#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادهشتم
آنا با شنیدن این حرفت ابرویی بالا انداخت و متعجب نگاهی به لیلا کرد و حتما پیش خودش گمون کرده بود لیلا دلباخته این پسر شده و حتما با اون سر و سری داره که گفت:-چی بهت بگم دختر میرم با آقات صحبت کنم هر چند ملا علی هم پسره رو تایید کرده اما بازم فکراتو بکن!
با رفتن آنا پتو رو تا سرم بالا کشیدم سعی کردم لرزمو متوقف کنم، با شنیدن این حرفا از زبون لیلا ترسم بیشتر شده بود،اما تا اومدن آرات چاره ای جز سکوت نداشتم!
چند ساعتی گذشت و مقدمات خواستگاری فراهم شده بود،اما هنوز آرات برنگشته بود،تصمیم خودم رو گرفته بودم که اگه تا اومدن ملاعلی خبری ازش نشد همه چیز رو به لیلا بگم فقط اون میتونست همه چیز رو بهم بزنه،تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای آرات توی حیاط تپش قلبم شدت گرفت، نگاهی به لیلا که گوشه اتاق حاضر میشد انداختمو شتاب زده سمت در قدم برداشتم...سری چرخوندم توی حیاط،خداروشکر جز آرات و عمو مرتضی که سمت در میرفت کسی نبود،نفس عمیقی کشیدمو روی پنجه پا دویدم سمت اتاقش و تا خواست درو ببنده دستمو گذاشتم پشت در، نگاهی به بیرون انداخت و با دیدنم متعجب و عصبی پرسید:-باز چی شده؟
-اون پسره...اومده بود اینجا...
اخماشو درهم کرد و گفت:-راجع به کی حرف میزنی؟
-آیاز همون که منو توی کلبه حبس کرده بود!
عصبی نگاهی بهم انداخت و چشمی چرخوند توی حیاط و بازومو گرفت و کشیدم توی اتاق،ترسیده چسبیدم به دیوار،درو بست و زل زد توی چشمام و گفت:-کجا دیدیش؟تو مسیر حموم؟
از عکس العملش و این همه نزدیکی بهش لکنت گرفته بودم،انگار برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد:-حرف بزن دیگه،کجا دیدیش؟
بغض کرده زل زدم توی چشماش:-همینجا، توی عمارت،اومده بود تا از لیلا خواستگاری کنه!
-چیییی؟منو مسخره کردی؟یا دوباره خیالات برت داشته؟
-نه به خدا راست میگم!
با ضربه ای که به در خورد دستشو گذاشت روی دهنم:-آرات بیا پسر کارت دارم!
انگشتش رو گذاشت جلوی بینیشو هلم داد پشت در، ترس لرزمو بیشتر کرده بود و در حالیکه دندونام از سرما به هم میخورد،نشستم پشت در،اگه آقام میدیدم باید چه غلطی میکردم!
زیر چشمی نگاهم به آیاز بود که عصبی درو باز کرد:-سلام خان عمو داشتم میومدم پیشتون!
-میدونستم برای همین خودم زودتر اومدم،آخه خودت که میدونی این عمارت گوش زیاد داره،بگو ببینم آوردیش؟
آیاز مکثی کرد و گفت:-آره تو اتاق کلفتاس!
-خیلی خب پسر میدونستم میشه بهت اعتماد کرد،فقط بین خودمون بمونه نمیخوام تا مطمئن نشدم به گوش کسی برسه!
-خیالتون راحت من دهنم قرصه!
-میدونم پسر،برای همینم به تو سپردم،چرا عصبی به نظر میرسی،نکنه اون زن برات مشکلی درست کرده؟!
-نه خان عمو طوری نیست فقط خستم!
آقام دستش رو گذاشت روی شونه ی آرات و گفت:-خیلی خب پس استراحت کن پسر...چون یکم دیگه ملاعلی میاد عمارت خواستگاری لیلا،میخوام تو هم باشی، کشاورزا رو هم بفرست برن خونه هاشون بگو فردا سر فرصت میرم سر زمینا!
-ملاعلی که تموم پسرهاش رو زن داده؟برای کی میاد خواستگاری!
-برای پسر خودش نیست،اما گفت خوب میشناستش،میگفت آقاش تازگیا به رحمت خدا رفته و جز خودش کس و کاری نداره که براش آستین بالا بزنه،میخوام زیر پرو بالش رو بگیرم و اگه خدا خواست بیارمش توی عمارت وردست تو،حالا میاد میبینیش پسر با جنمی به نظر میرسید!
-چشم خان عمو!
-چشمت بی بلا پسر،بازم...بابت امروز ممنون!
-انجام وظیفه بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻