eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 صبح قبل از همه از خواب بیدار شدم لباسامو عوض کردمو تا بیدار شدن بقیه منتظر نشستم،دلم میخواست برم توی باغ و تا میتونم نفس عمیق بکشم اما از فکر این که عمه فهمیده باشه به خاطر من دستش پیش فرهان رو شده،حتی موقع خوردن صبحانه هم به بهونه بی اشتهایی از اتاق بیرون نرفتم،دلم آشوب بود از طرفی هم این میترسیدم که نکنه آقام آدم نفرستاده باشه و مجبور بشم یه روز دیگه هم اونجا بمونم تو همین فکرا بودم که زیور خاتون هول زده در اتاق رو باز کرد:-پاشو دختر انگاری آدم آقات رسید،توی حیاط منتظره! سری تکون دادمو بقچمو دادم دست ملک و با خوشحالی لب زدم:-تو برو منم خداحافظی میکنم میام! با رفتنش دستی به سر و روم کشیدمو با نگرانی پا از اتاق بیرون گذاشتم،خان و عمه و نازگل هنوز سر میز صبحونه بودن لبخندی به لب نشوندمو ترسیده بهشون نزدیک شدم و بدون اینکه به صورت عمه نگاه کنم خم شدم و دست خان رو بوسیدم:-شرمنده این دو روز زحمتتون دادم عمو جان با اجازتون دیگه باید برم،آقام آدم فرستاده پی ام! خان با مهربونی دستی روی کمرم گذاشت وگفت:-چه زحمتی دختر خوشحالمون کردی بهت اجازه میدم بری،هر چقدر میتونی خونه آقات خوش بگذرون چون کمتر از دوماه دیگه قراره برای همیشه بیای اینجا بمونی! با شنیدن این حرف به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و با عجله رو به بقیه خداحافظی کردمو از ساختمون بیرون زدم،درسته جلوی فرهان پررویی میکردم اما به خان چی میگفتم میگفتم نمیخوام عروست بشم؟با رسیدن به فضای آزاد نفس عمیقی کشیدم حرفای آخر خان مثل این بود که قلبمو توی مشتش گرفته باشه اما حالا تا دو ماه دیگه خدا کریمه:-اینقدر اذیت شدی؟ با تعجب سر چرخوندم سمت فرهان که درحالیکه از سرما دستاشو توی جیبش فرو برده بود سمت چپم ایستاده بود و ناخودآگاه لب زدم:-هان؟ خنده ای کرد و گفت:-همچین نفس راحت کشیدی انگار همین الان از بند آزاد شده باشی...کمی لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چند اینجا هم دست کمی از زندون نداره! دلم به حالش سوخت معلوم نبود از دیشب تا حالا چی کشیده،این که ببینی مادرت قصد جون پدرت رو کرده حس خیلی وحشتناکیه! با فکر به هدیه ای که براش خریده بودم دست بردم توی جیبمو چاقو رو بیرون آوردم و گرفتم رو به روش و بدون اینکه جواب سوالش رو بدم لب زدم:-اینو دیروز برات خریدم،نمیدونم ازش خوشت میاد یا نه...خواستم بابت رفتار دیروزم معذرت خواهی کنم! لبخندی زد و ناباور چاقو رو از دستم گرفت و در حالیکه یکی از دستاش هنوز توی جیبش بود کمی براندازش کرد! با خجالت لب زدم:-اونقدرام بد نیست،قول میدم خیلی زود پولی که بهم قرض دادی رو هم پس بدم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 خنده ای قهقهه وار کرد و گفت:-اتفاقا چیز خوبی خریدی خیلی به کارم میاد میدونی که توی این خونه از این چیزا لازم میشه،ممنون! با غم لبخندی زدم:-خیلی خب من دیگه برم،هوا سرده حتما ملک تا الان یخ بسته،راستی کجاس؟نمیبینمش! -همراه گاریچی رفت بیرون،راستش اگه اوضاع آقام اینطوری نبود خودم میرسوندمتون،اما خودت که بهتر میدونی نمیتونم تنهاش بذارم! ابروهامو بالا انداختم گفتم:-همه مهموناتون رو اینجوری بدرقه میکنی؟تا خونه خودشون؟حالا برات هدیه خریدم خیال برت نداره که نظرم عوض شده،گفتم که شکمت رو صابون نزن! خندید و گفت:-خیالم راحت شد داشتم با خودم فکر میکردم دیشب توی بازار سرت جایی خورده باشه که اینجوری مهربون شدی،کی گفته نظر تو برای من مهمه؟ بهتره بری به قول آقام از چند ماه باقیمونده آزادیت لذت ببری! اخمامو در هم کردمو بدون اینکه خداحافظی کنم ازش رو گرفتم و همونجور که صدای خندش توی گوشم بود پا تند کردم سمت در و از عمارت بیرون زدم! گاری که آقام فرستاده بود درست روبه روی عمارت بود،نفسی بیرون دادمو دویدم سمتش و سوار شدم و با ضربه ای که گاریچی به اسب وارد کرد به سمت دهمون راه افتادیم، با حرکت کردن گاری نگاهم افتاد تو چشمای پر از غم فرهان،حتما به خاطر آقاش خیلی ناراحت بود اما بازم سعی میکرد قوی بمونه،اونجورام که فکر میکردم آدم بدی نبود:-چرا اینقدر طولش دادی یخ کردم دختر! -داشتم خداحافظی میکردم ملک،الان که اومدم مثلا گرمت شد؟اشاره ای به ته گاری کردمو گفتم برو اونجا بشین اونجا گرم تره! همونجور که نشسته بود خودش رو تا آخرای گاری کشید اما من همون ورودی نشستم و پلکامو آروم روی هم گذاشتم،بیش از حد به این هوا احتیاج داشتم،باعث میشد افکار منفی از ذهنم بیرون برن،چند دقیقه ای توی اون حالت بودم چشمام داشت گرم میشد که با صدای داد گاریچی از خواب پریدم:-هوششششششش! با ایستادن گاری تپش قلبم بیشتر شد،یعنی به این زودی رسیده بودیم؟اینجا که آبادی ما نبود! این افکار تند تند از سرم رد میشد که با پریدن کسی به داخل گاری جیغ کوتاهی کشیدم،ملک هم که با صدای جیغ من از خواب پریده بود ترسیده هم پای من جیغ کشید:-چیزی نیست عمو حسن راه بیفت! با دیدن چهره آرات که همونجور بیخیال رو به روم نشسته بود دستی روی سینم گذاشتمو نفسی بیرون دادم:-دیوونه شدی داشتم سکته میکردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
647.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاموشى، نشانه هوشمندى و ميوه خرد است.امام علی ع غررالحكم، حدیث 1343 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
✳️قلب ماه رمضان 💠امام صادق علیه السلام: قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَیلَةُ القَدرِ 🔹قلب ماه رمضان ، شب قدر است. 📚بحارالأنوار، ج ۵۸، ص ۳۷۶ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴           @hedye110    
🍀 💜 🌺 با بینی سرخ شده نگاهی بهم انداخت و با طلبکاری پرسید:-انقدر دل کندن از اون عمارت برات سخت بود؟ یک ساعتی میشه توی این بیابون منتظرم! با چشمای گشاد شده بهش خیره شدم و ناباور لب زدم:-چرا اینجا منتظر موندی؟ کلافه پفی بیرون داد و دستشو فرو برد توی جیب لباسش،از نگاهش مشخص بود هنوزم ازم دلخوره،اما همین که راضی شده بود بیاد دنبالم بازم جای امیدش باقی بود،آخه خوب میدونستم کسی نمیتونه آرات رو مجبور به کاری کنه،لبی تر کردمو زیر لبی گفتم:-اصغرخان بهت سلام رسوند گفت... پرید وسط حرفمو جدی گفت:-نمیخوام چیزی بشنوم! -اما آخه اصغرخان... -گفتم نمیخوام چیزی بشنوم! نفسی بیرون دادمو عصبی و با چشمای ریز شده زل زدم به صورتش! کلاهشو کشید توی صورتش و سرش رو تکیه داد به دیواره گاری و خوابید،سر چرخوندم سمت ملک که شونه ای بالا انداخت و اونم چشماشو بست،ناچارا منم پلکامو روی هم گذاشتمو سعی کردم بخوابم... نمیدونم چقدر گذشت که با افتادن گاری توی چاله و کوبیده شدن سرم به دیواره گاری از خواب پریدم دستمو گذاشتم جایی از سرم که ضربه خورده بود و یکی از چشمامو باز کردم و با دیدن ملک در حالیکه با دهانی باز درست چسبیده به آرات خوابش برده بود مثل اینکه برق بهم وصل کرده باشن چشمام تا آخر باز شد،اخمامو در هم کردمو با احتیاط از جا بلند شدمو سر ملک رو کناری زدمو وسطشون نشستم و تکیمو دادم به ملک،یعنی چی که اینجوری خوابیدن، نیم نگاهی به آرات انداختمو خواستم دوباره بخوابم که با دیدن چشمای متعجبش هول زده لب زدم:-اونجا سرد تره،تازه سرمم خورد توی گاری! متعجب از حرفایی که میزدم ابروهاشو بالا انداخت و دوباره کلاهشو کشید توی صورتش،نفس عمیقی کشیدمو لبمو به دندون گزیدم اگه یکم دیگه نگاهم میکرد حتما خودم رو لو میدادم با خجالت چشمامو بستمو‌چسبیدم به ملک و طولی نکشید که دوباره خوابم برد! با صدای آرات که داشت از عمو حسن تشکر میکرد سرمو از روی شونه ملک برداشتمو یک‌چشمی نگاهی به اطراف انداختم،انگار رو به روی عمارت بودیم،تکونی به ملک دادمو از خواب بیدارش کردم،آرات بی توجه به ما کلاهشو بیرون کشید و دستی توی موهاش برد و از گاری پرید و پایین و‌بدون اینکه بهمون کمک کنه پیاده شیم راهشو کشید و رفت... هنوزم مات این رفتارش بودم میدونستم ازم دلخوره اما نه تا این حد دستمو گرفتم به دیواره گاری و‌ در حالیکه زیر لبی غر میزدم به سختی و‌با کمک ملک پایین پریدم:-باز چیکار کردی پسره انقدر به خونت تشنه اس؟ - من کاری نکردم ملک،مگه نمیبینی انگار با خودش هم قهره،ولش کن بیا بریم پیش آنام خیلی دلتنگش شدم! سری تکون داد و بقچه بغل پشت سرم راه افتاد،رو به روی در اتاق آنام ایستادم و ضربه ای بهش کوبیدم نگران نگاهی به ملک‌ انداختم،انگار حالمو فهمید، پلکی بر هم گذاشت و گفت:-نمیخواد نگران باشی حتما تا الان آتیشش سرد شده،فقط دوباره شروع نکن به مخالفت کردن با پسر عمت،اینجوری گمون میکنه حق با اون پسره هست و تو خدایی نکرده...! هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و آنام با صدایی پر از بغض لب زد:-بلاخره برگشتین؟ زیر لبی و با خجالت سلامی کردم کشیدمو توی بغلش و دستی به سر و صورتم کشید:-بیاین داخل بگم یه چایی براتون بیارن بدنت مثل یه تیکه یخ شده! -شما برین داخل من میرم به عصمت میگم برامون چای بیاره! با این حرف ملک آنام دوباره بوسه ای روی پیشونیم نشوند و باشه ای گفت و هر دو با هم داخل شدیم:-خوبی دختر؟به خدا به خاطر اینکه اینجوری فرستادمت جایی که دلت رضا نبود دلم آشوب بود،بهت سخت که نگذشت؟ لبخند کمجونی زدمو گفتم:-نه آنا،فقط دلتنگ شما و آقاجون شدم،تازه بازارم رفتم ببین چی برات خریدم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 آیینه جیبی رو از بقچم بیرون کشیدمو‌گرفتم سمتش،نگاهی بهش انداخت و قطره ای اشک از چشماش چکید:-قربون دستت برم،اینهمه بهت ظلم کردم بازم به فکر من بودی؟ -آنا اینجوری نگو،میدونم تو از همه بیشتر صلاحمو میخوای،به خدا قسم اون روزم من هیچ کاری نکرده بودم ،اون پسره دروغگوئه رعنا هم که میدونی با ما دشمنی داره! -دختره از خدا بی خبر همون که رفتی خبرارو به گوش آقات رسوند ولی شانس آوردیم رفته بودی خونه عمت کلی باهاش حرف زدم که سوتفاهم شده وگرنه قبول نمیکردی بری حالا کمی آرومتر شده اما حواست باشه دیگه نباید با فرهان مخالفت کنی... -یعنی چی آنا؟آقاجون هم فهمیده؟ درست و حسابی نه اما رباب خانوم یه چیزایی به گوشش رسوندت بود همون شب فهمیدم که میخواستن منو آقات رو برعلیهت پر کنن و نقششون بوده اما چیکار کنم دامادمونه،میترسم چیزی بگم سر خواهرت خالی کنه... پسره از وقتی رفتی تا حالا پیداش نیست لیلا هم از اتاق بیرون نمیاد،یه لقمه غذا هم نخورده چند باری رفتم باهاش حرف بزنم،هرچی میگم چی شده میگه چیزی نیست،من مادرم دلم میفهمه یه خبرایی شده،حالم مثل اسفند روی آتیشه آروم و قرار ندارم،اگه اینبار مشکلی پیش بیاد این دختر دیگه دووم نمیاره! دستش رو فشاری دادمو گفتم:-آنا حرص نخور ناسلامتی تو آبستنی،اگه مشکلی هم باشه هر موقع خودش صلاح دید میاد باهات حرف میزنه! با ورود ملک آنام اشکاشو پس زد و گفت:-خیلی خب حالا تعریف کن ببینم این دو روز چیکارا کردی... تموم اتفاقات اون دو روز به غیر از کارای عمه رو براش تعریف کردم و بعد از خوردن چای بقچمو زدم زیر بغل و راه افتادم سمت اتاقم،میدونستم هنوز لیلا ازم کینه داره راستش منم خیلی ازش دلخور بودم،اما با این شرایطی که آنام گفته بود تصمیم گرفته بودم زیاد سر به سرش نذارم،ضربه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم داخل شدم،زیر چشمی نگاهی بهش که گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود انداختم،اخمی کرد و ازم رو گرفت،دهنم از تعجب باز موند تا حالا اینجوری آشفته ندیده بودمش،با خودم گفتم نکنه آیاز اون نقشه رو راه انداخت تا بهونه ای پیدا کنه که نامزدیشو با لیلا بهم بزنه اما خیلی احمقانه به نظر میرسید،این پسر به این راحتیا شانس خان این عمارت شدن رو از دست نمیداد... تک سرفه ای کردمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت دیگه اتاق و وسایلمو‌گذاشتم پایین پنجره و دراز کشیدم روی تشک،چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود! دست بردم توی بقچه و‌چاقویی که برای آرات خریده بودم رو بیرون آوردم،دوست داشتم همین الان برم و‌بهش بدمش اما میترسیدم با اون عصبانیتی که داشت ازم قبولش نکنه و غرورمو خورد کنه،آهی کشیدمو دوباره چشم دوختم به لیلا با یادآوری خوابی که دو شب پیش دیده بودم قلبم از درد فشرده شد،بهش گفته بودم آیاز آدم قابل اعتمادی نیست و حالا باید به حرفم رسیده باشه! اون روز تا شب رو کنار بی بی و آقام گذروندم و‌از عمه و نازگل و فرهان براشون تعریف کردم،آقام‌ اولش کمی عصبی به نظر میرسید اما با شنیدن حرفام کم کم رفتارش باهام مثل همیشه شد،از اینکه مجبور بودم وانمود کنم که از ازدواج با فرهان راضی ام متنفر بودم اما چاره ای نبود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻