eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110
💚 صاحب عزای حضرت مولا بیا ای بانی شکسته دل روضه ها، بیا درد فراق تو بخدا میکشد مرا رحمی نما به حال دل این گدا، بیا @hedye110
🍀 💜 🌺 نیمه های شب با صدای ناله های ضعیف لیلا با ترس از خواب پریدم،نگاهی به ملک که اونم هول زده از خواب پریده بود انداختم:-چی شده ملک؟ -انگار داره کابوس میبینه نباید یکدفعه ای بیدار کنیم ممکن وحشت کنه پاشو نور چراغ رو زیاد کن یه لیوانم آب بیار! سری تکون دادمو کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادمو با فاصله از لیلا روی تشکم نشستم،ملک آروم بهش نزدیک شد،لیوان آب رو کناری گذاشت و دستش رو روی دست لیلا گذاشت و همرمان با نوازش کردن شروع کرد به صدا زدن اسمش،ترسیده دست جلوی دهنم گرفته بودمو زل زده بودم به دونه های عرق روی پیشونیش،که یکدفعه ای از خواب پرید دستش رو پس کشید و داد زد:-به من دست نزن! ملک شوک زده از واکنشش ماتش برده بود،لیلا پتو رو تا سینه اش بالا کشید و نشست و تکیه اشو داد به دیوار و نگاهی به منو ملک که مات برده نگاهش میکردیم انداخت و با عصبانیت گفت:-چی شده؟از دست شما حتی توی خوابم نباید آرامش داشته باشم؟دست از سرم بردارین! ملک نفس حبس شدش رو بیرون داد و لیوان آب رو گرفت سمت لیلا:-قصد اذیت نداشتم انگار داشتی خواب بد میدیدی،بیا این لیوان آب رو بخور آروم بشی! لیلا عصبی تر از قبل ضربه ای به دست ملک زد و تموم آب لیوان پاشیده شد توی اتاق و روی صورت من! اصلا متوجه رفتاراش نمیشدم انگار دیوونه شده بود،دهن باز کردم چیزی بگم که ضربه ای به در خورد و بلافاصه صدای نگران آقاجونم بلند شد:-چه خبر شده؟ ملک روسری پوشید و در اتاق رو باز کرد، لیلا بلافاصله با دیدن آقاجون زد زیر گریه! آقاجون نگران تر از قبل نزدیک شد و گفت:-چی شده؟چرا نصف شبی گریه میکنی؟ به جای لیلا ملک جواب داد:-چیز نگران کننده ای نیست خان،داشت کابوس میدید، خواستیم بیدارش کنیم اما انگار بیشتر ترسوندیمش! با این حرف آقام دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید و کنار لیلا نشست:-به خاطر یه خواب اینجوری بهم ریختی؟امروزم که هیچی نخوردی،نمیخوای بگی چی شده؟نکنه به خاطر اون جریان ناراحتی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 لیلا میون گریه با بغض گفت:-معذرت میخوام آقاجون! آقام دستی روی سر لیلا کشید و بوسه ای روی موهاش نشوند:-چرا معذرت؟مگه دست خودته که خواب بد دیدی،دیگه بهش فکر نکن سعی کن بخوابی،من بیدارم اگه ترسیدی خبرم کن! لیلا سری تکون داد و آقاجون شب بخیری گفت از جا بلند شد و رفت! هنوز مات رفتار لیلا بودم،اصلا دختر لوسی نبود که بخواد برای جلب توجه از این رفتارا بکنه،مطمئن بودم چیزی شده،اصلا چرا از آقاجون معذرت خواهی کرد؟ با اشاره ملک از جا بلند شدمو با کمک ملک تشک خیس شدمون رو وارونه کردیم و دوباره دراز کشیدیم،آهی کشیدمو خواستم بخوابم که با یادآوری خوابی که دیده بودم فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت نکنه آیاز به لیلا دست درازی کرده باشه؟برای همینم تا از خواب پرید گفت بهم دست نزن،از این فکر تموم تنم یخ بست سر جام نشستمو سرمو گرفتم توی دستام... پس برای همینم از آقاجون معذرت میخواست؟ یعنی اون شب هدف آیاز همین بود؟ کاری کرد تا منو ملک رو بفرستن ده عمه اینا تا فرصت مناسب گیر بیاره؟ وقتی لیلا تنها بوده اومده سروقتشو... آنامم میگفت آیاز از اون شب پیداش نیست...وای خدایا،حالا باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟اینجوری آبروی آقام تو کل ده میره،باید هر جوری شده آیاز رو پیدا کنم،نباید لیلا رو اینجوری رها کنه....محمد!شاید اون بدونه کجاست! -چی شده دختر چرا نمیخوابی؟ نگاهی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم،نباید چیزی میفهمید اگه به آنا یا هر کس دیگه ای میگفت خیلی بد میشد،بزاق دهنمو به سختی فرو دادمو با لبهای لرزون گفتم:-چیزی نیست یکم قلبم تند میزد نشستم خوب شدم،الان میخوابم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
در این شبهای عزیز نیازمندان مارو فراموش نکنید اجرتون با مولا🙏🙏🌹 شماره کارت صندوق مشکل گشای امیرالمؤمنین علیه السلام ۶۲۷۴۱۲۱۱۹۲۷۸۷۱۰۹ کمالی به نیت امام زمان عج کمک کنید
15.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاءالله به حق آقا امیرالمومنین علیه السلام، دراین شب قدر تمام دوستان گرامی کانال ،حاجتروا بشید و تقدیرهای عالی براتون رقم بخوره التماس دعا @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدی جان! من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . . و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . . دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با پر شدن سطل رو به روم از شیر دست از دوشیدن گاو بیچاره کشیدمو سطل رو‌ از زیرش کشیدم بیرون،واقعا که دوشیدن شیر کار خیلی سختی بود اما مجبور بودیم،آنام به خاطر سلامتی آیهان نذر کرده بود که روز تاسوعا هر سال بین تموم مردم آبادی کاسه های شیر پخش کنه،حتی نمیدونستیم حالش خوبه یا نه اما چون حال آنامو‌بهتر میکرد مجبور بودیم انجامش بدیم... فردا تاسوعا بود و تقریبا پنج روز از اومدنم به عمارت میگذشت،لیلا هنوزم خواب و خوراک درست حسابی نداشت و هنوز از آیاز خبری نبود،با وجود تلاشایی که کرده بودم نتونسته بودم ردی از محمد پیدا کنم. فقط آرات ازش خبر داشت که جرات نمیکردم ازش بپرسم،چون اونجوری مجبور بودم بهش بگم باهاش چیکار دارمو آبروی لیلا به خطر می افتاد،هر چند هنوزم مطمئن نبودم آیاز کاری کرده باشه،اما حال بد لیلا و کابوسای هر شبش و گم شدن همزمان آیاز حدسامو تایید میکرد،جالبش اینجا بود که کسی هم پیگیرش نبود،حتی آقاجونم،منم که نمیتونستم در موردش از کسی بپرسم چون اونطوری گمون میکردن واقعا خاطرخواهش شدم! سطل رو به سختی بلند کردمو به سختی تا نزدیکی در طویله بردم و دوباره گذاشتمش زمین تا نفسی تازه کنم که دستی دورش حلقه شد و از زمین جداش کرد،نگاهمو که از روی سطل کشیدم بالا چشمم توی چشمای مشکی آرات گره خورد،با دلخوری نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت سمت مطبخ،دستمو بردم توی جیبمو چاقویی که براش خریده بودمو گرفتم توی مشتم،هنوز جرات نکرده بودم بهش بدمش،اصلا روی خوش بهم نشون نمیداد،چند باری رفتم سمتش اما با اخم و تخمی که میکرد پشیمونم میکرد! دوباره برگشتم به طویله و شروع کردم به دوشیدن گاو بعدی،خودم تصمیم گرفته بودم کمک کنم نشستن توی اتاق و دیدن چهره ماتم زده لیلا حالمو بد میکرد، ساعتی گذشت و دیگه دم دمای ظهر بود که سطل آخر رو پر کردمو با کمک عصمت بردمش توی مطبخ و گذاشتمش رو میز،ملک که داشت جوشونده آنام رو درست میکرد متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت: -تو اینجا چیکار میکنی؟گمون میکردم با لیلا میری کلبه! متعجب پرسیدم:-کدوم کلبه؟ -اسمش چی بود...هان ننه اشرف،کلبه ننه اشرف! -مگه لیلا میخواد بره اونجا؟با کی؟ -آره همین پیش پات از عمارت رفت گفت همراه آرات میره برای مراسم فردا ننه اشرفتون رو بیارن اگر بجنبی بهشون می‌رسی( آنات اجازه داده بره گفت چند ساعتی از عمارت بیرون باشه براش بهتره )،انگاری از دوری نامزدش افسرده شده البته مراسم عزای این روزا هم بی تاثیر نیست،خیلی خب من برم جوشونده آناتو براش ببرم،باید قبل از ناهارش بخوره! غمگین سری تکون دادمو پشت سرش از مطبخ بیرون زدم،کاش آرات به منم گفته بود،خیلی دوس داشتم همراهشون برم...تو همین فکر بودم که با دیدنش جلوی در اتاقش شوک زده سرجام خشکم زد... با خودم گفتم حتما برگشته چیزی ببره شاید اینجوری منم بتونم همراهشون برم از این فکر چشمام از خوشحالی برق زد،دویدم سمتش و کنارش ایستادمو با مظلومیت لب زدم:-هنوز اینجایی؟ تای ابروشو بالا انداخت و جدی گفت:-اینجا اتاقمه پس کجا میخواستی باشم؟ -منظورم این بود که هنوز نرفتی؟ پوزخندی زد و در حالیکه داشت با قفل خرابی که توی دستش بود ور میرفت گفت:-برم؟نکنه قول اینجارم به فرهان خان دادی و باید خالیش کنم؟ اخمی کردمو گفتم:-اوووف،مگه نمیخواستی بری دنبال ننه اشرف! خجالت زده ابرویی بالا انداخت و گفت:-نه فعلا کمی کار دارم،احتمالا بعد از ظهر میرم،چطور مگه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با این حرف چشمام از تعجب گرد شد برای لحظه ای از ذهنم گذشت نکنه لیلا فرار کرده باشه؟نه ممکن نبود حتما ملک اشتباه دیده! بدون اینکه جواب آرات رو بدم دامنمو بالا گرفتمو دویدم سمت در و رو به روی عمو مرتضی ایستادمو در حالیکه نفس نفس میزدم پرسیدم:-عمو مرتضی لیلا رفت؟ نگاهش رو از روی استکان چای بالا کشید و گفت:-آره خانوم چند دقیقه ای میشه رفتن! با این حرف رنگ از چهره ام پرید،سری تکون دادمو برگشتم سمت حیاط حالا باید چیکار میکردم،اگه کسی میفهمید دیگه آب ریخته رو نمیشد جمع کرد،به خصوص با این حال آنام که هر لحظه ممکن بود بلایی به سر خودش و بچه توی شکمش بیاد،یعنی لیلا فکر این چیزارو نکرده؟ اون که هیچوقت انقدر بی فکر نبود،نکنه رفته باشه پی آیاز... با این فکر بی اختیار دویدم سمت اتاق آرات،اون تنها کسی بود که توی این موقعیت میتونست به دادمون برسه،با رسیدن به در اتاقش ضربه ای محکم به در کوبیدم،اخم کرده درو باز کرد و خواست چیزی بگه که هول زده لب زدم:-باید کمکم کنی...لیلا فرار کرده! با این حرف شوک زده نگاهی بهم کرد:-چی؟لیلا فرار کرده؟ با ترس انگشتمو روی بینیم‌گذاشتمو لب زدم:-هیس،ممکنه این ماهرخ بشنوه،به آنام گفته با تو میره کلبه ننه اشرف،عمو مرتضی گفت از عمارت بیرون رفته،باید تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش! اخمی کرد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:-به من چه ربطی داره؟بهت که گفتم دیگه مسائل مربوط به تو و لیلا به من مربوط نمیشه! -آبروی آقام چی؟اونم بهت مربوط نمیشه! -بهتره تا دور نشده همه چیز رو به آقات بگی،خودش میدونه چیکار کنه! پوزخندی عصبی زدمو گفتم:-لازم نکرده نمیخوای بیای نیا خودم میرم دنبالش! خواستم برم که دستمو گرفت و عصبی زل زد توی چشام:-کجا میخوای بری؟نکنه میخوای بری تموم ده رو دنبالش بگردی؟خیال کردی توئه یه الف بچه میتونه از کسی محافظت کنه اول از همه سر خودت بلا میاری! حرصی زل زدم توی چشماشو در جوابش گفتم:-مگه نگفتی مسائل منو لیلا به تو ربطی نداره،پس لطفا دخالت نکن فقط اگه میتونی تا وقتی برنگشتیم از اتاقت بیرون نیا همونجا پنهون شو! اینو گفتمو با عصبانیت دستمو پس کشیدمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت اتاقمو چارقدمو برداشتمو با عجله رفتم سمت در،اشکم هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه حتی نمیدونستم کجا باید برم اما مطمئن بودم محمد میتونه ردی از آیاز پیدا کنه،اگه نه هم آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! -کجا خانوم؟ با صدای عمو مرتضی پشت در ایستادم:-دارم میرم بیرون عمو مرتضی! شرمنده سری پایین انداخت و گفت:-نمیشه خانوم همینطور بی خبر بیرون برین خودتون که از قوانین عمارت خبر دارین! پوفی کشیدمو کلافه لب زدم:-پس چطوری گذاشتی لیلا تنهایی بره؟ -خانوم جان آناتون اجازه داده بودن،حتی ملک خانوم خودشون شخصا اومدن گفتن میتونن برن،شما هم اگه از آناتون اجازه بگیرین مشکلی نداره،ببخشید خانوم جان آقاتون بعدا منو بازخواست میکنه! خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرات توی گوشم زنگ خورد:-درو باز کن عمو مرتضی،مشکلی نیست همراه من میاد!عمو مرتضی ترسیده نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و چشمی گفت و از جلوی در کنار رفت،آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:-اگه کسی پرسید بگو منو آیلا و لیلا همراه هم از عمارت بیرون رفتیم،حواستو خوب جمع کن عمو مبادا چیزی غیر از این بگی،نگران خان هم نباش مشکلی پیش اومد خودم جوابش رو میدم! -چشم آقا هر چی شما امر کنی! -آرات سری تکون داد و حرصی نگاهی به من انداخت و از عمارت بیرون رفت،میدونستم نمیذاره تنهایی از این عمارت بیرون برم دیگه مثل کف دستم آرات رو میشناختم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻