eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 🌷صـدای پـای کـســی 🎊از بـهـشـت می آید 🌷خـدای عـاطـفــــه و 🎊سـرنـوشـت مـی آید 🌷و عطرِ یاس حسینی 🎊سِـرشــت مـی آیــد 🌷بــه صـورتـش جلوات 🎊پـیــمـبــــری دارد 🌷میان حنجره اش صوتِ 🎊حـــــیــدری دارد 🌷تقدیم به عاشقان گل نرگس 🎊میلاد با سعادت امام زمان عج مبارک
۳۱۷۲۸ صلوات فرستاده شد ان شالله همه ی دوستان حاجت روا بشن 🌹🌹🌹🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ این جشنها برای من آقا نمی‌شود شب با چراغ عاریه فردا نمی‌شود خورشیدی و نگاه مرا می‌کنی ‌سفید می‌خواستم ببینمت اما نمی‌شود شاعر:شیخ رضا جعفری 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 بی توجه به حرفای آنام به آیاز نگاه میکردم که همراه آقام به سمت در میرفت،بدنم مثل بید میلرزید میدونستم اون پسر چقدر از آقام کینه به دل داره اما نمیدونستم قضیه اش با لیلا چیه؟ چی شده که ازش خواستگاری کرده؟حرفای مرد توی ذهنم تکرار میشد”خواهرش رو سالم میخوام اون خیلی چیزا میدونه" نکنه بخواد لیلا رو عقد کنه و تحویل اون مرد بده،اصلا اگه بخواد انتقام آقامو از لیلا بگیره چی؟مطمئنن هدفش همینه شایدم میخواد لیلا رو موقع عقد رها کنه؟وای اگه این اتفاق بیفته دیگه آبرویی برای آقام نمیمونه،مطمئنم لیلا حتما خودش رو میکشه! داخل اتاق شدیم و آنام ملک رو فرستاد پی دمنوش و خودش پتویی دورم پیچید،ذهنم پر از افکاری بود که داشت به مرز جنون میرسوندم و تا اومدن آرات نمیتونستم حرفی بزنم! چند دقیقه ای گذشت و‌ با داخل شدن ملک آنام که خیالش از من راحت شده بود منو سپرد به ملک و از اتاق بیرون رفت،میدونستم میره تا با لیلا حرف بزنه و نمیتونستم دست روی دست بذارم لیوان دمنوشمو سر کشیدمو بی توجه به ملک دویدم سمت اتاقمون... با وارد شدنم هر دو ساکت نگاهم کردن،در حالیکه درونم غوغا به پا شده بود بی تفاوت رو ازشون گرفتمو دراز کشیدم سرجام و طوری وانمود کردم که توجهی بهشون ندارم... -رباب میگفت پسره فقط یه کشاورز سادس،خانزاده نیست،ممکنه ازت بخواد توی کلبه مثل یه رعیت زندگی کنی،میتونی؟ آرزو میکردم خود لیلا بگه با این ازدواج موافق نیست تا من مجبور نباشم چیزی بگم اما بیخیال تر از این حرفا،آهی کشید و در جواب آنام گفت: -آنا...برای من فرقی نداره،هر چی آقاجونم صلاح بدونن! -این حرفا چیه دختر،تو میخوای باهاش زندگی کنی،بشین فکراتو بکن اگه میبینی از پس همچین زندگی بر نمیای از الان بگی خیلی بهتره،آقاتم صلاحت رو میخواد دوست نداره که تورو ناراحت ببینه فکراتو بکن تا بعد از ظهر بهم بگو،تا دلت رضا نباشه اجازه نمیدم حتی پاشونم اینجا بذارن مخصوصا که اصلا این جوون رو نمیشناسیم اصلا شاید آدم عصبی باشه دلم جا نمیگیره بذارم تنهایی باهاش زندگی کنی! آنا اینو گفت و خواست بلند بشه که لیلا دستش رو گرفت:-آنا من میشناسمش پسر خوبیه توی کلبه که بودیم برای بردن آب خیلی بهمون کمک میکرد،نگران نباش طوری نمیشه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 آنا با شنیدن این حرفت ابرویی بالا انداخت و متعجب نگاهی به لیلا کرد و حتما پیش خودش گمون کرده بود لیلا دلباخته این پسر شده و حتما با اون سر و سری داره که گفت:-چی بهت بگم دختر میرم با آقات صحبت کنم هر چند ملا علی هم پسره رو تایید کرده اما بازم فکراتو بکن! با رفتن آنا پتو رو تا سرم بالا کشیدم سعی کردم لرزمو متوقف کنم، با شنیدن این حرفا از زبون لیلا ترسم بیشتر شده بود،اما تا اومدن آرات چاره ای جز سکوت نداشتم! چند ساعتی گذشت و مقدمات خواستگاری فراهم شده بود،اما هنوز آرات برنگشته بود،تصمیم خودم رو گرفته بودم که اگه تا اومدن ملاعلی خبری ازش نشد همه چیز رو به لیلا بگم فقط اون میتونست همه چیز رو بهم بزنه،تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای آرات توی حیاط تپش قلبم شدت گرفت، نگاهی به لیلا که گوشه اتاق حاضر میشد انداختمو شتاب زده سمت در قدم برداشتم...سری چرخوندم توی حیاط،خداروشکر جز آرات و عمو مرتضی که سمت در میرفت کسی نبود،نفس عمیقی کشیدمو روی پنجه پا دویدم سمت اتاقش و تا خواست درو ببنده دستمو گذاشتم پشت در، نگاهی به بیرون انداخت و با دیدنم متعجب و عصبی پرسید:-باز چی شده؟ -اون پسره...اومده بود اینجا... اخماشو درهم کرد و گفت:-راجع به کی حرف میزنی؟ -آیاز همون که منو توی کلبه حبس کرده بود! عصبی نگاهی بهم انداخت و چشمی چرخوند توی حیاط و بازومو گرفت و کشیدم توی اتاق،ترسیده چسبیدم به دیوار،درو بست و‌ زل زد توی چشمام و گفت:-کجا دیدیش؟تو مسیر حموم؟ از عکس العملش و این همه نزدیکی بهش لکنت گرفته بودم،انگار برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد:-حرف بزن دیگه،کجا دیدیش؟ بغض کرده زل زدم توی چشماش:-همینجا، توی عمارت،اومده بود تا از لیلا خواستگاری کنه! -چیییی؟منو مسخره کردی؟یا دوباره خیالات برت داشته؟ -نه به خدا راست میگم! با ضربه ای که به در خورد دستشو گذاشت روی دهنم:-آرات بیا پسر کارت دارم! انگشتش رو گذاشت جلوی بینیشو هلم داد پشت در، ترس لرزمو بیشتر کرده بود و در حالیکه دندونام از سرما به هم میخورد،نشستم پشت در،اگه آقام میدیدم باید چه غلطی میکردم! زیر چشمی نگاهم به آیاز بود که عصبی درو باز کرد:-سلام خان عمو داشتم میومدم پیشتون! -میدونستم برای همین خودم زودتر اومدم،آخه خودت که میدونی این عمارت گوش زیاد داره،بگو ببینم آوردیش؟ آیاز مکثی کرد و گفت:-آره تو اتاق کلفتاس! -خیلی خب پسر میدونستم میشه بهت اعتماد کرد،فقط بین خودمون بمونه نمیخوام تا مطمئن نشدم به گوش کسی برسه! -خیالتون راحت من دهنم قرصه! -میدونم پسر،برای همینم به تو سپردم،چرا عصبی به نظر میرسی،نکنه اون زن برات مشکلی درست کرده؟! -نه خان عمو طوری نیست فقط خستم! آقام دستش رو گذاشت روی شونه ی آرات و گفت:-خیلی خب پس استراحت کن پسر...چون یکم دیگه ملاعلی میاد عمارت خواستگاری لیلا،میخوام تو هم باشی، کشاورزا رو هم بفرست برن خونه هاشون بگو فردا سر فرصت میرم سر زمینا! -ملاعلی که تموم پسرهاش رو زن داده؟برای کی میاد خواستگاری! -برای پسر خودش نیست،اما گفت خوب میشناستش،میگفت آقاش تازگیا به رحمت خدا رفته و جز خودش کس و کاری نداره که براش آستین بالا بزنه،میخوام زیر پرو بالش رو بگیرم و اگه خدا خواست بیارمش توی عمارت وردست تو،حالا میاد میبینیش پسر با جنمی به نظر میرسید! -چشم خان عمو! -چشمت بی بلا پسر،بازم...بابت امروز ممنون! -انجام وظیفه بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh].mp3
10.35M
☑️فانی 💠سلام امام زمانم... اللهم عجل الولیک الفرج❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
to ay eshgh.mp3
4.66M
☑️علی فانی 💠تو ای عشق و ای تمام وجودم ❤️اللهم عجل الولیک الفرج❤️ عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕یه پدرانه «تا زمانی که از عمق دوست داشتن طرف مطمئن نشدی عمیقانه دوست نداشته باش ‏چرا که عمق امروز ‏همان عمق زخم فردای توست...» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Jazebeh - Mohsen Nataj.mp3
7.97M
☑️محسن نتاج 📊جاذبه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه دیدی پر از نا امیدی میشی بعد یهویی یه میاد تو دلت؟ ✍اون 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💠فرازی از مناجات شعبانیه 🔸وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ یا سَیِّدیِ 🍃حکم تقدیر تو بر من ای آقایم جاری و نافذ است. نگران فردا نباش خدا از قبل آنجاست. 🍃🔊✿●•
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درآخرین روزهای زمستان ❄ براتون دعا میکنم🙏 دست هاتون 👐 روزی رسان باشد دلواپسی در خیالتون نماند عشـق در دلتون خانه کند🤍 و زندگی تون غرق درآرامش باشد🤍 شب زیبا زمستانی تون بخیر ☕ ❄️           @hedye110   
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای منتظران گنج نهان می آید آرامش جان عا‌شقان می آید بر بام طلایه داران ظهور گفتند که صاحب الزمان می آید 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با بسته شدن در آرات نفسش رو بیرون داد و عصبی نشست رو صندلی و سرش رو گرفت توی دستاش! عصبی از جا بلند شدمو بهش نزدیک شدم:-چرا بهش نگفتی؟راجع به کی حرف میزد؟چی باید پنهون بمونه؟ نگاه خیره ای بهم انداخت و عصبی سر چرخوند:-با توام راجع به کدوم زن حرف میزد؟ از جا بلند شد و دستی تو موهاش فرو کرد:-چیزی نیست،تو دخالت نکن! -بگو وگرنه خودم میرم اتاق کلفتا ببینم کی هست! -نمیفهمی تو هر کاری دخالت میکنی بهش گند میزنی؟بهت گفتم دخالت نکن بگو چشم! -اما اون آنای منه،نمیتونم بذارم اذیت شه تو که مادر نداری بفهمی چقدر... به اینجا که رسید با دیدن عکس العمل آرات حرفمو خوردم عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:-وقتی میگم دخالت نکن به خاطر آنات میگم نه تو،اگه خیلی دوست داری میتونی بری و الان بهش بگی هووت ادعا کرده بارداره،اون زنی که آوردم هم قابله هست میخواد معاینش کنه،یالا برو همه چیز رو بگو چرا ماتت برده؟ شوک زده به صورتش زل زدم،زانوم توان ایستادن نداشت،آقام داشت با ما چیکار میکرد حتما به خاطر همین میخواست شوهرمون بده،اینجوری کنار زنش راحت تر بود! بغض بدی توی گلوم نشست،وارفته سمت در قدم برداشتم که دستم کشیده شد و چشمام افتاد تو چشمای رنگ شب آرات:-راجع به این پسره به کسی چیزی نمیگی! بینیمو بالا کشیدمو با حرص لب زدم:-نمیشه اجازه نمیدم به خاطر خودت خواهرمم بدبخت کنی! -چه ربطی به من داره؟انگار متوجه نیستی همه این مخفی کاری ها به خاطر خودته،میدونی اگه بفهمن تموم روز توی کلبه اون مرتیکه زندونی بوده چه بلایی به سرت میارن؟اول از همه خودت مجازات میشی و بعد آبروی خودت و آقات میره تازه به خاطر مخفی کاری که کردیم ممکنه اصلا حرفتو باور نکنن... -چی میگی به خاطر اینکه آبروم میره اجازه بدم خواهرم زن اون دیوونه بشه؟اگه برد بیرون عمارت بلایی به سرش آورد یا اگه تحویلش داد به اون مرد تو جوابشو میدی؟ -نترس کار به اونجاها نمیکشه خودم حواسم هست چیکار دارم میکنم،فقط اگه میتونی اون دهنت رو چند ساعتی بسته نگه دار! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻