاز تا ازش بپرسم چه خبر شده،دستی جلوی دهنم قرار گرفت و دست دیگه ای دستامو توی هم قفل کرد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:-یالا برو بالا نمیخوام بلایی سرت بیارم!
صدای آیاز بود!!!
از تعجب چشمام اندازه دو تا نعلبکی شده بود،با تکونی که بهم داد از شوک بیرون اومدم،دستش رو گرفت دورم و بردم بالا و همراه خودش پرتم کرد پشت گاری و داد زد:-زود باش راه بیفت!
شروع کردم به تقلا کردن و انگشتایی که جلوی دهنم گرفته بود گاز گرفتمو لگد محکمی کوبیدم توی شکمش،آخی گفت و محکم تر از قبل گرفتم توی بغلش:-حوششش،آروم باش وحشی،این دفعه دیگه نمیذارم بلایی به سرم بیاری،این بار نوبت منه،بنشین و تماشا کن چه بلایی به سرت میارم!
فشار دستای آیاز دور مچم به حدی زیاد شده بود که از درد جیغ کوتاهی کشیدم که به خاطر دستی که جلوی دهنم گرفته بود صدام بیرون نیومده خفه شد...
با تموم وجودم ترسیده بودم،نمیدونستم تو سر آیاز چی میگذره و چی انتظارمو میکشه، از ته دل جیغ میکشیدم و صدام توی صدای هی هی گفتن گاریچی گم میشد،هر چقدر تونستم تقلا کردم تا از دستای قوی آیاز فرار کنم اما ممکن نبود...مثل کنه بهم چسبیده بود مسیر کوتاهی که برای من اندازه یک عمر گذشت رو همونجور دست بسته توی گاری کنار آیاز درازکش افتاده بودمو توان انجام هیچ کاری رو نداشتم که گاری از حرکت ایستاد و دست آیاز از دور دهنم برداشته شد و از پشت دور گردنم حلقه شد،به محض برداشتن دستش شروع کردم به جیغ کشیدن اما با خنده فشار آرومی به گردنم داد و گفت:-خیال کردی الکی دست از جلوی دهنت برداشتم،اینجا صدات به گوش هیچکس نمیرسه تا میتونی داد بکش فقط خودت رو خسته میکنی،یالا راه بیفت برو پایین!
با ترس نگاهی به اطراف انداختم همه جا برام نا آشنا بود...
صدای پر از خشم آیاز توی گوشم زنگ خورد:-با تو ام راه می افتی یا دلت کتک میخواد!
بزاق دهنمو به سختی قورت دادمو با لکنت لب زدم:-اینجا کجاست؟چرا منو آوردی اینجا؟
پوفی از سر کلافگی کشید و با دست هلم داد پایین گاری... با زانو روی زمین افتادم،درد بدی توی پاهام پیچید احساس میکردم تموم استخونای پام ترک خورد خواستم دستی به زانوی آسیب دیده ام بکشم که آیاز رو به روم ایستاد و بازمو محکم گرفت توی دستش و همینجور که روی زمین بودم کشیدم سمت کلبه،داشتم از درد به خودم میپیچیدم اما هر چی داد میکشیدم بی فایده بود اون فقط کار خودش رو میکرد و هیچکس نبود که بخواد به دادم برسه،با رسیدن به در کلبه آیاز از زمین جدام کرد و دادی کشید و گاریچی خیلی زود خودش رو رسوند و درو باز کرد،از ترس اینکه توی اون کلبه قراره چی به سرم بیارن با تموم زورم چنگی به دستای آیاز زدم،آخی گفت و دستش رو عقب کشید و همین که خواستم فرار کنم
درد بدی توی پام پیچید و روی زمین افتادمو شروع کردم به نفس نفس زدن...
طولی نکشید که آیاز دوباره بهم نزدیک شد و اینبار روسریمو از سرم کند و گیسمو محکم کشید و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند:-دختره وحشی،حساب این کارتو پس میدی!
دستمو گذاشتم جایی که زده بود و با خشم نگاهش کردم،عصبی از زمین جدام کرد و هلم داد داخل کلبه!
و دستامو طناب پیچی کرد و مثل علوفه پرت کرد گوشه کلبه و دست خراشیده اش رو به دهانش نزدیک کرد:-خیلی چموشی،برو خداتو شکر کن که بهم گفتن بلایی به سرت نیارم وگرنه کاری میکردم مرغای آسمون به حالت گریه کنن!
با خشم و نفرت نگاهی به صورتش انداختم:-تو هم برو دعا کن عموم نفهمه با من چه رفتاری کردی وگرنه سر روی تنت نمیذاره!
خنده ی هیستریکی کرد و گفت:-چرا عموت؟چرا نگفتی آقات؟نکنه به خاطر اینکه داره دوماد میشه دیگه از چشمت افتاده؟هان؟
با این حرف اخمام از هم باز شد و با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،خنده دندون نمایی کرد و گفت:-دیروز توی عمارت بهت خوش گذشت؟خیال کردی با خراب کردن ظرف حنا و شیرینی میتونی آقاجونت رو از کاری که میخواد بکنه منصرف کنی؟میدونم تموم اون خراب کاریا کار تو بود ولی نمیدونم چرا شما دخترا انقدر ابلهین!
اخمامو کشیدم توی همو لب زدم:-به تو هیچ ربطی نداره،بذار من برم وگرنه از اینجا رفتم همه چیز رو به عمو آتاشم میگم!
پوزخندی زد و گفت:-اگه از اینجا رفتی!
اینو گفت و رو به مرد گاریچی ادامه داد:-همینجا مراقبش باش تا برگردم خوب حواست رو جمع کن این دختره با همه دخترایی که دیدی فرق داره هشیار نباشی کار دستت میده و اگه از اینجا در رفت خودت تاوانشو پس میدی!
@Aksneveshteheitaa
ادامه⤵️⤵️⤵️⤵️
⤴️⤴️⤵️⤵️ادامه قسمت چهل نهم
نگاهی به هیبت مرد انداختم چطور میتونستم از دستش فرار کنم اونم با دست و پای بسته اصلا اگه بلایی به سرم میاورد چی؟
آهی کشیدموبا ترس زل زدم به آیاز،با اخم روشو ازم گرفت و رو به مرد گفت:-اگه جم نخورد کاری به کارش نداشته باش،نزدیکشم نشو!
مرد چشمی گفت و آیاز رو تا بیرون کلبه همراهی کرد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو با غم زل زدم به در نیمه باز کلبه نگران بودم،حتما لیلا الان از نبودم با خبر شده، آنام وقتی بفهمه معلوم نیست چی به سرش میاد،سر به زیر انداختمو سعی کردم اشکامو که پشت سر هم میریخت با دستای بسته پاک کنم که مرد دوباره داخل شد و گوشه ای نشست و مشغول تیز کردن چاقوی توی دستش شد!
نگاهمو ازش گرفتم برق چاقو مضطربم میکرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
کوتاه »»»
کودکانه…
دوستم بدار
مثلا وقتی
مادرت گفت:”این نه”
همان جا…
بنشین
و برایم گریه کن…!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Farshad Azadi - Del (320).mp3
7.56M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : باتو روبراهم...
🍃🏕🎤فرشاد آزادی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Hojat Ashrafzade - Atasham Bash (320).mp3
8.68M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای : عمرم ؛ جانم...
🍃🏕🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Hojat Ashrafzade - Atasham Bash (320).mp3
8.68M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای : عمرم ؛ جانم...
🍃🏕🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺯﻧﺪﮔﯽ “ﺑﺎﻏﯽ” ﺍﺳﺖ؛
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ “ﺑﺎﻗﯽ” ﺳﺖ...
”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛
ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌠💫شبتون در آرامشی عمیق و لذتبخش...
🌟💫🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
#یا_رسول_الله_ص
هر دل ڪه تویے درآن، مقدس باشد
بیچاره دلے ڪه سرد ونـارس باشد
در اوجِ جوانے ام بہ قولِ سعـدے
عشقِ تو و خاندانِ تو بس باشد
#عشقِ_محمد_بس_است_و_آل_محمد
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بیتو
بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بیتو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاه🌺
نگاهی به هیبت مرد انداختم چطور میتونستم از دستش فرار کنم اونم با دست و پای بسته اصلا اگه بلایی به سرم میاورد چی؟
آهی کشیدموبا ترس زل زدم به آیاز،با اخم روشو ازم گرفت و رو به مرد گفت:-اگه جم نخورد کاری به کارش نداشته باش،نزدیکشم نشو!
مرد چشمی گفت و آیاز رو تا بیرون کلبه همراهی کرد،نفسم رو پر صدا بیرون دادمو با غم زل زدم به در نیمه باز کلبه نگران بودم،حتما لیلا الان از نبودم با خبر شده، آنام وقتی بفهمه معلوم نیست چی به سرش میاد،سر به زیر انداختمو سعی کردم اشکامو که پشت سر هم میریخت با دستای بسته پاک کنم که مرد دوباره داخل شد و گوشه ای نشست و مشغول تیز کردن چاقوی توی دستش شد!
نگاهمو ازش گرفتم برق چاقو مضطربم میکرد!
****
آیسن:
نگاهی به درختای پشت کلبه انداختم،لبخند روی لبم نشست،روزی که همراه اورهان و دخترها کاشته بودیمشون و برای همشون اسم انتخاب کردیم از جلوی چشمام رد شد،چه روزای خوبی داشتیم گمونم کسی زندگیمون رو چشم زد که به اینجا رسیدیم،آهی کشیدمو داخل کلبه شدم:-هنوز چیزی مونده زنعمو؟
-همشونو پخش کردی دختر فقط همین یه ظرف مونده!
لبخندی زدمو گفتم:-این یکی سهم دخترهاس، اگه آیلا بیاد ببینه خبری از حلوا نیست و همشو پخش کردم اینجا رو میذاره روی سرش خدا رو شکر آرات رفت پی اشون الانه که دیگه پیداشون بشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ای به در زده شد با خوشحالی قدم سمت در برداشتم و بازش کردم با دیدن لیلا رو به زنعمو گفتم:-دیدی گفتم خودشونن!
اینو گفتمو دوباره سرچرخوندم سمت لیلا،انگار حالش خوب نبود داشت نفس نفس میزد،نزدیکش شدمو دستمو قاب صورتش کردم:-چی شده؟چرا نفست بالا نمیاد،از فکر اینکه به خاطر مسافت زیاد نفسش گرفته باشه لبخندی زدمو گفتم:- بیا داخل برات آب بیارم دخترم!
سری چرخوندمو نگاهی به دور و بر انداختم:-آیلا کو؟باز کجا گذاشته رفته؟
تا اینو گفتم چونه لیلا توی دستم شروع کرد به لرزیدن،هول برمداشت،وحشت زده دستامو پس کشیدم:-چی شده؟حرف بزن دختر نصف عمرم کردی!
لیلا با دیدن حالم نزدیک شد و دست یخ زدمو گرفت توی دستاش و در حالیکه به زور داشت نفس میکشید لب زد:-آروم باش آنا...
دوباره دستمو قاب صورتش مردمو با التماس پرسیدم:-خواهرت کجاس دختر؟بلایی سرش اومده؟نه؟
با دیدن ترس توی چشماش تعادلم رو از دست دادمو دستمو گرفتم به چارچوب در و با صدای بلندی گفتم:-حالا چه خاکی به سرم بریزم؟جواب آقاتونو چی بدم؟
لیلا که با دیدن وضعیتم حسابی ترسیده بود نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:-آنا،نترس بلایی سرش نیومده،داشتم...داشتم دبه ها رو پر میکردم که یکدفعه ای غیبش زد، یکی از زنا میگفت کسی اومده پی اش و رفته نشونیش و دادم به آرات گفت میره دنبالش...
از فکرایی که توی سرم میگذشت داشتم به مرز جنون میرسیدم سرم به دوران افتاد،دوباره دستمو تکیه گاه در کردم و با صدای لرزون گفتم:-کسی اومده پی اش؟کی؟مگه اینجا کسی شمارو میشناسه؟مگه کنارت نبود؟تو از کجا متوجه نشدی؟
-آیلا خسته شد نشست روی صخره وقتی اومدم نبودش!
-حالا با کی رفته؟نشونی کیو دادی به آرات؟
-غریبه نیست از دوستای پسر بی بی حکیمه هست،منم یکبار دیدمش!
باورم نمیشد چی داشت میگفت؟دختر من با یه پسر غریبه تنها جایی نمیره یعنی فکر آبروی آقاشو نکرده؟حتما یه اتفاقی افتاده،دلم گواهی بد میداد،اورهان دشمن زیاد داشت اگه یکی از اونا آیلا رو دزدیده بود چی؟!
با ترس و لرز داخل کلبه شدم،چارقد سرم انداختمو زدم بیرون،قلبم پر تپش میزد،طاقت از دست دادن یکی دیگه از بچه هامو نداشتم:-کجا میری آنا؟
نگاهی به لیلا که پشت سرم راه افتاده بود انداختمو نگران گفتم:-میرم کلبه بی بی حکیمه،تو برگرد داخل خدایی نکرده نفست میگیره اون وقت دیگه واقعا نمیدونم چه خاکی باید به سرم بریزم!
رو کردم سمت زنعمو که نگران کنار در ایستاده بود و گفتم:-لیلا رو به تو میسپارم زنعمو مراقبش باش تا برگردم!
و قبل از اینکه جوابی بده پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه!
با رسیدن به در مضطرب به در کلبه کوبیدمو به انتظار ایستادم نفس هام به زور بالا میومد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،چندین ضربه به در زدمو وقتی صدایی نشنیدم با یادآوری حرف آتاش راه افتادم سمت کلبه عمو رحمت حتما اون میتونست به دادم برسه!
توی ذهنم پر از افکاری پریشون بود،دعا میکردم خدا دوباره با از دست دادن آیلا امتحانم نکنه،صورتم از اشک خیس شده بود که به در کلبه عمو رحمت رسیدم ضربه ای بهش کوبیدم و چند ثانیه بعد در کلبه باز شد:-سلام خانوم جان،خبری شده؟چرا گریه میکنین؟
-دستم به دامنت عمو رحمت دختر کوچیکم گم شده،نمیدونم کجا پی اش بگردم،زنای ده دیدنش که یکی از آشناهای محمد اومده پی اش و بردتش هرچی به در کلبه اش کوبیدم کسی درو باز نکرد، اومدم ببینم شما میشناسینش؟نشونه چیزی ازش بلدین؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عیدتون مبارک
🌸 #سلام_روزتون_زیبا
🌼روزی پر از عشق و محبت
پر از شادی و موفقيت
🍃پر از خنده و دلخوشى و
خبرهای خوب براتون آرزومندم
🌸شنبه تون سرشار از آرامش🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🕊❣خبری درراه است...
🍃🌸🕊❣ باز هم موسم شادی و فرح رسیده...
🍃🕊❣فرشته ها آذین بسته اند آسمانها را...
🍃🕊❣جشنِ رسالتِ پدر مهربانیهاست...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
والاپیام_دار_محمد_-_فرهاد.mp3
14.16M
🎧❣🎼☀️آوایبسیار زیبای: والا پیام دار محمد ...
🍃🌲🎤فرهاد مهراد...
الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم ●♪♫
والا پیامدار؛ محمــد… والا پیامدار؛ محمد… ●♪♫
گفتی که یک دیار، هرگز به ظلم و جور نمی ماند… ●♪♫
هرگز… هرگـــز… ●♪♫
برپا و استوار… ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
آن گاه تمثیل وار؛ کشیدی عبای وحدت، بر سر پاکانِ روزگار ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
در تنگ پر تبرکِ آن نازنینِ عبا؛ دیرینه ای محمد ●♪♫
جا هست بیش و کم آزاده را ●♪♫
که تیغ کشیده است؛ بر ستم ●♪♫
والا پیامدار… محمد… ●♪♫
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠