eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 عمه لبخند روی لبش رو جمع کرد و رو به مرد تشکری کرد و بنچاقای روی زمین رو برداشت و پیچید لای بقچه ای و گرفت توی بغل و با نگرانی نشست کنار خان! نگران به صورت زرد رنگ خان نگاه میکردم میترسیدم که حالا که عمه به هدفش رسیده باشه،بخواد برای همیشه خان رو از سر راهش برداره باید هر چه زودتر همه چیز رو به فرهان میگفتم،تو همین فکرا بودم که مرد استکان چاییش رو سر کشید و از جا بلند شد و بعد از دست بوسی از خان به همراه فرهان به سمت در خروجی راه افتاد... کمی صبر کردمو بعد با اجازه ای گفتم و به دنبال فرهان از سالن بیرون اومدم و پشت درختی به انتظارش ایستادم،نمیدونستم باید از کجا شروع کنم فقط میدونستم تا دیر نشده باید همه چیز رو بهش بگم،با نزدیک شدن صدای قدم هاش از پشت درخت بیرون اومدمو رو به روش ایستادم،شوک زده نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شده؟آقام دوباره به سرفه افتاده؟ سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:-نه چیزی نیست فقط...فقط میخوام یه چیزی بهت بگم! نفس راحتی کشید و ناباور ابروهاش رو بالا داد و گفت:-یه چیزی میخوای بگی؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو داشتم کلمات رو توی ذهنم میچیدم که لبخند کجی زد و گفت:-نکنه دیدی تموم اختیارات ده افتاده دست من اومدی معذرت خواهی کنی؟پشیمون شدی که با اون لحن جوابم رو دادی؟ اخمی کردمو گفتم:-بهتره حرف نزنی که از چیزی که میخوام بگم پشیمون بشم! دستاشو پشت سرش گره کرد و سرش رو جلو تر آورد و زل زد توی چشمام:-خیلی خب دختر دایی بگو ببینم چه امری داری؟ سر به زیر انداختم و با ترس لب زدم:-فکر کنم...من بدونم خان چرا مریض شدن! خنده ای کرد و گفت:-نکنه طبیب هم بودی و من خبر نداشتم؟تا اونجا که یادمه مشقاتو هم به زور خواهرت مینوشتی! اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:-نمیتونی یکم درست رفتار کنی نه؟اصلا تقصیره منه که دلم به حالت سوخت همون بهتر که خودم رو قاطی این مسائل نکنم! عصبی چرخیدم برگردم توی ساختمون که بازومو گرفت و کشید سمت خودش و نگاهی توی چشمام انداخت و گفت:-خیلی خب حرفت رو بزن چی میدونی؟! دستمو از دستش بیرون کشیدمو‌ پوفی از سر کلافگی کشیدمو لب زدم:-من فکر میکنم بدونم علت مریضیه خان چیه،آخه دیدم یکی توی جوشونده خان دوا ریخت،حدس میزنم به خاطر اون باشه آخه خان هر دفعه بعد از خوردن اون به سرفه می افته! -تای ابروشو بالا داد و پرسید:چی؟یعنی میخوای بگی آقامو چیز خور کردن؟چرا یکی باید همچین کاری کنه؟آقام تا به حال آزارش به هیچ کدوم از این آدما نرسیده،دیوونه شدی؟ -نخیر گفتم که چشم خودم دیدم همین دیشب..! اخمی کرد و گفت:-گیرم که راست میگی پس چرا تا الان دهن باز نکردی؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-چون مطمئن نبودم،الانم نیستم،فقط حدس میزنم گفتم شاید تو بتونی بفهمی حدسم درسته یا نه! -خیلی خب،بگو ببینم کی بوده اگه حق با تو باشه کاری میکنم موغور بیاد! مظلوم نگاهی به چشماش انداختمو طوری که خودمم به زور شنیدم لب زدم:-عمه! کلافه نگاهشو چرخوند سمت حیاط و دوباره چشم دوخت به چشمام و گفت:-برو خدارو شکر کن که...جملشو ناتموم رها کرد و عصبی دستی به دور دهنش کشید و گفت:-فقط اینو بهت بگم که بهتره دفعه بعد راه بهتری برای سر کار گذاشتنم پیدا کنی وگرنه قول نمیدم خودم رو کنترل کنم! اینو گفت و خواست بره که جدی لب زدم:-من چیزی که دیدم رو بهت گفتم،نمیتونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم همین الانم که میبینی اومدم بهت بگم کلی با خودم کلنجار رفتم تا بیشتر از این خودم رو توی دردسر نندازم،اما دلم راضی نشد حالا میل خودته حرفمو باور کنی یا نه ولی اگه من بودم حتما پیگیر میشدم،آخه آقات مرد خوبیه...فقط...فقط لطفا به کسی نگو من این حرفا رو بهت گفتم! اینو گفتمو با عجله قدم برداشتم سمت ساختمون...توی ورودی ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم فرهان هنوزم شوک زده وسط حیاط عمارت ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد،بدنم یخ کرده بود از این میترسیدم که خودم رو توی دردسر انداخته باشم،آخه به فرهان اعتمادی نبود،اما دیگه عذاب وجدان نداشتم خیالم راحت بود که کار درست رو انجام دادم،نفسی بیرون دادمو چرخیدم به سمت اتاق که با سر توی بغل کسی فرو رفتم:-حواست کجاست دختر؟جلوی پاتو نگاه کن! با دیدن چهره عمه رنگ از صورتم پرید:-ببخشید ندیدمتون! پوفی کشید و قدم برداشت توی حیاط،لبمو به دندون گزیدمو پا تند کردم سمت اتاق و پناه بردم به داخلش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
087.mp3
3.38M
حزب هشتاد و هفتم (۲۴ سبأ الی ۱۴ فاطر) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @hedye110
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🕊😍زنگ تفریح 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ حال و هوای ییلاق بهاری ماسال استان گیلان بهمراه آوایی تالشی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』 ببین یه روزیم بر میگردی ولی اون موقع دیگه من تورو نمیخوام! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』 • منـم آن بنـده مخلص کـه از آن روز کـه زادمـ دل و جـان را ز تـو دیـدمـ دل و جـان را بـه تـو دادمـ 😍♥️ - مولانا 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
『♥️』 نگه داشتن یک زن بلد بودن می‌‌خواهد یک زن از تمام مردانگی یک مرد هیچ نمی خواهد جز یک خیال راحت که همانطور که هست بی‌ هیچ توقع و پنهان کاری دوستش بداری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
『♥️』 • ‏این اعجاز چای خانه ی مادربزرگ چیست؟ عطرش... طعمش... چرا بهشتی ست ☕️🌱 🦋🔷🦋  🇮🇷 🇮🇷 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 "به خداى كعبه سعادتمند شدم". همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...". على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود". كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟". آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟ خدا مى داند و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚راه بدست آوردن هزار رحمت الهی در عصر ، خواندن صد مرتبه سوره قدر است. 🌺برای برخورداری از این هزار برکت در امروز ،صد مرتبه سوره قدر را بخوانیم و هدیه کنیم به علیه السلام. @hedye110
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110