💕اگر ده هزار تومن #پول توی جیبت باشه و بری بیرون، نگران از دست دادن چیزی نیستی، ولی اگر #همون بشه یک میلیون، کل هوش و حواست پیش اون میمونه. دلبستگی و #وابستگی زیاد، همیشه آدم رو از دنیای اطرافش #محروم میکنه …
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕وقتی زندگی #شیرین است
بگو متشکرم و جشن بگیر…
و #هنگامی که زندگی تلخ است
بگو متشکرم و بزرگ شو…
🦋🔷🦋
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
💕از #قشنگیای حرف زدن با خدا
اینه که لازم نیست
منظورتو براش #توضیح بدی!
🦋🔷🦋
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
💕به چشمهای #زندگی نگاه میكنم
او مصمم و من هم مصمم میگويم:
#هزاران بار زمين خوردهام
برای هزاران بار ديگر هم #آمادهام...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
همیشه فکر می کردم
بدترین چیز توی زندگی
اینه که تنها باشی
ولی نه
حالا فهمیدم که بدترین چیز توی زندگی
بودن با آدم هائیه که باعث میشن
احساس تنهایی کنی . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
جز9.mp3
4.11M
بسم الله الرحمن الرحیم✨
باسلام 💌
امروز مهمان جزء نهم قرآن (تندخوانی) هستیم9⃣
هرروز بایک حاجت دل:
امروز به نیت همه کسایی که مقروض هستند، خدایا از لطف خودت وبه حق آیاتت قرضشون ادا بشه 🤲
قرآن امروز را باهم تلاوت کنیم
التماس دعا
سلام صبح بخیر 🌹
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
✏️نهال «جمهوری اسلامی» امروز به «درخت تناوری» تبدیل شده است که نمیتوانند آن را از جای خودش تکان بدهند؛ این را شما بدانید! جمهوری اسلامی قویتر خواهد شد..🙏
رحلت ام المؤمنین حضرت خدیجه س و مادر ام ابیها را تسلیت عرض میکنم 🙏
روز ۱۲ فروردین بسیار مبارک 🌹
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستهفتم🌺
همینطور گیج دور شدنشون رو نگاه میکردم که با صدای پر از خشم آنام از جا پریدم:-به خاطر این بود که شب نامزدی خواهرت اون رفتار رو با عمت کردی؟
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد،نمیدونستم چی باید بگم،آیاز تموم ورق ها رو به نفع خودش برگردونده بود،کاری جز گریه و التماس برای اینکه باورم کنن از دستمبرنمیومد دست آنامو گرفتمو با گریه لب زدم:-آنا به جون شما و آقاجون من کاری نکردم،قسم میخورم!
-خیلی خب پس دیگه دلیلی نداره با فرهان مخالفت کنی بقچتو ببند همین امروز با زیور خاتون راهی میشی!
-اما آنا من...
-همین که گفتم،بهتره تا به گوش آقات نرسیده کاری که گفتم رو انجام بدی،وگرنه هم زندگی لیلا هم زندگی خودت به خطر می افته، آبروی آقاتم میره،هر چی که بود رو فراموش کن و فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده،ملک کمکش کن خودت هم بقچتو بپیچ،همراهش میری!
اینو گفت و عصبی رفت سمت اتاقش،دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من داخلش فرو برم،حالم به شدت بد بود اونقدر که دلم میخواست برم و دست بندازم دور گلوی آیاز رو با دستام خفه اش کنم...
نمیدونم چقدر گذشته بود همینجور مات برده گوشه اتاق نشستم،حتی اشکی هم برای ریختن نداشتم،ملک کاراشو کرده بود و نشسته بود پشت سرم و موهامو میبافت:-تموم شد،بلند شو بریم!
نگاهی بهش انداختمو روسری از صندوقم بیرون کشیدم تا سرم بندازم که در باز شد و لیلا عصبی داخل شد!
ازش رو گرفتم دلم نمیخواست حتی یکبار دیگم به صورتش نگاه کنم:-ملک آنا گفت عجله کنی،زیور خاتون منتظرن!
با این حرف ملک سری تکون داد و بقچه ای که خودش برای هر دومون پیچیده بود رو بلند کرد و با نگاهش منتظر من ایستاد!
با غم از جا بلند شدیم،روسریمو انداختم سرم و خواستم از در بیرون برم که لیلا جلوی راهمو سد کرد و انگشت اشارشو گرفت رو به روی صورتم:-به خاطر آنا این بار رو سکوت کردم اگه یکبار دیگه اطراف آیاز ببینمت همه چیز رو به آقاجون میگم اونوقت باید به جای لباس عروسی که توی رویاهات میدیدی کف بپوشی .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستهشتم🌺
نا باور به چشماش زل زدم،واقعا این لیلا بود؟
چند ثانیه ای توی همون حالت موندم تا بلکه از حرفش خجالت بکشه اما پررو تر از قبل آب دهنش رو پرت کرد به سمتمو در اتاقش رو بست!
دستی به صورتم کشیدمو بغضمو فرو دادمو به سمت آنام که مشغول صحبت با زیور خاتون بود قدم برداشتم نگاهی غمگینی بهم انداخت و رو به زیور خاتون گفت:-پس میسپارمش دست خودتون،مثل چشماتون مراقبش باشین!
زیور خاتون سری تکون داد و گفت:-خیلی خب دختر تو چقدر نگرانی میریم خونه عمه اش یکی دو روز دیگه برمیگردیم نمیخوایم که بریم سفر قندهار،بریم دیگه گاری دم در منتظره!
با این حرف نگاهی به در بسته اتاق آرات انداختم و با بغض از آنام خداحافظی کردمو به سمت آقام که جلوی در ایستاده بود قدم برداشتم،خیلی نگران بود و حقم داشت حتما میترسید حرفای آیاز راست باشه و میخواست هر جور شده از این عمارت دورم کنه تا بیشتر از این باعث آبرو ریزی نشم!
آهی کشیدمو بدون اینکه به صورت آقام نگاه کنم سوار گاری شدم،نزدیک شد و دستی به سرم کشید:-مراقب خودت باش دخترم،بهترین تصمیم رو گرفتی،درسته عمه ات آدم جدی ایه اما چیزی توی دلش نیست فرهان هم که خاطرت رومیخواد،حتما خوشبخت میشی!
با غم بوسه ای روی دستاش نشوندم و سری تکون دادم،با اینکه کاری نکرده بودم نمیدونم چرا بازم شرمم میشد به صورت آقام نگاه کنم،از آنامم دلخور نبودم مطمئن بودم صلاح خودم رو میخواد،اما آیاز...دعا میکردم تا بیشتر از این خونوادمو از هم نپاشه...
تموم مسیر تا ده عمه سرم رو تکیه داده بودم به گاری و به آینده نامعلومم فکر میکردم،حس میکردم دیگه برای کسی توی این دنیا اهمیتی ندارم و همه میخوان هر جور شده از شرم خلاص بشن،دلم میخواست خودم رو خلاص کنم اما اینجوری حتی با مردنم هم بقیه رو توی دردسر می انداختم،حق با آرات بود من همیشه باعث میشم باعث دردسر اطرافیانم میشم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻