عمرمان تمام شد نیامدی عکسمان قاب شد نیامدی
ای یوسف زهرا جمعه ها یکی یکی سر شدند نیامدی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیهفتم🌺
گوشه اتاق ایستاده بودمو ناباور به آدمای پیش روم نگاه میکردم،طبیب که مرد جا افتاده ای به نظر میرسید نشست روی صندلی و شروع کرد به معاینه و بعد از چند دقیقه ای گفت:-دوای این درد فقط استراحته خان چند بار بگم به جز در موارد ضروری حتی سعی کنین از تخت پایین نیاین،اضطراب اصلا برای شما خوب نیست،میتونین یه چند روزی برین چشمه آب درمانی کنین!
با این حرف عمه عصبی گفت:-منم همینو بهش میگم اما کو گوش شنوا خیال میکنن من بدشون رو میخوام!
دیگه طاقت ایستادن و دیدن چهره رنگ پریده اصغر خان رو نداشتم دست ملک رو گرفتمو از اتاق بیرون زدم،برای لحظه ای خودم رو گذاشتم جای نازگل و فرهان بغضم گرفت،هر چند هنوزم مطمئن نبودم اما رفتار عمه حدسایی که میزدم رو تایید میکرد...
اون شب تا صبح از نگرانی پهلو به پهلو میشدم شایدم به خاطر این بود که جای خوابم عوض شده بود،دلم میخواست برم و به خان همه چیز رو بگم تا خودش ته و توی همه چیز رو دربیاره اما اینجوری فقط باعث بی آبرویی عمه میشدم،از طرفی هم میترسیدم، حتی جرات حرف زدن در موردش رو
با ملک هم نداشتم،آخرین باری که راز آیاز رو فهمیده بودم همچین بلایی به سرم آورده بود و دیگه نمیخواستم با گفتنش به عمه هم خودم رو توی دردسر بندازم اما چشم پوشی روی همچین چیزی برام ممکن نبود،به خصوص که وقتی خودم رو جای فرهان میذاشتم!
تا صبح سعی کردم افکار پریشونمو کنترل کنم حتی به خودم چندین بار نهیب زدم که داری اشتباه فکر میکنی،شاید آب دعایی چیزی بوده آخه عزیز همیشه به آب دعا میخوند و هر بار چند قطره ای به خوردمون میداد،معتقد بود اینجوری از شر بلا در امان میمونیم،شاید دوست داشتم اینجوری خودم رو گول بزنم تا کمتر عذاب وجدان بگیرم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیهشتم🌺
به محض طلوع آفتاب و بیدار شدن زیور خاتون منم از جا بلند شدمو لباس مناسب به تن کردمو برای خوردن ناشتایی همراهش وارد سالن شدم با دیدن عمه تموم اتفاقات دیشب دوباره جلوی چشمم اومد سری تکون دادمو چشم دوختم به نازگل که با چشمای پف کرده پشت میز نشسته بود...
برعکس فرهان کاملا بیخیال و بی تفات به نظر میرسید واقعا شبیه نازگل خودم بود،از این فکر خنده ی کوتاهی روی لبم نشست که با ورود خان که با کمک فرهان داخل میشد روی لبم ماسید،دلم به حالش میسوخت آهی کشیدمو سر به زیر منتظر نشستم:-خان به سلامتی انگار کمی از دیشب بهترین،بلا به دور باشه!
با این حرفه زیور خاتون خان به زور پلکی برهم گذاشت و لبخند به لب گفت:-ممنونم به لطف پسرم خیلی بهترم دیشب تا صبح بالا سرم نشسته بود،ان شاالله هر چی صلاحه همون میشه!
کلافه توی دلم پوفی کشیدم کاش یکم بدجنس بود تا این همه دلم به حالش نمیسوخت!
با اجازه خان همه مشغول خوردن صبحونه شدیم خودش هم چند لقمه ای به زور فرهان فرو داد،آخرای صبحونه بود که عمه از جا بلند شد و بعد از چند دقیقه سینی به دست برگشت و لیوانی جلوی خان گذاشت و دوباره مشغول شد،با دیدن جوشونده ی توی لیوان از فکر اینکه شاید بازم عمه چیزی داخلش ریخته باشه انگار داشتن سوزن توی بدنم فرو میبردن، دلم میخواست هر چه زودتر برگردم به اتاق و شاهد خورده شدنش توسط خان نباشم،تکه ای نون فطیر برداشتمو مقداری کره روش کشیدم و نیم خیر شدم تا ببرم برای ملک که با اشاره ی زیور خاتون سر جام نشستم، سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه که قبل از خان نمیتونم میز صبحونه رو ترک کنم!
کمی سر جام جا به جا شدمو سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم که خدمتکاری نزدیک شد و گفت:-خان اردشیرخان دوباره آدم فرستادن میخوان همین امروز برین دهشون انگار مسئله مهم تر از این حرفاست!
خان سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بگو منتظر بمونه چند دقیقه دیگه میام!
با این حرف نگاهم افتاد به صورت عمه که حسابی عصبی به نظر میرسید اما چیزی نگفت،چند دقیقه ای گذشت و خان بعد از خوردن صبحونه سر حال از جا بلند شد و با فکر به اینکه اشتباه میکردم خوشحال و انگار که باری از روی دوشم برداشته باشن نفس راحتی کشیدمو تکه نونمو برداشتم رفتم سمت اتاق اما هنوز نرسیده به در صدای سرفه های خان مثل تیری توی قلبم فرو رفت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعاى روز پانزدهم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ ارْزُقْنى فیهِ طاعَهَ الْخاشِعینَ، وَاشْرَحْ فیهِ صَدْرى بِاِنابَهِ الْمُخْبِتینَ، بِاَمانِکَ یا اَمانَ
خدایا فرمانبردارى فروتنان را در این ماه روزى من گردان و بگشا سینه ام را براى بازگشتن بسویت همانند بازگشتن خاشعان به امان بخشیت اى امان بخش
الْخآئِفینَ
ترسناکان
@hedye110
AUD-20220407-WA0016.mp3
4.15M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء پانزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
در ماهِ خدا نور ولا آمده است
خنده به لب آل عبا آمده است
بر حیدر و زهرا و محمّد صلوات
میلادِ امام مجتبی آمده است
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی_آنلاین_زهرا_پسر_آورده_قرص_قمر_آورده_کریمی.mp3
4.61M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
زهرا پسر آورده قرص قمر آورده
برای حیدر حیدر آورده
🎤 #محمود_کریمی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نیمه اش که رسیدیم ماھ کامل شد
گمان کنم رمضان، روشنایی حسن است..
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
مداحی آنلاین - نماهنگ آقای مهربون - نجم الثاقب.mp3
3.65M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
عشق من زندگی حسن(ع)
الگوی بندگی حسن(ع)
🎙 #گروه_سرود_نجم_الثاقب
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
@hedye110
بالاترین شادی.mp3
8.66M
#تلنگری
🔥گاهی برای خاموش کردن آتشها، دست به کاری باید بزنی که؛
گرچه بظاهر هیچ کاری نیست،
✦ اما فقـــط از "کریمان" و "اهل سیادت" برمیآید!
ویژه میلاد #کریم_آل_طه علیهالسلام
#استاد_شجاعی 🎤
#من_و_خانواده_آسمانی
@hedye110
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼
🌼 گوشه هایی از کرامت امام حسن مجتبی علیه السلام
🌸 استاد رفیعی
┏━━━━━━━━🌿🌼🍃━┓
💠احباب الحسین علیه السلام
┗━━🌿🌼🍃━━━━━━━┛
🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چــھدعــایۍکنمــتبهــترازایــن؟!
ڪھڪنارپســرفاطمــھ🌹هنگــاماذان
ســحــرجمعھاۍازســالجدیــد
درشبــســتانبقــیع
قامتــتقــدبڪشدوقــت #نمــاز؛
بــھ #نماز ۍڪھ
نثارحرموگنبدبرپاشدهۍحضرتزهرا🌹بڪنۍ(:
عاقبتتونختمبخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠