#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلسوم🌺
صبح قبل از همه از خواب بیدار شدم لباسامو عوض کردمو تا بیدار شدن بقیه منتظر نشستم،دلم میخواست برم توی باغ و تا میتونم نفس عمیق بکشم اما از فکر این که عمه فهمیده باشه به خاطر من دستش پیش فرهان رو شده،حتی موقع خوردن صبحانه هم به بهونه بی اشتهایی از اتاق بیرون نرفتم،دلم آشوب بود از طرفی هم این میترسیدم که نکنه آقام آدم نفرستاده باشه و مجبور بشم یه روز دیگه هم اونجا بمونم تو همین فکرا بودم که زیور خاتون هول زده در اتاق رو باز کرد:-پاشو دختر انگاری آدم آقات رسید،توی حیاط منتظره!
سری تکون دادمو بقچمو دادم دست ملک و با خوشحالی لب زدم:-تو برو منم خداحافظی میکنم میام!
با رفتنش دستی به سر و روم کشیدمو با نگرانی پا از اتاق بیرون گذاشتم،خان و عمه و نازگل هنوز سر میز صبحونه بودن لبخندی به لب نشوندمو ترسیده بهشون نزدیک شدم و بدون اینکه به صورت عمه نگاه کنم خم شدم و دست خان رو بوسیدم:-شرمنده این دو روز زحمتتون دادم عمو جان با اجازتون دیگه باید برم،آقام آدم فرستاده پی ام!
خان با مهربونی دستی روی کمرم گذاشت وگفت:-چه زحمتی دختر خوشحالمون کردی بهت اجازه میدم بری،هر چقدر میتونی خونه آقات خوش بگذرون چون کمتر از دوماه دیگه قراره برای همیشه بیای اینجا بمونی!
با شنیدن این حرف به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و با عجله رو به بقیه خداحافظی کردمو از ساختمون بیرون زدم،درسته جلوی فرهان پررویی میکردم اما به خان چی میگفتم میگفتم نمیخوام عروست بشم؟با رسیدن به فضای آزاد نفس عمیقی کشیدم حرفای آخر خان مثل این بود که قلبمو توی مشتش گرفته باشه اما حالا تا دو ماه دیگه خدا کریمه:-اینقدر اذیت شدی؟
با تعجب سر چرخوندم سمت فرهان که درحالیکه از سرما دستاشو توی جیبش فرو برده بود سمت چپم ایستاده بود و ناخودآگاه لب زدم:-هان؟
خنده ای کرد و گفت:-همچین نفس راحت کشیدی انگار همین الان از بند آزاد شده باشی...کمی لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چند اینجا هم دست کمی از زندون نداره!
دلم به حالش سوخت معلوم نبود از دیشب تا حالا چی کشیده،این که ببینی مادرت قصد جون پدرت رو کرده حس خیلی وحشتناکیه!
با فکر به هدیه ای که براش خریده بودم دست بردم توی جیبمو چاقو رو بیرون آوردم و گرفتم رو به روش و بدون اینکه جواب سوالش رو بدم لب زدم:-اینو دیروز برات خریدم،نمیدونم ازش خوشت میاد یا نه...خواستم بابت رفتار دیروزم معذرت خواهی کنم!
لبخندی زد و ناباور چاقو رو از دستم گرفت و در حالیکه یکی از دستاش هنوز توی جیبش بود کمی براندازش کرد!
با خجالت لب زدم:-اونقدرام بد نیست،قول میدم خیلی زود پولی که بهم قرض دادی رو هم پس بدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلسوم🦋
🌿﷽🌿
فقط وفقط قلبی مهم بودکه ترک خورده
بودوشایدهم همون لحظه که گلدون شیشه ای
رومیزروپرت کردم زمین وشکست قلب ترک خورده من
هم باارتعاش صداش دچاریه
تلنگرشدوخردشد...قلبم هم شکست قلبی که متعلق به
خودم بودوجالب این بودکه این من بودم که
قلب خودموشکونده بودم من خودم قلبموشکونده
بودم...بادوتادستم قلبم روخردکرده بودم وتکه
های تیزش توی پوست وگوشتم فرورفته بود...ازطرفی
تیزترین تکه ی قلب شکستم مثل یه تیغ
کندروی شاهرگ حیاتم کشیده میشدونمی بریدومن فقط
دردمیکشیدم...ازطرفی احساس ناآشنای
قلبم تمام وجودموفراگرفته بودودوباره یه حس سردرگمی
داشت دیوونم میکرد...سردرگم بودم
ونمیدونستم دلیل این حال خرابم چیه؟دلیل آشفتگی
های اخیرم ...تپش های نامنظم قلبم
...گرگرفتن هام...بی قراری هام...توذهنم هزارباره به دنبال
دلیلی منطقی برای عقلم که باقلبم
سرجنگ داشت میگشتم که صدایی توگوشم
":پاکان من عاشقتم ،تاحالا عاشق نشدی بفهمی
پیچید
من چه حالی دارم"خشکم زد...این صدا،صدای یکی
ازدخترایی بودکه پیش من به عشقی که نسبت
بهم داشت اعتراف کرده بود...صدایی که همیشه نادیدش
میگرفتم مثل صدای بقیه دخترا...این
صدا،این کلمه هابرام خیلی تکراری وکذایی بود...اونقدرکه
حالموخراب میکردولی من چرابایداین
کلمه هاوصداروبه یادمیاوردم؟؟
صدایی بلندترازصدای
دخترونه شنیدم":عشق حس شیرینیه
پاکان،چرانمیخوای تجربش کنی؟صدای دوم صدایی
مردونه بودمتعلق به بابا...مردی که
باوجودتجربه تلخ ازعشق اول وآخرزندگیش بازهم عشق
رویک احساس شیرین میدونست...مردی
که همیشه بهم پیشنهادمیکردعشقوچاشنی زندگیم کنم
اونوقته که یه معجزه بزرگ روباتموم
وجودلمس میکنم...مردی که همیشه خوب بودوخوبی
وپاکیو بهم یادمیداد و بااین وجودمن راهیه یه
راه بی راهه شده بودم وخودم وزندگیموبه لجن کشیده
بودم وفقط ازپاکی، تمام این سالهایک اسم
یدک میکشیدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻